رسانه الهی
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_بیست_و_ششم من تازه دارم زندگی می کنم سرم رو به جواب نه، تکان دادم
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_بیست_و_هفتم
به من اعتماد کن
روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ... .
ازش پرسیدم:
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ... خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... .
ولی من پشیمون بودم ... خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ... .
شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ...
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... .
اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ... .
رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ...
_کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم:
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ... .
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ ...
اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
#رسانه_الهی 🕌
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_بیست_و_ششم به روایت امیرحسین چی بهش میگفتم میگفتم الان دو ساله که
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_هفتم
به روایت حانیه
تو ماشین هیچکس حرف نزد و مسیر تا خونه تو سکوت کامل طی شد.
بچه ها از ترس اون گشت که من فکر کنم حقیقت نداشت و منم تو فکر طرز فکر اون مردِ که به لطف دوستش که صداش کرد الان میدونستم اسمش امیرحسینه.
نزدیکای خونه بودیم که بارون شروع شد ....
_ نجمه من سر کوچه پیاده میشم.
نجمه:باشه.
رسیدیم . پیاده شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و منتظر جواب نشدم.
عاشق پیاده روی زیر بارون بودم. عجیبه این موقع سال و بارون؟ دوباره رفتم تو فکر اتفاقات امروز. این اتفاقات تازگی نداشتن ولی اینکه یه مامور گشت وایسه جلومون برای دخترا و جمله اون مردِ برای من تازگی داشت.
کلافه زنگ در رو زدم.
صدای مامان حکم آرامبخش رو برای من داشت.
مامان:کیه؟
_بازکن.
درو باز کردم و وارد حیاط شدم. مامان سریع خودش رو به دم در رسوند و.... مامان: ای وای. این چه ریخت و قیافه ایه؟ چرا انقدر زود اومدی؟ خوب زبون باز کن ببینم چی شده؟
_ وای مامان مگه شما مهلت زبون باز کردن هم میدی؟ هیچی نشده یکم پیاده روی کردم خیس شدم. میزاری بیام تو حالامامان جان؟
مامان بی حرف خودش رو از جلوی در کشید کنار و من وارد شدم و به اتاقم پناه بردم....
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_شش #بخش_پنجم ❀✿ اشڪ چشمم رامیسوزاند.نمیدانم چرا گریھ میڪنم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_اول
❀✿
ملافہ را روے سرم میڪشم و ازپنجره بہ درختان سبز و قدڪشیده چشم میدوزم. پلڪهایم سنگینے میڪنند ولے خواب مثل جن چشموشے است ڪہ خیالاتم برایش حڪم بسم اللہ دارد. آفتاب خودش را تادرون اتاق ڪشیده و رنگ فندقے پارڪت را جلا مے بخشد. پنجره را باز و یڪ دم عمیق مهمان ریہ هایم میڪنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانہ میزنم. چشمانم را میبندم.... صداے آن مرد درگوشم میپیچد : آهای شما ڪہ تڪ بہ تڪ...رفتید و ڪیمیا شدید....
ملافہ را از روے سرم برمیدارم و بہ برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمے آید چرا دیوانہ وار دویدم!؟...ساعاتے پیش بود یا...سالهاقبل؟!... بہ راست نگاهے گذرا میندازم. یلدا بادهانے نیمہ باز دمر روے تخت افتاده. موهای یڪ دست و پرپشتش روے صورتش ریختہ...از روے تخت پایین مے آیم و دوباره مشغول شانہ زدن مے شوم. حال عجیبے دارم...شاید از خستگے است!... ازداخل ساڪ ڪوچڪم تل پهن و گلبهے ام را بیرون مے آورم و روے موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمے آورم و روی تخت میندازم. یڪ شونیز و شلوار گپ مشڪے میپوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسرے ام میفتم. برمیگردم و روسرے بلند و طوسے ام را برمیدارم و آزاد روے سرم میندازم. راهروے نسبتا طولانے را پشت سرمیگذارم و بہ آشپزخانہ سرڪ میڪشم. آذر پشت گازایستاده و بہ ماهیتابہ مقابلش زل زده. لبخند میزنم و میگویم: سلام آذرجون!صب بخیر!
بدون آنڪہ نگاهم ڪند جواب میدهد: بیدار شدے! صبح توام بخیر...
باقدمهاے بلند طرفش میروم و میپرسم: چے درست میڪنے؟!
_ پنڪیڪ!...دوس دارے؟
_ اومم خیلے!... با شڪلات صبحانہ!
سرتڪان میدهد و پنڪیڪ متوسط را برمیگرداند تا سمت دیگرش طلایے شود.
_ سلام!
برمیگردم و بادیدن چهره ے خواب آلود یحیے دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود..
اذر_ سلام مادر... چقد چشمات پف ڪرده! خوب خوابیدی؟
یحیے_ شکر!
زیرلب سلام میڪنم و بہ پاهایم خیره میشوم... " مدافعان حرم....دختر مرتضے شدید.."
یحیے_ میشه من زودتراز بقیہ صبحانہ بخورم؟!
اذر_ آره!...خواهرت ڪہ تاظهرمیخوابہ! باباتم رفتہ ورزش... تو و محیا بخورید...
داخل دو پیش دستے شش پنڪیڪ میگذارد و رویش سس شڪلات میریزد و روے میز چهارنفره میگذارد.
_ بیاید...منم صبرمیڪنم تاآقاجواد بیاد..
هردو میشینیم بدون هیچ حرفے.آذر زیرچشمے نگاهم میڪند.نگاه نگرانش خنده داراست....هنوز میترسد شازده اش را یڪ دفعه قورت دهم! دستش را میشوید و درحالیڪہ بادامن خشڪش میڪند میگوید: من میرم ژاڪت بپوشم... یهو سردم شد!
و پیش از خارج شدن ازآشپزخانہ یڪبار دیگر زیر چشمے نگاهم میڪند. یحیے تندتند پنڪیڪش را دردهانش میچپاند و بااسترس میجود.. واقعا بہ خودش شڪ دارد؟! بہ صورتش خیره میشوم... رگہ هاے سرخ و صورتے در سفیدے چشمانش حالم را منقلب میڪند... نمیدانم چہ برسرم آمده... باریڪہ ے طلایے موهایم را پشت گوشم میدهم و میپرسم: خوبے؟!
از جویدن دست میڪشد و سڪوت تنها جواب روشنم میشود. دوست دارم بدانم چرا دیشب بہ آن گودال رفتہ... چرا آنطور زجہ میزد!؟... منظور آن صوت و ڪلمات چیست!؟... پیش دستے ام را به سمت مرڪز میز هل میدهم و میگویم: فڪر ڪنم بد خواب شدید!...
چنگالش را ڪنار میگذارد و میگوید: نہ خوبم!...چیزے نیست!
ازجا بلند مے شود و ازآشپزخانه بیرون مے رود. سرم رابین دوددستم میگیرم و چشمانم را میبندم..." التماس دعا...نگاهے هم بہ ماڪنید!.." تہ دلم میلرزد...چقدر بدعنق است! چندلحظہ صبرنڪرد تا سوالم را بپرسم...
یلدا عینڪ آفتابے اش را روے موهایش بالا میدهد و بہ گنجشڪ ڪوچڪے ڪہ روے شاخہ ے درخت نشسته نگاه میڪند. میگوید: ساڪت شدے محیا!
_ من؟!...نہ!...
لبخند میزند: من تورو میشناسم...
بے هوا میپرسم: داداشت چشہ!؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_هفتم #بخش_اول ❀✿ ملافہ را روے سرم میڪشم و ازپنجره بہ درختان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_دوم
❀✿
_ اینو صدبار جواب دادم!
_ نہ!...منظورم اینڪہ...فازش چیہ!..ینے...
_ محیا توروخدا دیگہ شروع نڪن!...میدونم خوشت نمیاد و بنظرت...یحیے خل و چلہ!... بیا بحث نڪنیم!
_ نہ!..اینبار نمیخوام بحث ڪنم...میخوام بدونم جداً...
متعجب نگاهم میڪند.
_ چیو؟!
_ توڪجا سیر میڪنہ؟!...میدونم میخواد شهید شہ و داره خودشو میڪُشہ تا یذره ڪج نره!...ولے خب چرا!؟...ینے توڪجا سِیرمیڪنہ ڪہ اینا شده فڪر و ذڪرش...
_ چرا میپرسے؟!....
_ همینجورے!
_ پس همینجوری یه جوابے پیدا ڪن!
_ باشہ باشہ! قهرنڪن!.. یلدا جداً برام مهم شده!! یحیے دیگہ خیلے عجیبہ! بالاخره هرمردے...یه جا شل میگیره... مگہ چندسالشہ؟!..جوونہ.. مگہ میشہ یڪے اینقدرمحڪم باشہ!...نمیدونم چجورے بگم...خیلی مرموزه!...ڪاراش...حرڪاتش...همش میگم نڪنہ میترسہ!...
_ وایسا وایسا! چے میگے؟! یہ ڪلمہ نفهمیدم!...اصلا براے چے میخواے بدونے...
_ خودمم نمیفهمم چے میگم... ببین...میخوام رازشو بدونم؟!.... چه سریہ!؟
_ راز..؟!...والا منم نمیدونم چہ رازیہ...دختر خل شدیا!
_ اه چرا نمیفهمے... من یه مدتیہ ڪہ دوست دارم دلیل رفتاراے یحیے رو بدونم... برام مهمہ...
خم مے شود و یڪ شاخہ گل زرد با گلبرگ هاے ڪوچڪ و یڪ دست میڪند و روے چمن میشیند...
_ برام عجیبہ ڪہ چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
یهو نیست... از...روز پاگشاے تو...
حرفم را نیمہ رها میڪنم و لبخند دندان نمایےمیزنم...
_ عب نداره...ناراحت نشدم...
_ بازم شرمنده!
ڪنارش میشینم..
_ خودت همبازے یحیے بودے!... یادت نمیاد چجورے بود؟! ازاولش یہ خط قرمزاے خاصے داشت...رفیقاے خوبے انتخاب میڪرد... سربہ راه بود...واسہ همین بابا راضے شد بره آلمان!...چون همیشہ میگفت سرو گوش این بچہ نمیجنبہ!..از رفقاے دوره ے دبیرستانش...همین سہ سال پیش شهید شد...یحیے یمدت افسردگے گرفت گوشہ گیر شده بود.. واسہ تشییع پیڪرش اومد تهران... میگفت دیگه دل و دماغ ندارم... ازونے ڪہ بود محڪم ترشد... الان سہ سالہ دائم الوضوعہ!.. میگہ اینجورے بہ شهادت نزدیڪ ترم!...میگہ دوستشم اینجورے بود... زد تو خط دیدن مستنداے شهدا.... ڪتابخونش پراز زندگینامہ ها....اززبون همسر شهید...مادر و رفیقا و... نمیگم اینجورے نبود..ولے...دیگہ ڪل زندگیش نبود..! ... الان رفیقش شده سید مرتضے... تمام فڪرش...میگہ همش پیشمہ...میگہ حاضرنیستم حتے با یہ ڪارڪوچیڪ یڪ دقیقہ ازدستش بدم... میگہ ازوقتے باهاش عهد بستم... راحت تر بہ گناه نہ میگم...چون ڪمڪم میڪنہ!
گیج و بادهان نیمہ باز بہ گل درون دست یلدا خیره میشوم. چہ میگوید؟!..مگر میشود....اصلا این مرتضے ڪیست!!! فڪرم را بہ زبان مے آورم
_ مرتضے ڪیہ بابا!؟
میخندد
_ عاشق اعصاب نداشته تم!... آوینے..!
_ پوف... خو این دیگہ ڪیہ! داداشن؟!
غش غش میخندد.
_ دیوونہ!...سیدمرتضے آوینے...یڪے از شهداے بزرگمون!
_ آها! بگو خو! ... الان یحیے بااین رفیقہ؟!
_ آره!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_هفتم #بخش_دوم ❀✿ _ اینو صدبار جواب دادم! _ نہ!...منظورم این
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_سوم
❀✿
_ نڪنھ یحیـے هم مرده !...رو نمیڪنھ... گیر آوردی منو یلدا؟! شاید خیلے ازین چیزا پرت باشم و علاقھ ام نداشتھ باشم...ولے دیگھ ببخشید احمق نیستم ڪھ!
_ نگو نشنیدی ڪھ شهدا زنده ن و پیش خدا روزی میگیرن!
_ صدبار شنیدم. ولے شنیدن ڪے بود مانند دیدن!!
_ حتے اگر آیھ قرآن باشھ؟!
_ ببین یلدا ینے تو میگے تمام این جانماز پهن ڪردنا برای این باباس؟!
_ نھ...فقط همین نیست.
ببین میگن عشق واقعے ..حب خدا رو توی سینه پروش میده.بنظرم یڪے میشنوه شهدا زنده اند.یڪے یھ حس بهش پیدا میڪنھ.یڪے باورش میڪنھ.یڪے بھ یقین میرسھ و درآخر هم باهاش زندگے میڪنھ ! آوینی برای یحیے حڪم یھ بالابر رو داشت .. ڪمڪش ڪرد ڪھ بھ خدا برسھ... و ڪنارش عشقے ڪھ همیشھ بھ حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت...محیا تاوقتے اینا برات خنده دارباشھ ، باوری هم درڪار نیست!. یه بار بهش نخند....یڪم فڪر ڪن.
این را میگوید،ازجا بلند مے شود و مے رود...
❀✿
موهایم را بالای سرم محڪم با گیره میبندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت برمیدارم و بھ قسمت جستجوی گوگل میروم. نفسم را پر صدا بیرون میدهم و ڪلمھ ی آوینے را سرچ میڪنم،دربخش تصاویر میروم و بادقت بھ حالات مختلف یڪ مرد با عینڪ دودی خیره میشوم.روی تخت دمر دراز میڪشم و بھ گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضے ڪیست!! یڪبار دیگھ سرچ میڪنم: زندگینامھ ی مرتضے اوینے :
" شهید سید مرتضے آوینے در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد
تحصیلات ابتدایے و متوسطھی خود را در شهرهای زنجان، ڪرمان و تهران بھ پایان رساند و سپس بھ عنوان دانشجوی معماری وارد دانشڪدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از ڪودڪے با هنر انس داشت؛ شعر میےسرود داستان و مقالھ مےنوشت و نقاشے میکرد تحصیلات دانشگاهےاش را نیز در رشتھ ای بھ انجام رساند ڪھ بھ طبع هنری او سازگار بود ولے بعد از پیروزی انقلاب اسلامے معماری را ڪنار گذاشت و بھ اقتضای ضرورتهای انقلاب بھ فیلمسازی پرداخت"
دراتاق باز مے شود و یلدا داخل مے آيد
_ چیڪارمیڪنے؟!
_ هیچے!!
تلفن را خاموش میڪنم و لب پنجره میگذارم. لبخند مے زند
_ بیا شام بخوریم.همه منتظرن.
باشھ ای میگویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم. پس هنردوست بوده! میگویند هنری هاافرادی باروحیھ ی لطیف هستند.جهان بینے متفاوتے دارند.یعنے چقدر میتواند متفاوت باشد!؟...
❀✿
بے میل چنگالم را بھ تڪھ های سیب زمینے آبپز میزنم و زیرچشمے بھ یحیے نگاه میکنم. اگر مرتضے مهربان و لطیف بوده ، پس چرااین روانے اینقدر خشن است! مثل سیم ظرفشویے ! نمیشود با مارمالات هم اورا قورت داد! مضحڪ !! شانھ بالا میندازم.
حتما خیلے پرمشغلھ هم بوده؛ نقاشے و نویسندگے و. مستندسازی. زندگے پرشور و هیجانے داشتھ !به تیپش هم میخورد آرتیست درجھ یڪ باشد.هرچھ بود حداقل ظاهرش مراجذب ڪرد. شاید خوشتیپـے یحیے هم به تبعیت ازاوست! نمیتواند تقلید ڪورڪورانه باشد.بهرحال یڪ روز سست میشود!اوحتما بقول یلدا با یقین بھ عشقش پے برده! بشقابم را ڪنار میگذارم و تشڪر میڪنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتے؟!
_ چرا! ...دارم! یه ڪم بے میلم..همین!
آذر میپرد وسط حرفم
_ راستے مامان زنگ زد..قراره هفتھ ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
_ جدی؟!...چرا بخودم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_هفتم #بخش_سوم ❀✿ _ نڪنھ یحیـے هم مرده !...رو نمیڪنھ... گی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_چهارم
❀✿
_مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده.
_ آها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے
نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود...
_ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب بھ بشقابش خیره میشود
_ بامن؟!
آذر سریع میپرسد: چیزی شده؟!
دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!!
_ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ
یحیـے _ راجبھ ؟
_ بعدا متوجھ میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده.
یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم.
_ بپرسید!
_ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی آوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟!
یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند
_ چرا یلدا اینو گفتھ؟!
_ مفصلھ .
_ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ !
آرزوی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست.
_ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین!
یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس!
و بھ سمت اتاقش مے رود...
گیج بھ قدمهای آهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــق #رمان #طـــعم_سیبـ #قسمت_بیست_و_ششم: #بخش_دوم نفس عمیقی کشید
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
#رمان
#طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
#قسمت_بیست_و_هفتم:
#بخش_اول:
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق #رمان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹 #قسمت
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
#رمان
#طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
#قسمت_بیست_و_هفتم:
#بخش_دوم:
گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت:
-بفرما !!!!
رد تماس دادم و گفتم:
-چه مشکلی؟؟؟
علی نفس عمیقی کشیدو گفت:
-بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت...
اخمام رفت تو هم... علی ادامه
داد...
-بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم...
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینارو زودتر بهم نگفتین...
-نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین...
گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم:
هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟
من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن...
بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم...
رو به علی گفتم:
-بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه...
ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها...
بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم...
نفس نفس میزد و گفت:
-زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-پس برای چی اومدین؟
علی بغضشو قورت داد و گفت:
-اومدم زندگی کنم...
-خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه...
قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت...
نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت:
-با من ازدواج میکنین؟؟؟
سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم...
رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم:
-من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو همراهی کنین...
علی لبخندی زدو گفت:
-چشم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_بیست_و_ششم با دیدن ستاره لبخندی به پهنای صورتش زد. -بهبه!
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_بیست_و_هفتم
با تکان شدید ماشین، از خواب پرید. روبرویش پنجره اتاقش را دید. چند لحظهای طول کشید تا فهمید، کجاست.
صورتش را به سمت چپ چرخاند. عمو داشت با لبخند صمیمی نگاهش میکرد. یک دستش روی فرمان و با دست دیگرش، دستی ماشین را بالا کشیده بود.
- خانم خانما! ایستگاه آخرهها! بفرمایید، پیاده شین.
ستاره خمیازهای کشید و خوابآلود از ماشین پیاده شد.
از کنار پنجره اتاقش که گذشت، احساس کرد پردههای اتاقش، تکان میخورد.
-عموجون دستخالی نرو بابا! یه دستی هم به ما برسون. ثواب داره بهخدا!.
ستاره نگاهش را از پردههای صورتی به دستان پر عمویش کشاند. جلوتر رفت و پلاستیک میوه را گرفت.
به خوابآلودگیاش، سنگینی وزن پلاستیکها هم اضافه شده بود.
تلوتلوخوران پلهها را بالا رفت. در ورودی خانه باز شد. صورت تپل عفت با موهای وزِ سیاهش از پشت در ظاهر شد.
-دانشگاه خوش گذشت؟
پلاستیکها را به دست عفت داد. اخمی کرد و جواب داد: « چه خوشی داره مثلا این موقع ظهر تو گرما! حالا ناهار چی داریم؟»
عفت نگاهش را به شوهرش داد که وارد خانه شد.
-همون غذایی که عموجونت خیلی دوست داره!
عمو چشمانش را بست و بود کشید.
-بهبه! از بوش معلومه، قرمهسبزیه جا افتاده. دستمریزاد خانم!
چشمان عفت برقی زد.
-برین دست و روتونو بشورین، من الان سفره میندازم.
ستاره به اتاقش رفت. کولهاش را کنار در اتاق انداخت. لباسهایش را درآورد و روی صندلی انداخت.
خواست از اتاق خارج شود، در را باز کرد، اما با صدای زنگ گوشی متوقف شد.
مینو بود، اما برای جواب دادن کمی تردید داشت. انگار هنوز ته دلش از او دلخور بود.
چند لحظه به صفحهی گوشی خیره ماند. بالاخره انگشتش روی دکمه سبز رفت. درِ تا نیمه باز شده را، بست و کنار پنجره اتاقش رفت تا صدایش بیرون نرود.
-الو! سلام، ستاره جون!
-سلام.
ستاره سرد و رسمی حرف زد.
-ستاره عصری بیکاری بریم دور دور؟
-عصری؟ چه ساعتی مثلا؟
از طرفی دلش میخواست مدت بیشتری از خانه بیرون بماند، از طرف دیگر راضی کردن عمو، گذشتن از هفتخان رستم بود.
-هروقت خودت بیکاری، جایی نباید بری؟
-چرا، کلاس زبان دارم. اگه بعد از کلاس بریم.
-پس من میام همونجا دنبالت، چطوره؟
-باشه عزیز، بهت خبر میدم.
با قطع شدن تلفن، صدای بلند عمو را شنید.
-ستاره بیا دیگه، مردیم از گرسنگی.
او هم صدایش را بلندتر کرد.
-چشم عمو! اومدم.
با وارد شدن به هال، صدای پچپچ عمو و عفت را شنید. اما تا متوجه حضور او شدند، صحبتشان را قطع کردند.
#نویسنده :ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده د
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هفتم
💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود.
جهت مقام #امام_مجتبی (علیهالسلام) را پیدا نمیکردم، نفسی برای #دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد.
💠 میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟
رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت #شهادت عباس، نفسش را بگیرد.
💠 عباس برای زنعمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند.
یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من بهتنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک #مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم.
💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان #منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد.
قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید.
💠 دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان دادن است.
زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفسشان بند آمده بود.
💠 زنعمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی که بهسختی تکان میخورد #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میکرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!»
💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا کمتر ببیند.
هر روز شهر شاهد #شهدایی بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل #مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و گریه میکردند.
💠 میدانستم این روزِ روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران #داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم.
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
💠 حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi