رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_دهم مینو که از تعجب دهانش مانند ماهی باز مانده بود، گفت: «نه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_یازدهم
صدای دختران و پسرانی که از خود، بیخود شده بودند. بلند شد:
«یارِ برو رو دارِ من، عشق منی، یاره من. عاشقِ دلت، شده دلْ عاشق و دلدارِ من. آخه عاشقی کارته، آخرش تو این رابطه، مثل دلته، دل من، آخه دلمم، کارته...
بعد همانطور که بلندگو به دستش بود، جمع را تشویق به دست زدن کرد و همزمان خواند.
- دیدمت از راه دور، آرام میزدی قدم.
انگشتش را نزدیک شقیقهاش آورد.
- با نگاهت از سرم رفت، کل روزهای بدم.
دوباره رو به ستاره کرد و چشمکی تحویلش داد.
-موی مشکی، شال قرمز! وای چه کارها میکند!
مینو که از خنده درحال منفجر شدن بود، دستش را روی دلش گذاشته بود. خم شد و رو به ستار گفت: «شنل قرمزی! راستشرو بگو، چه کارها میکنی؟»
ستاره ضربهای به شانهی مینو زد، بهشوخی گفت: «گمشو»
قهقهه مینو بلند شد. انگار که ستاره به او گفته باشد، ای جانم!
کیان ادامه داد:
- بوی عطرت در هوا، میگفت که من آمدم.
بعد سرش را جنباند و ادامه داد:
مگه داریم؟ مثل تو عاشق و حساس؟
ستاره که قند در دلش آب شده بود، نگاهش را با عشوه ویژهای به سمت کیان پرتاب کرد. لبش را گزید و با خندهای مستانه سرش را پایین انداخت.
کیان بشکنی در هوا زد:
«بهترین جای جهان، الان همینجاست. من و تو، ساحل این دریا کنار و ناز یار و»
دستش را به صورت ضربهای روی قلبش میگذاشت و برمیداشت. همه با هم خواندند:
یار برو رو دارِ من،عشق منی، یار من. عاشقِ دلت، شده دلْ عاشق و دلدار من. آخه عاشقی کارته، آخرش تو این رابطه، مثل دلته، دل من، آخه دلمم، کارته....
صدای جیغ و سوت پسرها و دخترها به هوا بلند شد.
کیان دستی به موهای ژل زدهاش کشید و با ژستی خاص در برابر جمع تعظیم کرد.
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
هدایت شده از رسانه الهی
🌸🍃🌸🍃🌸
هر چه تلاش کردی، هر چه شکست خوردی، مهم نیست.🤔
باز هم تلاش کن..❤️
باز هم شکست بخور...👌
این بار بهتر خواهی شد✅
#انگیزشی
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
مداحی آنلاین - دلا آروم آروم داره قدم قدم - بنی فاطمه.mp3
5.39M
🌺 #میلاد_امام_زمان(عج)
🔆 #روز_امید
💐دل شده بیقرار ، برگرد❤️
💐سخته این انتظار برگرد ❤️
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏 #مولودی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
کتب ضاله و اسلام.mp3
4.56M
🔰 چرا اسلام خوندن کتابای گمراه کننده رو حروم میدونه؟⁉️
میگن #اسلام با #آزادی_اندیشه مخالفه‼️
#پادکست
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_یازدهم صدای دختران و پسرانی که از خود، بیخود شده بودند. بلند
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_دوازدهم
تحسین، در چشمان خیره ستاره برق میزد. همانطور که دست به سینه و با غرور به کیان نگاه میکرد، گفت: «بوی دماغسوخته میاد. دلم میخواد الان قیافه دلسا رو ببینم که امروز میگفت، آرش از سرتم زیاده. الانه که سروکلهاش پیدا بشه و یه چیزی بپرونه.»
جمله ستاره تمام شد، که مینو ریز ریز خندید. با چشم و ابرو به پشت سر ستاره اشاره کرد. ستاره سرش را برگرداند. درست حدس زده بود.
ستاره کمی خم شد .دستهایش را به عقب برد و صندلی را کمی جابهجا کرد،تا دلسا را بهتر ببیند.
- بهبه! دلسا خانم! مینو پذیرایی کن از دوستمون. بیا عزیزم! بیا بشین، که حسابی جات خالی بود.
دلسا که بیتوجه به حرف ستاره، هنوز ایستاده بود، با کنایه گفت: «اومدم بهت تبریک بگم. بالاخره یه نفر پیدا شد نگات کنه، ولی موندم این کیان بختبرگشته، از چیه تو خوشش اومده! بیچاره اونم سرنوشتش همینه، دیگه. البته... البته اگر تا آخر هفته، یه شال قرمزی دیگه دلشو نبره.»
بعد چنان قهقههای زد که توجه اطرافیان را به خودش جلب کرد.
ستاره سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد.
-بهنظر من، برو کنار مهردادجونت، بشین. چون همونطور که گفتی اعتمادی به مَردا نیست. بعداً بیا از تجربیاتت برام بگو که "چگونه دوست خود را در کنارتان نگه داشتید"
ستاره جملهی آخر را طوری بیان کرد که انگار داشت اسم یک کتاب را میخواند.
مینو درحالیکه داشت در گوشیاش چیزی تایپ میکرد، خندید. دستش را به نشانه درست میگی در هوا تکان داد و از ستاره حمایت کرد.
چند لحظهای به سکوت گذشت، تااینکه کیان و آرش همراه با چند نفر دیگر از دوستانشان به جمع سهنفره دختران ملحق شدند. آرش که انگار از یک جنس درجه یک رونمایی میکرد، بازوان کیان را از پشت گرفت و گفت: «پسندیدی ستاره خانم؟ حال کردی؟ دیدی چه
آپشنهایی داره؟»
ستاره خنده مستانه ای کرد. درواقع، تمام تلاشش را میکرد تا در برابر دلسا، حسابی از کیان دلبری کند.
-ممنون آرشخان! از شما به ما رسیده.
دلسا وسط حرف ستاره پرید. لبخندی روی صورت گوشتالویش پهن شد.
-آرشجان! معرفی نمیکنی؟
آرش با دست سرش را خاراند و با کمی مکث گفت: «بله... بله!... آقا کیان، ایشون دلسا خانمه، دوست مهرداد خودمون.»
چشمان دلسا برقی زد.
- اِ.. شما مهردادو میشناسین؟ نگفته بود.
آرش با بیمیلی جواب داد: «بله میشناسه. ما هفتهای دو بار با هم میریم باشگاه. اگه بهت نگفته، میتونی خفتش کنی.»
مینو پوزخند زد.
دلسا نشنیده گرفت. ادامه داد:
«وای، آقا کیان! چقدر صداتون قشنگه. من که خیلی دوست داشتم. کاش بازم میخوندین. به نظر من که شما آینده داری. مطمئنم یه روز برا خودتون، یه سلبریتی معروف میشین.»
کیان که از این تعریف خیلی ذوقزده شده بود، گفت:« ممنون دلسا خانم !حالا امشب، زیاد رو صدام کار نکردم. اگه ترانهای چیزی مد نظرتون بود، بگید.. حتما آماده میکنم و میخونم.»
آرش اضافه کرد: «البته ازین به بعد فکر کنم، مدیر برنامه آق کیان، ستاره باشه. دلسا، با ایشون هماهنگ بشو.»
کیان نگاهش را بهطرف ستاره برگرداند. لبخندی روی صورتش شکفت.
دلسا، نگاه نفرتانگیزی به آرش انداخت.
مینو سرش را کمی به این طرف و آن طرف چرخاند و گفت: «صدای ویبرهی گوشی میاد. گوشی کیه؟»
همه لحظهای در خودشان افتادند، تا گوشیهایشان را چک کنند. بالاخره معلوم شد صدا از گوشی ستاره، داخل کیف طلاییاش که رویمیز رها شده بود، است.
ستاره دستش را داخل کیف برد. هرچیزی به دستش رسید جز گوشی؛ جعبه آرایش، کیف پول، رژ لب، شارژر... درنهایت، از انتهای کیفش گوشی را بیرون کشید. با دیدن اسم روی گوشی خشکش زد.
چند ثانیه روی گوشی خیره ماند. با توجه به آهنگی که در حال پخش شدن بود و صدای خنده های جمع دوستان، صلاح ندید که جواب عمویش را بدهد. گوشی را درون کیف چپاند و دوباره به جمع چند نفریشان برگشت.
اما چهره نگرانش باعث شد که مینو از او بپرسد که اتفاقی افتاده؟ ستاره سرش را به معنای چیزی نیست، جنباند. کیان خودش را از آرش جدا کرد و کنار ستاره رساند. آهسته پرسید: «ستاره خانم! چیزی شده؟ نگران به نظر میاین!»
ستاره فقط جواب داد: «نه، ممنون.»
#نویسنده: ف.سادات{طوبی}
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi