🌸🍃🌸🍃🌸
#تلنگرانه
⚠️#بدتر_از_گناه بی حجابی، بدحجابی و هر گناه دیگری، #بی_تفاوتی نسبت به آن گناه است.👌
📢در جنگ بین حق و باطل، بی طرف بودن یعنی تنها گذاشتن جبههی حق و تایید کارِ جبهه باطل است.
💥دشمنان دین، با حجاب مخالفت نمی کنند!
بلکه
👈با امر کردن به #حجاب مخالفت می کنند؛👌
⭕️اصلاً دشمن عاشق بی تفاوتی ماست.
✍قرآن کریم #اصحاب_اخدود را که بی تفاوت بودند، لعن می کند.
💢تفكّر ظلم ستيزى و ظالم كوبى، ارزش است گرچه ظالم وجود نداشته باشد.✅
(اصحاب اخدود امروز حضور ندارند، هچنانكه ابولهب امروز نيست)اما روحيه "نفرت داشتن" از آنان، بايد همچنان زنده باشد.✅
#امر_به_معروف
#نهى_ازمنکر
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
8.mp3
5.71M
🎵 آموزش کاربردی
#امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
🔅جلسه ۸
⚜️ مگه خودت ترک کردی که منو میخوای نهی کنی ؟!
🔷 #واجب_فراموش_شده
🌐 کانال مصطفی شبهه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🎵 آموزش کاربردی #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر 🔅جلسه ۷ ⚜️ تصورات اشتباه 🔷 #واجب_فراموش_شده 🌐 کانا
🎵 آموزش کاربردی
#امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
🔅جلسه ۷
⚜️ تصورات اشتباه
🌸🍃🌸🍃🌸
میگفت: خوب بودن به #نماز نیست!
آدم، عملش خوب باشه🤫
#اولا
✍درستش اینه که بگیم: #فقط به نماز نیست.
#ثانیا
✍خداوند میفرماید: حیَّعَلیخیرِالعمل👇
بشتابید به سوی بهترین عمل 👈"نماز"
👈پس نماز یک عمل است؛ آن هم چه عملی!
بهترین عملهاست.
معتقده که صدقه به فقیر خوبه اما نماز نمیخونه!
خب همون خدایی که صدقه رو #مستحب قرار داده، نماز رو بر ما #واجب کرده!
چرا مستحب رو انجام میدی اما واجب رو نه؟🤔
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
واجب فراموش شده جلسه 9.mp3
5.38M
🎵 آموزش کاربردی
#امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
🔅جلسه ۹
⚜️ آیا گناهکار میتونه نهی از منکر کنه ؟
🔷 #واجب_فراموش_شده
🌐 کانال مصطفی شبهه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
🎵 آموزش کاربردی #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر 🔅جلسه ۸ ⚜️ مگه خودت ترک کردی که منو میخوای نهی کنی ؟
🎵 آموزش کاربردی
#امر_به_معروف و #نهی_از_منکر
🔅جلسه ۸
⚜️ مگه خودت ترک کردی که منو میخوای نهی کنی ؟!
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هشتادو_پنجم با وجود اصرارهای ستاره، مینو فقط میخندید و چیزی از سو
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_هشتادو_ششم
-بهبه! چقدر بهت میاد.
نگاهی به خودش در آینه انداخت، با اینکه همیشه شالش وسط سرش بود، اما دلش نمیخواست، همان مقدار پارچه از سرش بیفتد، بخاطر چشمهایی که روی موها وگردنش ثابت مانده بود، احساس ناامنی میکرد.
لبه شالش را طوری جابهجا کرد که مینو صدای تپش قلب و گرگرفتنش را نشنود.
موهای جلوی سرش با شیب ملایمی، روی پیشانیاش ریخته بود. مینو دماسبیاش را از زیر شال بیرون کشید. احساس میکرد دستانش فلج شده است. اگر عمو او را میدید چه؟
مینو شانههای ستاره را به طرف رزیتا کج کرد، درست مثل عروسک کوکیها.
-رزی بنظرت گردنبندش قشنگ نیست؟
رزیتا، کف دستانش را در برابر صورتش بهم چسباند.
-وای چقدر ناز شده، تو گردنت...مبارکت، عزیزم!
حامد سرکی کشید.
-میشه منم ببینم.
وقتی مینو، او را به طرف حامد چرخاند، احساس کرد تبدیل به عروسک نمایشی شده که هیچ اختیاری از خودش ندارد. ناغافل، دستانش حرکت کردند و شال را تا وسط سر بالا آوردند.
با اینکه گردنش پیدا بود، اما با خودش فکر کرد"دست کم ازون وضع قبلی بهتره"
حامد با این حرکت ستاره که انگار ترجیح میداد صحنه قبلی را ببیند؛ چینی به پیشانیاش انداخت.
- محشره... انگار برای خوت ساخته شده.
ستاره هیچگاه لبخند یکوری حامد را فراموش نکرد.
-ستارهاش، داره چشمک میزنه.
قهقهه مینو به هوا بلند شد.
-دختر! تو مهره مار داری. حامد هرجا میرم، همه چشمشون اینو میگیره. انگار نه انگار، منم آدمم.
حامد داشت با لحن داش منشانهای میگفت، بابا خودم نوکرتم، که
در همین حین خانم چادری همراه با دختر بچهای وارد مغازه شد.
ستاره که تمام بدنش یخ زده بود، روی صندلی نشست.
-ستاره، من یه کاری با رزی دارم برمیگردم.
مینو پشت ویترین رفت و مشغول حرفزدن شد، اما صدایش طوری نبود که ستاره متوجهشان شود.
تازه نفسهایش به حالت عادی برگشته بود. خانم چادری جلویش ایستاده بود و داشت برای دخترش دستبندی را امتحان میکرد. دخترک موهای وز طلایی داشت و مدام در حال غر زدن بود. حامد انگار، با چند دقیقه پیشش متفاوت بود؛ فروشنده جدی که در مورد جنس دستبندها توضیحاتی را به خانم میداد و حتی ستاره شنید که داشت میگفت"این مدل آبکاری شده، ولی اون که دست دخترخانمتون هست آبکاری نشده. بنظرم اینو بردارین که رنگش ثابت بمونه."
بنظرش آمد که چیزی سرجایش نیست، اما متوجه نمیشد. آخر سر هم خانم، به توصیه حامد گوش داد و دستبند نقره آبکاری شده را خرید.
با رفتن مشتری، حامد دوباره صورتش را رو به ستاره چرخاند.
-حالت خوبه؟ رنگت پریده! شکلات میخوری؟
مینو از آن گوشه صدایش را بلند کرد.
-چی شدی ستاره؟
-خوبم مینو فقط بیا بریم، دیر میشه.
-از گردنبند خوشت نیومد؟
داشت از نگاههای خیره حامد فرار میکرد.
-نه، خیلی خوبه. ممنون.
حامد انگشتانش را روی شیشه ویترین، ریتمیک تکان داد.
-به مینو هم گفتم، اصلا پول برنمیدارم. برین به سلامت. ولی دفعه دیگه مجانی نیست.
-نه خب، من همینطوری قبول نمیکنم.
مینو عصبی خودش را کنار ستاره رساند.
-راست میگه دیگه. بگو چند شده خودم میدم.
-اصلا من حال کردم امروز مجانی بدم.
ستاره متوجه نشد که حامد در صورت مینو چهچیزی دید که بالاخره سرش را پایین انداخت و گفت:
«باشه حالا چون شمایی، دویست بده.» بعد با اعتراض به مینو گفت:
«دیگه تخفیف که میتونم بدم.»
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi