رسانه الهی
🌸🍃🌸🍃🌸 💫 #ستاره_سهیل 💫 🔮 داستانی متفاوت از ستاره ؛ دختری از سرزمینمان که ورود به #مکاتب_عرفانی_ساخت
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_اول
بیحوصله روی کاناپه قهوهای رنگ لم داده بود. کتاب روبهرویش را ورقی زد و بست. مدام صفحه گوشیاش را چک میکرد.
خودش را کمی جابهجا کرد تا داخل آشپزخانه را ببیند. پشت موهای فرفری عفت را دید، که در حال آشپزی بود.
گوشیاش را از میان کتاب بیرون آورد. پیامکی از طرف دلسا داشت:
«همه رو اوکی کردی؟ ساعت چند؟»
تند تند نوشت: «آره، ساعت هفت. ولی تا از خونه بزنم بیرون، یکم طول میکشه.»
جواب آمد: «نزدیک خونتونم، بجنب.»
خواست جواب پیام را بدهد که شماره دلسا، روی صفحه نمایش گوشیاش ظاهر شد.
دفعه اول، رد تماس داد. اما انگار دلسا، دستبردار نبود.
پاورچین، پاورچین و گوشی به دست به سمت اتاقش رفت. دستگیره در را آرام به سمت خودش کشید و وارد اتاق شد. تماس را وصل کرد.
-چیه هی زنگ میزنی؟ میگم صبر کن. تو کلهات نمیره؟
- یک ساعته منرو سر کوچه حیرون کردی. نمیخوای بیای، بگو نمیام.. اَه..
ستاره، گوشی را به دهانش چسباند.
«من کی گفتم نمیام! خنگه.. گفتم صبر کن زنعمو رو بپیچونم.. یه چند تا چت با مهرداد جونت بکنی، منم اومدم.»
گوشی تلفن را قطع کرد و روی تختش پرت کرد. انگشت اشارهاش را روی شقیقهاش فشار داد. چشمانش را بست و با خودش زمزمه کرد:
« چی بگم.. چی بگم که باور کنه؟ اون دفعه که گفتم مهناز حالش بد شده.. این دفعه.. آهان !فهمیدم.»
از روی تخت که بلند شد، صدای فنرهای تخت هم به هوا رفت. بشکنی در هوا زد. با حالت حقبهجانب، از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت.
بوی سیب زمینی سرخشده، حسابی اشتهایش را قلقلک داد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. ناخنکی زد و دو سیبزمینی داغ را که در حال جلز و ولز در ماهیتابه بودند، برداشت. درحالیکه سیب زمینیها را ایندست و آن دست میکرد، تا خنک شوند، با یک حرکت به هوا پرتابشان کرد و بلعید.
- اوم.. بهبه.. عفت جون! یعنی دستپختت معرکه است والا! لنگه نداری!
عفت ابرویی بالا انداخت و گفت: «ناسلامتی زن عموت هستم...»
-بر منکرش لعنت! میگم زنعمو، یکی از دوستهام، تازه عروس شده. همه بچهها رو دعوت کرده رستوران، شیرینی عروسی.. منم گفتم هرچی زنعمو بگه.. عفت جون! چیزه.. یعنی زن عموجون.. برم دیگه؟
عفت کفگیرش را توی بشقاب گذاشت. دست به سینه، رو به روی ستاره ایستاد. چشمانش را ریز کرد و گفت: «جدیداً خیلی اینور اونور میریها!!»
بعد خیلی سریع حالت چهرهاش را تغییر داد. لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: «من چکارهام، عزیزمن؟ صاحباختیاری فقط دستپخت خوشمزهی زن عموترو از دست میدی و غرغرهای عموجونت نصیبت میشه.. برو بهت خوش بگذره.»
چشمان ستاره برقی زد. عفت را که داشت در یخچال را باز میکرد، از پشتبغل کرد و در گوشش آهسته گفت: «عاشقتم!! »
به اتاقش برگشت. به گوشیاش که روی تخت ولو شده بود، نگاهی انداخت؛ شش تماس ازدسترفته از طرف دلسا داشت.
لبش را گزید.
-اَه، مثل کنه میمونه!
بهطرف کمد لباسهایش رفت.
چند مانتوی رنگی را روی تخت انداخت. چند شال و روسری را هم کنار مانتوها گذاشت.
اینکه چه مانتویی با چه شلوار و روسری بپوشد، برایش سختترین تصميم دنیا بود.
دلش میخواست بدرخشد و خاصترین باشد.
بالاخره، شال قرمز با مانتو سفیدش را پوشید.
خودش را در آینه بررسی کرد. احساس کرد، بدون آرایش اصلا جذاب بهنظر نمیرسد.
صورت سفیدش را رنگپریده و لبهای صورتیاش را بیرنگ احساس کرد، اما وقتی برای آرایش کردن نداشت.
گوشی و جعبه آرایشش را در کیف طلایی براقش انداخت.
اینکه چه کفش یا صندلی بپوشد، فکرش را درگیر کرد. صندلهای زرشکی که تازه خریده بود، از داخل کمد برقی زدند. آنها را به دست گرفت و پاورچین پاورچین از هال خارج شد تا بخاطر ظاهرش سوالپیچ نشود.
#نویسنده : ف . سادات {طوبی }
❌❌کپی رمان به هر نحو ممنوع
در صورت داشتن سوال به آیدی نویسنده پیام دهید.👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#انگیزشی
👌خداوند؛ بندهی #توبه کننده را دوست دارد!
✍ شماببینید وقتی فرزندتان یک خطایی می کند، بعد می گوید: «اشتباه
کردم!» چقدر خوشحال می شوید.
او را بغل می کنید و می بوسید.😘
شما که #بندهی_خدا هستید، این قدر از پشیمانی فرزندتان خوشحال می شوید،😍
آن وقت خدا که معلوم است چه قدر از توبه بندگانش خوشحال می شود.✅
🗣فقط یک کلمه به خدا بگو:👇
#خدایا غلط کردم نفهمیدم! عمرم را به بیهودگی و بطالت گذراندم.😔
⚠️گاه #شیطان به سراغ بعضی افراد می آید و به آنها می گوید:👇
بی خودی توبه نکن! تو خیلی بدی کردی و محال است که خدا تورا بیامرزد!»❌
این سخن، سخن شیطان است.
✍آیت الله مجتهدی تهرانی(رحمةاللهعلیه)
📚 منبع: در محضر مجتهدی
#در_محضر_بزرگان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
موج کره ای.mp3
40.7M
📌 #موج_کره_ای 🇰🇷
💠 #جلسه_پنجم
🎧 #پادکست_صوتی
📎 #بی_تی_اس #کیپاپ #kpop
🎧 بی تی اس (BTS) ، اکسو (EXO) ، بلک پینک ( BLACKPINK)
🔴 نفوذ موسیقی کره ای میان دانش آموزان خصوصا #دختران ، تدریس شده توسط استاد مجید دهبان
🔺ادامه دارد...
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_اول بیحوصله روی کاناپه قهوهای رنگ لم داده بود.
⭐️⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_دوم
طول کوچه را به سرعت طی کرد. نفسنفس زنان، خودش را به دلسا رساند.
دستش را روی قلبش گذاشت و با صدایی که از ته گلویش بالا میآمد گفت: «بالاخره در رفتم.»
دلسا چشمغرهای به او رفت. دستهای از موهای رنگکردهاش را با غرور خاصی، از جلوی چشمانش کنار زد.
-با همین سر و وضع میخواهی بیای؟ یه نگاه به صورتت تو آیینه انداختی؟.. این همه منرو حیرون کردی، گفتم الان قراره یه عروس جلوم ظاهر بشه»
و بعد خنده مسخرهای تحویل ستاره داد.
-چی میگی تو؟ فکر کردی من مثل توام که هر کاری تو خونه بکنم، کسی کاری به کارم نداشته باشه؟
و بعد با تأسف خاصی که در چهرهاش ظاهر شد، صدایش را پایینتر آورد:
- بریم یه سرویس بهداشتی چیزی، تو راه پیدا میکنم، درست میشه...
هر دو بهطرف خیابان حرکت کردند. راه افتادنشان همراه با نگاههای خیره مردان بود، که سهم دلسا از ستاره بیشتر شد. این مسئله ذهن ستاره را به شدت درگیر کرد. دلش نمیخواست ثانیهای از دلسا عقب بیفتد.
بعد از مدتی پیاده روی، بالاخره دلسا سکوت را شکست:
« اونجا رو! یه مسجده!»
و با سر به نقطهای اشاره کرد.
ستاره سرش را چرخاند. از افکارش بیرون آمد. سردر مسجدی را دید؛ مسجد امام حسن مجتبی.
-خب چهکار کنم؟ نکنه هوس نماز خوندن کردی؟
-عقلت رو بکار بنداز. تشریف ببرین قسمت سرویسها و تجدید آرایش کنین. وگرنه بعید میدونم امشب بتونی ماهی بگیری.
و بعد بلندبلند شروع به خندیدن کرد.
ستاره که حسابی از دست کنایههای دلسا عصبانیشده بود، گفت:
«اگر یکم عقل داشتی، میفهمیدی که مسجد حرمت داره! تازه الان برم اونجا، همون حاج خانمها با کتک پرتم میکنن بیرون.»
-نگفتم که تو مسجد آرایش کنی؟ گفتم برو سرویس. نکنه دستشویی رفتن هم حرمت داره؟
و بعد به حرف خودش طوری خندید که انگار، با مزهترین جوک دنیا را تعریف کرده است.
-واقعاً که! خیلی وقیحی دلسا! همینجا بمون، ببینم چهکار میتونم بکنم.
ستاره بهطوریکه کسی او را نبیند تا مورد سرزنش و ملامت قرار نگیرد، وارد مسجد شد.
مسجد حیاط کوچکی داشت. با یک حوض آبی کوچک که دور آن، گلدانهای شمعدانی زیبایی قرار داشت.
درهای ورودی مسجد، یادآور خانههای سنتی بودند؛ درهای چوبی قدیمی با شیشههای رنگی.
ستاره نگاهی به مسجد انداخت. لحظهای فراموش کرد که برای چه کاری به آنجا آمدهاست. ساعتش را چک کرد. هنوز نیمساعت تا غروب مانده بود.
از کنار حوض گذشت و خودش را به پلههای سرویس بهداشتی رساند. پلهها را دوتا یکی پایین رفت.
جعبه آرایشش را بیرون آورد که ناگهان دستی روی شانهاش نشست.
نفس در سینهاش حبس شد. حس مجرمی را داشت که گیرش انداخته باشند. بهآرامی سرش را بالا آورد.
✍نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی رمان به هر نحو ممنوع!
در صورت داشتن سوال به آیدی نویسنده پیام دهید.👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
🗣الهی #رجب بگذشت
و
ما از خود نگذشتیم😞
🤲 #تو_از_ما_بگذر
✍آیتالله علامهحسنزاده(رضواناللهعلیه)
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸