eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشامو میبندم خودم رو میبینم کنار ضریحت_۲۰۲۳_۰۵_۱۸_۲۲_۰۲_۱۵_۴۰۶.mp3
14.31M
چشامو میبندم خودم رو میبینم کنار ضریحت😭 🎙حسین سیب سرخی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃با همه‌ی لحنِ خوش آواییَم 🍃در به درِ کوچه‌ی تنهائیَم 💔 🤲 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده جلسه ۱۲.mp3
1.87M
🎵 آموزش کاربردی و 🔅جلسه ۱۲ ⚜️ آیا باید حتما طرف مقابل رو قانع کنم ؟ 🔷 🌐 کانال مصطفی شبهه رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_نودودوم از فکر تعویض گردنبند تا عملی‌کردنش یک ساعت گذشت. ن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره منتظر ماند تا پیشنهاد مرد را بشنود. -ببین! به نظرم خیلی از جوونا این مشکلو دارن، معلومه که چیزی نسل ما می‌پسنده، نسل قبلی نمی‌پسنده! درسته؟ ستاره با چشمانی گرد شده، تایید کرد. مرد ادامه داد: «خب! حالا باید دنبال راه حل مسئله باشی، نه اینکه کلا حذفش کنی! این جعبه رو ببین... راهش اینه! تو این نگهش دار. جلو مامان و بابا گردنت ننداز. وقتی بیرونی یا مهمونی جایی می‌ری استفاده‌اش کن. الانم بده من بذارم تو جعبه، به اونام بگو پس دادی. این‌طوری خیالت راحت می‌شه، احترامشونم حفظ کردی،هوم؟» ستاره بدون فکر جواب داد: -بله درسته! فکر خوبیه. جعبه را گرفت و گردنبند را داخلش جا داد. از مغازه که بیرون زد؛ همین‌طور بی‌هدف قدم می‌زد. هرچه با مینو تماس گرفت هم جواب نداد. بااینکه گردنبند را پس داده بود، اما هنوز هم، حال دلش مانند هوای خنک و گرفته پاییز، ابری بود. روز بود و هوا با آن ابر سیاه، تمایل به شب داشت. یک ساعتی به اذان مانده بود. نگاهش به تابلو سبز کنار میدان افتاد. «به طرف قبور مطهر شهدا» نم چشمانش، صورتش را خیس کرد. بدون‌اینکه بتواند فکر کند که آیا می‌خواهد به دیدن پدرش برود یا نه، پاهایش او را به سمت مزار شهدا کشاند. از تاکسی پیاده شد. باد خنکی در حال وزیدن بود. نگاهی به دورنمای گلزار شهدا انداخت‌؛ تکان‌های شدید پرچم‌ ایران از بالای سر شهدا را، خوش‌آمدگویی میزبان، حساب کرد. پاهایش انگار در اختیارش نبودند؛ چیزی شبیه فرار کردن به سمت مقصدی مقدس، یا همان توفیق اجباری. بالای مزار پدرش ایستاد، خم شد و دستی روی قبر کشید. با یک سلام، تمام بغض‌های نهفته دلش را بیرون ریخت. نشست همان‌جا کنار سنگی سرد و ساکت. سرش از زیر چادر نماز رنگی، چنان می‌لرزید که هرکس از کنارش می‌گذشت، با گفتن "حاجت روا باشی عزیزم" دلداریش می‌داد. پیشانی‌اش را لحظه‌ای روی قبر گذاشت. "خسته‌ام... می‌فهمی؟ از همه چی خسته‌ام..." سرش را بلند کرد، هنوز خنکی سنگ را، روی پیشانی‌اش حس می‌کرد. لبه چادرش را پایین‌تر کشید. -جایی نداشتم برم... هیشکی هیچ‌جا انتظارمو نمی‌کشه... حالم بده... کجا برم؟ بینی‌اش را بالا کشید. -اگه بودی... اگه بودی الان باید از دانشگاه که برمی‌گشتم، بوی غذای مامانی تو خونه می‌پیچید... مثل بقیه که بابا دارن منتظر می‌موندم از سرکار میومدی... مثل بقیه که بابا دارن! چرا من ندارم؟ چرا رفتی شهید بشی؟ کی گفت شهید بشی؟ حالا من چه‌کار کنم... بابا! تو اگه بودی، موهامو شونه می‌کردی، ولی... با بعضی که داشت گلویش را تکه‌تکه می‌کرد، بریده بریده گفت: -عفت...بابا... موهامو کشید... دیگر برایش مهم نبود کسی صدایش را بشنود، سرش را روی قبر گذاشت و بلند بلند گریه کرد، انگار هق‌هقش تمامی نداشت. و سیل اشک بود که روی قبر پدرش می‌بارید. با بلند شدن صدای اذان، او هم سر بلند کرد. دستانش از فشار دادن سنگ، گزگز می‌کردند. با کف دستان سردش، اشک‌هایش را پاک کرد. خنکی به گونه‌هایش دوید. بینی کیپ شده‌اش را بالا کشید، تا بهتر نفس بکشد. از زیر چادر، نیم‌نگاهی به بیرون انداخت. مردم در حال دویدن به سمت نماز جماعت بودند. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ نماز ظهر تمام شده بود که صدای زنگ تلفنش، سیل نگاه‌های نمازگزاران را به طرفش کشاند. با صدای نسبتا آرامی جواب داد. -الو! مینو. صدای کشیده مینو را شنید. - تو... به من... زنگ زدی... ؟ و کلمه آخرش هم همراه شد با خمیازه‌ای کش‌دار. -اَشهَدُ انّ علیاً ولیُّ اللّه -ای..ن دیگه... چی بود؟ عربی چرا حَ... رف می‌..‌زنه؟وای... و بعد صدای قهقه‌اش بلند شد. -مینو خوبی؟ چرا اینطوری حرف می‌زنی؟ هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی خوبی؟ -توپ توپَ... م... دیشب تا... دی... ر... وق... بیرون بودم، صب... خوابیدم. -قَدقامة الصَّلاة -دخترم نماز‌و بستن. خانمی که با چادر مشکی کنارش نشسته بود، آرام به شانه‌اش زد، بعد نمازش را بست. -خا... ک عالم... تو سرت... تو... هنو... دولا راست می‌شی؟ حا... لمو... بد کردی! -مینو من بهت پیام می‌دم، نمی‌تونم الان حرف بزنم. هنوز صدای قهقهه مینو می‌آمد که تماس را قطع کرد. نگاهی به چپ و راستش انداخت تا وضعیت نگاه‌های مردم را بررسی کند. خیالش که راحت شد، نفس عمیقی کشید و نمازش را بست. بااینکه از دست مینو حسابی دلخور بود، اما دلش می‌خواست زودتر او را ببیند. موقع رفتن، زمانی که از بالای پله‌ها به مزار پدرش نگاه کرد، احساس سبکی و رهایی در وجودش موج می‌زد، انگار بار سنگینش را همان‌جا، جا گذاشته بود و سبک‌بال برمی‌گشت. باتشکر، از پدرش خداحافظی کرد. یک ساعت بعد، پشت میز کافه‌ای که گلدان‌های طبیعی احاطه‌اش کرده بودند، روبه‌روی مینو نشسته بود. وقتی مینو شروع به صحبت کردن کرد، ستاره کمی خودش را عقب کشید. -ببخشید، ستاره جون! خواب بودم پشت تلفن...کلی مزخرف گفتم. بعد دستش را به حالت خمیازه، جلو دهانش گرفت. - دیشبم دندونامو مسواک نزدم... یکم دهنم بو می‌ده... ببخشید. الان با آدامس... حلش می‌کنم. ستاره کمی لب‌هایش را از هم دور کرد که مثلا لبخند زده باشد. -خب بنال، ببینم. دستش را دوباره جلوی دهانش گذاشت. -ای وای، ببخشید! بگو عزیزم... چی... شده که این‌قدر پریشونی؟ دستانش را روی سینه‌اش قلاب کرد و به گلدان آویز وسط کافه خیره شد. -از کجا بگم؟ دیروز با کلی ذوق رفتم خونه، عفت... که نه! واقعا دیگه عفریته شده. از شدت خشم، دندان‌هایش را به هم سایید. -دعوامون شد، گفت این چیه تو گردنت، با پولا عموت آشغال می‌خری. بعدم برا عمو کلی ناز آورد که من مظلومم..، بی‌پناهم...! کلمات آخری، همراه با جنباندن سر و ادا درآوردن، از دهانش بیرون پرید. -تازه مینو! بیشعور طوری، موهامو کشید که مغزم هنوز درد می‌کنه. عمو هم صبح بردش بیرون. می‌گه رعایت کن، داغداره... بچه‌دار نشده، حالم ازش بهم می‌خوره. بگو من تو این خونه، برده هستم یا نیستم؟ مینو که انگار بدنش انعطاف زیادی پیدا کرده بود به نرمی روی میز خم شد. -واقعا مو... کشید؟ وای دعوای گیس کشی... بعد سرفه نمایشی کرد و سعی کرد جدی حرف بزند. -می‌گفتی کادو گرفتی... یا قایمش می‌کردی. -اصلا اجازه نداد حرف بزنم، روانی... بعدم، یعنی چی؟ می‌شه تا آخرش هرچی خریدم قایم کنم؟ مگه خودت نگفتی باید زیباییمو نشون بدم؟ وگرنه دیگه اسمش زیبایی نیست. آخه چقدر من باید درک کنم؟ چقدر من باید بفهمم! خب منم آدمم، کم میارم دیگه. دوباره بغض مهمان گلویش شده بود. مینو دست ستاره را میان دستانش گرفت. -می‌فهمم... پس من برا چی اینجام؟ برای اینکه تو... کم نیاری. قبل از گفتن جمله بعدی‌اش، پخی زد زیر خنده. وقتی با چشمانم سوال برانگیز ستاره رو‌به‌رو شد، گفت: ببخشید... من اول حرف‌ میان تو کلم... بعد میا... رو زبونم... می‌خواستم بگم... من کنارت باشم... کم نمیاری هیچ، تازه زیادم میاری... میتونی پخش کنی بین مردم. صورت بغض‌آلودش، به خنده ناغافلی شکفت. -فکر کنم یه چیزی زدی مینو... داری جَفَنگ می‌گی. ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا