eitaa logo
رسانه الهی
351 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
685 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 💖🤲🏻 در این روز مبارک ولادت حضرت زینب س💚 روز جشن و سرور 🎊 روز شادی درخانه علی ع و فاطمه س💚 خدایا💖🤲🏻 به حرمت شادی حضرت علی ع و فاطمه زهرا سلام الله علیها 💚 خانه دوستانم را غرق درشادی و خوشبختی بگردان🤲🏻 مهربانا ♥️🤲🏻 امروز قلب همه دوستانم را خرسند بدار 🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمیـــن 🤲🏻 ای زنده، ای پاینده🤲🏻 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 💫«خاتون» بزرگ آل طاها لبیک 🌸ای زین علی ، «نایب زهرا» لبیک 💫جای «شهدای حرمت» می گوییم 🌸فرمانده ی ما ، زینب کبری لبیک 💫💞 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۲_۱۱_۲۵_۰۹_۲۴_۱۰_۹۵۰.mp3
6.5M
"اونی که دنیارو روشن میکنه بی بی زینبِ چادری که خواهرم رو سرتِ علَم بی بی زینبِ🌻 🎤سید رضا نریمانی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهل_و_یکم #بخش_دوم ❀✿ از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم:
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بلند میشوم و همانطور ڪھ بھ سمت اتاق خواب میدوم میگویم: همین؟! همین!؟ یحیام...مجروح شده؟ینـے تیر خورده؟...بدنش... یحیای من؟!... دیوانھ وار اولین مانتویـے ڪھ درڪمدمیبینم را برمیدارم و تنم میڪنم.بدوم آنڪه دڪمھ هایش را ببندم یڪ روسری مشڪے برمیدارم ، سرم میڪنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون مے آیم _ بابا منو ببر پیشش..ببر! پدرم از جابلند میشود سمتم مے آيد، سعے میڪند من را بھ آغوش بڪشد ڪھ عقب میروم و میگویم: منو..ببر...پیشش! از شدت گریھ نفسم بھ شماره مے افتد و سینھ ام تنگ میشود. _ الان ؟...بااین وضعت؟!...محیا بابا داری میترسونے منو... دستهایم رادرحالیڪھ میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم _ یحیام...یحیام... نمیگے چے شده...خودم باید ببینم!باید با چشمام ببینم حالش خوبھ...باید... دو دستش را ڪمے بالا مے آورد _ باشھ..باشھ..میبرمت...میبرمت... ڪودڪ وار آرام میشوم و باپشت دست اشڪم را پاڪ میڪنم. بغضش را قورت میدهد. بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانندِ ڪشیده ڪھ از گلویم خارج میشود پشت سرش راه مے افتم. سرم را پایین میندازم.همھ چیز تارشده ، او ڪھ خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد..😔 ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین میرود. ازڪمر تا زیر شڪمم تیر میڪشد. ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را بہ دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روے پوست یخ زده ام احساس میڪنم. ماسڪ روے صورتش بخار میڪند و بعداز چندثانیہ بہ حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقہ ده یا بیست بار این حالت تڪرار میشود. سینہ ے برجستہ و مردانہ اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالے میشود. نگاهم رااز سوزن سرمے ڪہ در گوشت دستش فرو رفتہ تا صورتش میڪشم. ابروے چپش شڪستہ، ڪمے پایین تر گونہ اش ڪبود شده و لبهایش زخم شده. اشڪ از گوشہ ے چشمم بے آنڪہ روے صورتم بنشیند پایین مے افتد.بہ گمانم خیلے سنگین بوده...تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و ڪتف چپش هم شڪستہ...نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور میڪنم.شاید سے امین بار است ڪہ زخم هایش را میشمارم..اما...هربار بہ آخرش میرسم نفسم بند مے آید...آخری رابہ زبان نمے آورم.چشمانم را میبندم و لرزش شانہ هایم را ڪنترل میڪنم.توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجملہ اش را از برڪردم..ریہ هایش سوختہ...تنفسش مشڪل دارد...سرفہ هاے خونے میڪند. درد دارد! دڪترگفت سخت است!..انگار در سینہ اش آتش روشن ڪرده اند...وجودش میسوزود... پاهایم میلرزند.روے صندلے مے افتم...خیلے وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم!..میگویند باردارے!..خطرناڪ است... اراجیف میگویند نہ؟! دست لرزانم را دراز میڪنم و سرانگشتانم راروے سوزن سرم میڪشم.زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند.یاشاید من اینطور حس میڪنم!..دستم را آرام روے سینہ اش میگذارم.درست روے قلبش...میخواهم مطمئن شوم! دیوانہ شده ام نہ!؟...میزند...اما آرام...اما ڪُند...چقدر ضعیف!بہ مانیتور نگاه میکنم...تمام هستی من به آن خطوط بسته است!.. سرمیگردانم و بہ پشت سرنگاه میڪنم.میخواهم مطمئن شوم ڪسے مارا نمے بیند. دستم را بہ سختے بالا میڪشم و سمت موهایش میبرم.... موهاے جلوے سرش سوختہ!...زمخت شده!..دیگر نرم نیست.ڪوتاه شده..بلند نیست ڪہ روے پیشانے اش بریزد!....با ناخنهایم موهایش را مرتب میڪنم.حجمش ڪم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوختہ.... زبر شده....دیگر لطافت مسخ ڪننده ندارد!لب برمیچینم،باپشت دست زبرے اش را لمس میڪنم... _ یحیے...وقت سونوگرافے دارم! باید قول بدے چشماتو باز ڪنے تا منم خبراے خوب بیارم... یڪ قطره اشڪ دیگر.. _ گریہ؟!...نہ! گریہ نمیڪنم...خوشحالم ڪہ برگشتے.همین! صداے نفسهایش درون فضاے خالے ماسڪ میپیچد... _ راسے براش لباس خریدم...خیلے خوشگلن! آوردمشون...توڪیفمن. منتظرم بیدارشے... سرانگشتانم راروے ابروهایش میڪشم... _ آقایی من!... اگر خدا بهمون حسین آقاداد...زودے حسنا خانومو میاریم ڪہ تنها نباشہ!...مگہ نہ؟ انگشتانم را نرم روے چشمانش حرڪت میدهم.بااحتیاط...یڪ وقت جاے زخم اذیتش نڪند! _ دڪترا زیادے شلوغش ڪردن!.منڪہ میدونم! اینهمة خواب..بخاطر خستگیہ! دردلم تڪرار میڪنم.میدانم؟! واقعا؟!... خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم...بغضم را قورت میدهم..آنقدر سخت ڪہ بہ جان ڪندن میرسم _ زودے خوب شو.... ❀✿ تڪانے میخورم و چشمهایم را باز میڪنم..روے مبل خوابم برده..خواب؟!...من ڪہ....سرجا صاف میشینم و گیج بہ پتوے روے پاهایم نگاه میڪنم...از بیمارستان برگشتم ..و..بہ اتاق رفتم...پس اینجا...روے مبل!؟..این پتو و... شڪمم سبڪ شده!...دستم رارویش میڪشم... متوجہ موهاے باز روے شانہ هایم میشوم..اما من خوب یادم است ڪہ بالاے سر بے حوصلہ و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطرآشنایے دلم را میلرزاند.. حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!! آب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!! روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان... باترس و دودلے صدا میزنم: یحیے! برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم _ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے آقا! میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد! _ شدم؟! نبودم!... _ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!... یڪ قدم جلو مے آید... _ محیام؟ _ جانم! _ ببین چقدر شبیہ توعہ! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 پلاکارد قابل تامل یک پرستار ایرانی قبل از بازی ایران و امریکا ✔ من یک پرستار ایرانیم؛ ● زندگی کودکان بیماری‌های خاص در خطر است. ●هزاران کودک نمی‌توانند شاد باشند و ورزش کنند. ●شاید هزاران کودک تا جام جهانی بعدی زنده نمانند. ●چرا؟ به خاطر تحریم‌های دارویی آمریکا بر ایران رسانه الهی🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا