eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 صهیونیست و ایران 👇 👈🏻 اسرائیل، تنها کشور (جعلی) در جهان است که در تقویم رسمی خود، یک جشن با عنوان ایرانی‌کُشون دارد. بنا به باور یهودیان (که در کتاب مقدس خود،بخش اِستِر آمده)، در حدود 2500 سال پیش، در روز پوریم (purim : פורים) یهودیان حدود 80 هزار ایرانی را قتل عام کردند.😱 یهودیان هر ساله روز پوریم را جشن می‌گیرند. این روز در تقویم رسمی اسراییل، «تعطیل رسمی» است. 👈🏻 طبق متن تورات، یهودیان وقتی به سرزمینی دست‌درازی می‌کردند، کودکان آن را قتل عام می‌کردند: 📚 تورات: تثنیه، باب 2، آیه 33-34. تثنیه، باب 3، آیه 6 اسرائیل تنها رژیمِ نامشروع در جهان است که از جهت تاریخی، به کشتن کودکان افتخار می‌کند و همچنان به همان قوانین عمل کرده؛ حتی نوزادان و کودکان مسلمان را می‌کشد. کافی است عبارت Palestinian killed baby را سرچ کنید تا هزاران سند را در این باره مشاهده کنید. 👈🏻 صهیونیست‌ها رسماً بر این عقیده‌اند که مردم غیر یهودی (از جمله ایرانیان) انسان نیستند. 😡بلکه حیواناتی هستند که برای خدمت به یهود، به شکل انسان درآمدند. 😤 در سنت شفاهی یهود (تلمود) آمده است: the Jewish people, are called adam, but gentiles are not called adam. ترجمه: قوم یهود، آدم (انسان) نامیده می‌شوند. اما غیریهودیان آدم شمرده نمی‌شوند: 📚 تلمود: کریتوت 6b 👈🏻 اسراییل با افتخار اعلام کرده از سال 2017 تاکنون، 400 عملیات علیه ایران انجام داده، که از جمله آنان، ترور چندین دانشمند ایرانی بوده است. 😫 دقت کنید: عملیات، علیه : TEL AVIV—The Israeli military says it has carried out more than 400 airstrikes in Syria and other parts of the Middle East since 2017 as part of a wide-ranging campaign targeting Iran and its allies, offering its fullest picture yet of its undeclared war with Tehran. ✍گروه پژوهشی آرتا رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_پنجاه_و_سوم ذهن دلسا را خواند. آدم حسودی مثل او، دنبالف ا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تمام ساعتی را که سر کلاس بود، چندین بار لحظه کادو دادن کیان را مرور کرد. شعف و هیجان زیادی را در وجودش احساس می‌کرد که نشستن سر کلاس و گوش دادن به ماده‌های قانونی که استاد توضیح می‌داد، به نظرش کسل آورترین کار دنیا بود. بازهم مینو نیامده بود و آرش بی‌وقفه سراغش را می‌گرفت. تا این‌که هم‌زمان با تمام شدن کلاس، پیامی روی گوشی‌اش آمد. -سلام من ساعت اولو خواب موندم . دارم میام تو راهم.. تو ساختمون اِی (A) منتظرتم. همین‌که پیام را خواند، به آرش پیام داد. -مینو تو راهه. وارد کلاس که شد، مینو و کیان را در دید که ردیف آخر در حال حرف زدن بودند. صدایشان اما آن‌قدر بلند نبود که ستاره بفهمد، موضوع از چه قرار است. در دلش احساس بدی به مینو پیدا کرد. سعی کرد افکار مزاحمش را کنار بزند. با خوش‌رویی نسبتا ظاهری روبه‌روی آن دو، روی صندلی نشست. -معلوم هست کجایی؟ چقدر زنگ زدم، تماس گرفتم. ستاره طوری برخورد کرد که انگار کیان آن‌جا حضور ندارد. مینو خمیازه‌ای طولانی کشید و گفت: «دیشب تا دیروقت بیرون بودم.. هنوزم خوابم میاد.. راستی داشتیم با کیان درباره مهمونی حرف می‌زدیم، مثل اینکه خیری پیدا نشده کار ما رو راه بندازه. ستاره نگاه نسبتا سردی، به کیان انداخت. - شما ساعت قبل، این‌جا کلاس داشتین؟ کیان خیلی سریع جواب داد. -نه من که گفتم بهت، با شما فارسی عمومی برداشتم،با استاد رحیمی. ستاره ابرویی بالا انداخت. در دلش کمی خیالش راحت بود که حرف زدن این دو نفر کاملا اتفاقی و تصادفی بود. -من والا نظری برا مهمونی ندارم ندارم. هرکار صلاحه بکنین. مینو با حالت از خود بیخود شده‌ای خندید. -می‌گم ستاره! عموت حتما تو کاره خیر و ازین چیزا هست.. خونه‌ای، باغ خونه‌ای، چیزی نداره بریم اون‌جا؟ -نه بابا، عموم بنده خدا، پولش کجا بوده؟ مینو خنده مسخره‌ای کرد، انگار متوجه حرکاتش که داشت زننده میشد، نبود. -بابا بسیجیا که وضعشون توپه! کیان، با ناراحتی نگاهی به مینو انداخت و خیلی زود بحث را عوض کرد. خودش را روی دسته صندلی خم کرد و پرسید: «ستاره، عموت دقیقا شغلش چیه؟» وقتی با نگاه ستاره مواجه شد، اضافه کرد: «جسارت نباشه، محض آشنایی بیشتر پرسیدم. من بابام بنگاه ماشین داره.» ستاره نفس عمیقی کشید و خودش را کنترل کرد تا کنایه مینو را نادیده بگیرد. از طرفی، دوست داشت همکلاسی‌هایش یکی یکی وارد شوند و او را درحال حرف زدن صمیمی با کیان ببینند، دستی به موهای بیرون آمده‌اش کشید و جواب داد. -نه، بابا چه حرفیه! عموم فرمانده یه پایگاهه. کیان نگاهی به مینو انداخت بعد رو به ستاره با اشتیاق پرسید: «چه جالب دایی منم تو همین کارهای نظامیه، اسم پایگاهش چیه؟ فکر کنم باهم همکار باشن.» ستاره کمی مکث کرد و بعد جواب داد. -نمی‌دونم اسمش چیه. چه جالب!بهت نمیاد. -ای بابا مگه به تو میاد؟ صدای خنده سه نفرشان بلند شد که دلسا با همان حالت متکبرانه‌اش وارد کلاس شد. برخلاف کلاس‌های قبل، هم‌ردیف آن‌ها نشست. ستاره که از دست مینو ناراحت بود، تمام توانش را جمع کرد تا ناراحتی‌اش را سر دلسا خالی کند. با صدای بلندی پرسید: «دلسا، مهرداد کجاست؟ کلاس نمیاد دیگه؟» مینو پخی زد زیر خنده. -نکنه رفته با اون ترم اولیه دوباره؟ همزمان با تمام شدن خنده کلاس، استاد وارد کلاس شد. کیان از بین آن‌ها جدا شد و آن‌طرف کلاس نشست. دلسا فقط توانست با نگاه‌های بی‌رحمانه‌اش، به آن‌ها یادآوری کند که به حسابشان خواهد رسید. با شروع درس، همه نگاه‌ها به استاد جلب شد. ستاره اما داشت کادوی کیان را به مینو نشان می‌داد. آینه را طوری گرفت که دلسا هم آن را ببیند. بعد طوری که دلسا هم بشنود گفت، که هدیه کیان است. ستاره طوری با آب و تاب داستان هدیه دادن را تعریف کرد، که انگار کیان غیرمستقیم از او خواستگاری کرده. :ف.سادات{طوبی} ✅کپی ممنوع ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشجویان، از کلاس خارج شد. با خلوت شدن کلاس، یکی از پسرها از جایش بلند شد و روی دسته صندلی نشست. با صدای بلندی آرش را خطاب قرار داد. -آرش خسته شدیم دیگه، هی امروز فردا کردی. پس چی شد این پارتیت؟ آرش انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. -هیس! چرا جو می‌دی تو؟ میخوای همین روز اول، حراست یقه‌مونو بگیره؟ پارتی چیه، یه مهمونی ساده‌ است. وقتی که جمله آخرش را می‌گفت، نگاهش را بین همه هم‌کلاسی‌هایش تقسیم کرد، تا کسی سواستفاده نکند. پسر که موهای لَخت و بوری داشت، دستش را به حالت مسخره‌ای تکان داد. -باشه بابا هرچی تو می‌گی، مهمونی ساده‌تون کیه؟ اگه خبری نیست، با بروبچ برنامه اردویی چیزی بذاریم. کیان خودش را کنار آرش رساند. دستش را روی شانه‌ رفیقش گذاشت. -من خودم به فکر جا هستم، ولی فعلا صلاح نیست، مهمونی برگزار بشه. دنبال جاییم، پیدا شد، خبر می‌دم. -برو بابا! رفتی قاطی بچه‌های حقوق شدی. دفاعم می‌کنی! آرش کم‌کم باید استعفا بدی، اصلا برنامه‌ریزیت خوب نیست. مینو که حسابی کفری شده بود، جزوه‌اش را محکم روی دسته صندلی کوبید. -هوی! مو طلایی! خفه‌شو. داری می‌ری رو اعصابم. وقتی می‌گه جا نیست، یعنی نیست. اگه پدرت باغ و ملک داره، بریز رو دایره! نداره، زیپ مبارکتو بکش. شیر‌فهم شد؟ لحن و صدای مینو آن‌چنان لات‌منشا‌نه بود که رنگ صورت پسر، هم‌رنگ موهایش زرد شد. از روی صندلی بلند شد. به نشانه اعتراض لگد محکمی به پایه صندلی زد و همراه دوستانش از کلاس خارج شد. با رفتن آن‌ها، دلسا هم جزوه و کیفش را جمع کرد. نزدیک در کلاس که رسید، دستش را به بند کیفش، که روی شانه‌اش آویزان بود، گرفت و با حالت تمسخر رو به کیان و آرش گفت: «لیاقتتون همین دختره‌ی، بی‌پدر‌ومادره..» با خارج شدن دلسا از کلاس، بغضی را که همه این مدت در خود پنهان کرده بود، یک‌باره سر برآورد. کیان و آرش با دلسوزی نگاهی به هم انداختند. انگار که از چیزی حسابی شرمنده بودند. مینو دستانش را دور بازوهای ستاره، حلقه کرد. -چی‌شدی تو؟ ستاره؟ بابا این دختره‌ی نفهم یه چیزی گفت. بیخیال، چقدر جدیش می‌گیری. اما این حرف‌ها نه تنها وضع را بهتر نکرد، بلکه اشک‌های ستاره با سرعت بیشتری روی صورتش جاری شد. با وجود این‌که از پدرش دلگیر بود، اما هرگز دوست نداشت کسی از او بدگویی کند. از این‌که دوستانش بدانند، پدرش شهید شده، به شدت وحشت داشت؛ چرا که دستاویز جدیدی برای مسخره کردن می‌شد. همه این‌ها در کنار دلتنگی شدیش برای پدر و مادرش، باعث شد به راحتی اشکش قطع نشود. کیان از داخل کوله‌اش بطری آب معدنی را بیرون آورد و به دستش داد. -ستاره تو رو خدا گریه نکن. من خودم دهن این یارو رو سرویس می‌کنم. آرش لبخند کم‌رنگی زد. -راست می‌گه ستاره، کمربندمشکی کاراته داره‌ها، فقط کافیه اراده کنی، می‌پکونش. در میان اشک‌ریزان چشم‌هایش، از حرف‌های آرش خنده‌اش گرفت. چشمان خیسش به رنگ لبش در‌آمده بود. کیان که خنده ستاره را دید، لبخند شیطنت‌آمیزی زد. -می‌گم، خودمونیما، گریه می‌کنی چقدر نازتر می‌شی. عین این عروسک‌های لپ‌قرمزی. ستاره باز هم خندید. مینو اما ساکت بود. نگاهی به ستاره می‌انداخت و بعد دوباره به کیان و آرش خیره می‌شد. :ف.سادات{طوبی} ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir joze24.mp3
3.94M
✅✅✅ 🍃خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃﷽🍃🌸 ✍ همه‌ باهم بد شدیم که ! 😧 اون بَده، ماهم چون اون بَده میخوایم مثل خودش باشیم و همونطوری باهاش رفتار کنیم... 😡 ❌ ولی نه، اینطوری همه باهم بد میشم و بدی‌هامون میره بالااا.... چیکار کنیم⁉️🤔 اون بده ولی ما میتونیم بد نباشیم ... ما میتونیم رو بذاریم کنار! بدی‌ها رو فراموش کنیم، محبت، یکرنگی و داشته باشیم...💐💁‍♀💁‍♂ 🕋 ادْفَعْ بِالَّتِی هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَ بَیْنَهُ عَداوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِیمٌ (فصلت،آیه ۳۴) ⚡️بدى را با نیکى دفع کن، ناگاه(خواهى دید) همان کس که میان تو و او دشمنى است، گوئى دوست گرم و صمیمى است. ✅ اگر خشونت با خشونت، بی‌حرمتی با بی‌حرمتی و با کینه پاسخ داده بشه، بدی‌ها به صورت بالا میره، و روز به روز دامنه اینها گسترده‌تر میشه و جوِ بوجود میاره❌ روز بیست و چهارم ماه مبارک نکاتی از قرآن کریم رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 یک ضرب المثل 👇 «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!»❌ ❎ گاهی در توجیه کارمان می گوییم: "اکثر مردم هم همین کار را می کنند"‼️ ولی چیز دیگه ای میبینیم 💯👇 ✴ قرآن درباره کلمه "" میفرماید: ◀️ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَشْکُرُونَ (در ۳ آیه قرآن) 👈 (بیشتر مردم شکرگذاری نمی کنند) ◀️ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ (در ۱۱ آیه قرآن) 👈 (بیشتر مردم نمی دانند) ◀️ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یُؤْمِنُونَ (در ۳ آیه قرآن) 👈 (بیشتر مردم ایمان نمی آورند) ✴ و درباره کلمه "اکثرهم" میفرماید: أَکْثَرُهُمْ لَا یُؤْمِنُونَ 👈 ایمان نمی آورند أَکْثَرُهُمْ لَا یَعْقِلُون 👈 عقل ندارند أَکْثَرَهُمْ لَا یَعْلَمُونَ 👈 نمی دانند أَکْثَرَهُمْ یَجْهَلُونَ 👈 جاهلند أَکْثَرُهُمْ کَاذِبُونَ 👈 دروغگو هستند أَکْثَرُهُمْ فَاسِقُون 👈 فاسقند أَکْثَرُهُم مُّشْرِکِینَ 👈 مشرکند أَکْثَرُهُمُ الْکَافِرُون 👈 کافرند ⚠️ و توجهی هم به این آیات بکنیم: 👀 ◀️ مَا کَانَ أَکْثَرُهُم مُّؤْمِنِینَ 👈 بیشترشان ایمان نیاوردند! ◀️ لَا تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شَاکِرِینَ 👈 اکثر آنها شاکر نیستند. ◀️ فَأَعْرَضَ أَکْثَرُهُمْ فَهُمْ لَا یَسْمَعُونَ 👈 بیشتر آنان از قرآن روی گردان شدند؛ از این رو چیزی نمی شنوند. ◀ أَکْثَرُهُمْ لِلْحَقِّ کَارِهُونَ 👈 بیشترشان از حق کراهت دارند و گریزانند. ◀ مَا یَتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلَّا ظَنًّا 👈 بیشتر آنها، جز از گمان و پندارهای بی اساس، پیروی نمی کنند؛ ◀ مَا وَجَدْنَا لِأَکْثَرِهِم مِّنْ عَهْدٍ و َإِن وَجَدْنَا أَکْثَرَهُمْ لَفَاسِقِینَ 👈 بیشتر آنها را بر سر پیمان خود نیافتیم؛ بلکه اکثر آنها را فاسق و گنهکار یافتیم! ◀ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَی النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَهُمْ لَا یَشْکُرُونَ 👈 خداوند نسبت به همه مردم فضل و بخشش دارد، امّا اکثر آنها سپاسگزاری نمی کنند! ◀ لَقَدْ صَرَّفْنَا لِلنَّاسِ فِی هَذَا الْقُرْآنِ مِن کُلِّ مَثَلٍ فَأَبَی أَکْثَرُ النَّاسِ إِلَّا کُفُورًا 👈 ما در این قرآن، برای مردم از همه معارف نمونه آوردیم، اما بیشتر مردم در برابر آن، از هر کاری جز انکار، ابا داشتند! ⚠️ توجه ویژه تری به این ۳ آیه داشته باشیم: 👀 ◀ أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا 👈 آیا گمان می‌بری بیشتر آنان می‌شنوند یا می‌فهمند؟! آنان فقط همچون چهارپایانند، بلکه گمراهترند! ◀ مَا أَکْثَرُ النَّاسِ و َلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ 👈 ای پیامبر، بیشتر مردم ایمان نمی آورند، هر چند اصرار داشته باشی. ◀ مَا یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُم بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُم مُّشْرِکُونَ 👈 بیشتر آنها که مدعی ایمان به خدا هستند، مشرکند! ✅ پس نه تنها ، بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار میکنند.☝️ ✍ امیرالمؤمنین‌ حضرت علی ع می فرمایند: در پیمودن راه درست از کمی افراد ناراحت و نگران نباشید!☝️ 🚫"زیاد بودن، معیار حق بودن نیست!"🚫 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_پنجاه_و_پنجم کلاس که تمام شد، استاد به همراه تعدادی از دانشج
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از این‌که حسابی ستاره را خنداندند، از دانشکده خارج شدند. کیان، از بوفه دانشگاه ساندویچ خرید و در فضای سبز روبه‌روی دانشکده نشستند و مشغول خوردن شدند. ستاره اولین گاز را که به ساندویچ زد، یاد روزی افتاد که با مینو همان‌جا نشسته بودند. درحال جویدن لقمه‌اش، لبخندی روی لبش نشست. -به چی می‌خندی ستاره؟ کیان به آخر ساندویچ دو نانش رسیده بود، که این را پرسید. -یاد یه چیزی افتادم. یه‌بار با مینو همین‌جا نشستیم. یه گربه هم اومد، داشتیم با هم چیپس می‌خوردیم.. راستی مینو مایکیو کجا گذاشتی؟ -تو خونه است. براش پرستار گرفتم، می‌بره می‌گردونش. آرش داشت می‌گفت، بابا، با کلاس! که ستاره با انگشت اشاره به پشت مینو اشاره کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: «اون‌جارو خودشه! چه حلال‌زاده است.» گربه طلایی نزدیک‌تر شد. بوی غذا را حس کرده بود. ستاره مقداری از سوسیس را جدا کرد و برایش پرت کرد. مینو با اخم گفت: «ای بابا! حیفه سوسیسه. به این گشنه غذا نده.» -مینو! الان داشتی از سگت حرف می‌زدی، واقعا که! -اون فرق داره! یه‌دفعه دیگه هم بهت گفتم. ستاره لبی برچید و آهسته زمزمه کرد، "بی‌رحم". بعد دوباره مشغول خوردن ساندویچش شد. کیان رو به آرش گفت: «این‌دفعه رو بی‌خیال مهمونی بشین. تا خودم یه‌جا پیدا کنم.» آرش نصفه ساندویج را داخل پلاستیک گذاشت و سرش را تکان داد. -اگه این موطلایی بیشعور بذاره. -ای بابا، میگم با من. جوش نیار، رو سفیدت می‌کنم. -ببینم چه‌کار می‌کنی. هوا خنک‌تر شده بود و سایه درختان، روی زمین پهن‌تر شده بود. سه نفری در حال عبور از مسیر درختکاری شده، به طرف خروجی دانشگاه بودند. کیان دستش را روی کوله ستاره گذاشت. -می‌شه من برسونمت خونه؟ نگاه چپ‌چپ ستاره به دست کیان؛ باعث شد دستش را بردارد. بنظرش آمد کیان دلخور شده. با لحن صمیمانه‌تری گفت: «آخه می‌ترسم مزاحمتون بشم.» -نه بابا، چه حرفیه! ستاره‌ معذب‌تر از همیشه، نمی‌دانست چه باید بکند، اگر عمو او را می‌دید چه؟ اما، بخاطر رودربایستی که برایش ایجاد شد، چند دقیقه بعد خودش را روی صندلی جلو ماشین دید. باورش نمی‌شد به همین راحتی، پیشنهاد کیان را قبول کرده باشد. حال بدی سراغش آمد. احساس می‌کرد گناه‌نابخشودنی را مرتکب شده. چیزی در درونش در غلیان بود. با صدای کیان به خودش آمد. -چیزی شده عزیزم؟ حالت خوبه؟ کلمه عزیزم، حالش را بدتر کرد. پنجره را پایین کشید تا بهتر نفس بکشد. انگار آدم‌ها، همه اکسیژن موجود در هوا را بلعیده بودند و سهمی برای ستاره نمانده بود. کمی آب روی صورتش پاشید وبطری آب را یک نفس بالا کشید. کیان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. ستاره داشت سریع فکر می‌کرد، آیا دادن آدرس خانه‌اش به او کار درستی بود یا نه؟ اگر ناراحت می‌شد چه؟ اگر در دلش او را اُمل خطاب می‌کرد چه؟ پس خط قرمزهایش چه؟ از ذهنش گذشت:"خدایا چه‌کار کنم؟" -دوست داری اینو؟ از آشفتگی افکارش در آمد. -کدوم؟ چیو می‌گی؟ -آهنگو می‌گم.دوست داری یا عوضش کنم؟ -نه.. خوبه. دوستش دارم. ممنون. -خب! حالا کجا بریم‌؟ می‌خوای یه‌کم بریم دور دور؟ -نه باید برم خونه. باشه یه‌بار دیگه. سعی کرد جمله آخر را با لبخند صمیمانه‌ای بگوید. -چشم. چشم خانم. الان کجا برم؟ -بپیچ چپ. صدای لرزش گوشی‌، تمام بدنش را لرزاند. با خودش فکر کرد، حتما عمو می‌خواهد دنبالش بیاید. سراسیمه گوشی را بیرون آورد. با دیدن پیام، نفس عمیقی کشید. یادش آمد جواب پیام قبلی فرشته را هم نداده. خواست جواب بدهد که فکری به ذهنش رسید. ✅کپی فقط با اجازه نویسنده ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا