recording-20230606-144905.mp3
3.69M
#یک_انتخاب_عاقلانه2
🔺 چطوره بی #حجاب باشیم تا مردها چشم و دل سیر بشن؟!
🔹حاج آقا حسینی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوشصت با صدای اعتراض مردم، گیلاد فرمان بیرون رفتن را صادر کرد. م
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوشصت_ویک
یکی از لیدرها دستش بالا آمد و چاقویی را به طرف ماموری زد، که روی مامور زخمی خم شده بود.
صدای سوت و کف و هورا از میانشان بلند شد. ستاره روی نوک پا ایستاد اما نتوانست بقیه صحنه را ببیند. صدای دختری از پشت سرش را شنید.
- بیشتر بزنین تا بیان سمتمون... لیدرای رسانه، عکس و فیلم بگیرن... بجنبین احمقا!
ستاره حسابی ترسیده بود و با وزش باد، انگار درجه درجه فشارش میافتاد ،ولی باید خودش را قوی نشان میداد.
دستانش در جیبش شروع به لرزیدن کردند. از فکر اینکه زیر این کلاههای سیاه ممکن است صورت عمویش را ببیند، قلبش به تپش افتاد ولی باید به حرف مینو گوش میداد و احساساتش را کنترل میکرد. به طرف چند مغازه رفت و دانه دانه با سنگ، به جان شیشههایش افتاد.
چند نفر همراهیاش کردند، شیشهها با صدای کِرِش کِرِش بزرگی ترک خوردند و در آنی فروریختند. پسر جوانی با تیشرت صورتی آستین کوتاهی در آن سرمای شدید، ستاره را متعجب کرد. پسر، دو کوکتل مولوتوف را مانند نقل و نبات توی مغازه انداخت و دور شد. حرکاتش طوری بود که دلش میخواست همه به جرأت و جسارتش درود بفرستند.
صدای مهیب انفجاری که از مغازه بلند شد، صدای تِقی در قلب ستاره ایجاد کرد. دستش روی قلبش رفت. انگار سرخی آتش، از چشمان قهوهایاش زبانه میکشید. عقب عقب رفت و خودش را از بین جمعیت بیرون کشید و شروع به دویدن کرد. کمی که دور تر شد، ایستاد و نفسنفسزنان خم شد. دستانش را روی زانوهایش گذاشت و تند تند نفس کشید.
قلبش بد میتپید؛ مثلاینکه، گلولهای در سینهاش در حال باد شدن و خالی شدن بود. سرش را بالاتر آورد و سعی کرد صاف بایستد، چیزی در پهلویش تیر کشید و دردش به پایش رسید. بخار هوا جلوی چشمانش مانند دود سیگار در هوا بالا میرفت و محو میشد.
وسط دو گروه گیر کرده بود و صداها مانند همهمهای در ذهنش چرخ میخورد.
در برابرش، گروه دختر و پسری را دید که دورتادورشان را سطل زباله آتش گرفته افتاده بود. کف دستش را به پهلویش تکیه داد و نفسزنان به آنها خیره ماند.
انگار قبل از او، نردههای محافظ بانکی را از جا کنده و ساختمانش را به آتش کشیده بودند و مانند سرخپوستها با لباسهایی سرچوب، به هوا میپریدند.
ماموران دورتا دور خیابان را پوشش داده بودند؛ اما حرکتی نمیکردند. نمیدانست چه کند. پیامی به مینو فرستاد.
-جلو شیرینی فروشیام چه کار کنم؟
نفسش که آرام شد، جواب مینو هم رسید.
-برگرد بیا کمک، خیلی کمیم... کدوم گوری میری یهو.
با ناراحتی باشهای و گفت و گوشی را ته جیبش انداخت.
از گروه دختران و پسران که دور آتش حلقه زده بودند و میرقصیدند، نگاهش را گرفت و به طرف پایین خیابان برگشت.
وارد جمعیت شد. صداها در گوشش اکو میشدند.
-چاقو تو هدف بگیر رو سینه اون ماموره، که کنار تیر برق واستاده.
-سوسن، اگر بگیرن مون چی؟
-هر زمان گفتم سه، سنگارو پرت میکنی به طرف اون پژو نقرهای... بهشون میاد مامور باشن، لباس شخصیان.
خودش را به مینو رساند، که داشت برای ماهان چیزی را توضیح میداد.
کاپشن چرم قهوهای تنش بود و چهره بوری داشت.
ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوشصت_ویک یکی از لیدرها دستش بالا آمد و چاقویی را به طرف ماموری
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوشصت_ودو
ستاره دستش را روی شانه مینو گذاشت و او را متوجه خودش کرد.
-وای... ترسیدم، دیوونه! اومدی بالاخره...
به ماهانم گفتم، با چندتا از بچهها میریم وسط میدون، هرماشینی خواست دور بزنه، با سنگ و چوب و فحش، هرچی... نگهش میداریم و مجبورش میکنیم واسته... اگه چندتا شعارم ازشون بگیرین عالیه... فهمیدی ستاره؟
ستاره سر تکان داد.
حدود شش نفر شدند و با چوبهای بلندی که به دست داشتند وسط میدان مانند خط صافی ایستادند، ستاره سعی میکرد از کنار مینو جم نخورد. انگار بودن با او، جرأتش را بیشتر میکرد.
با چوبهایی که مثل اسلحه به طرف ماشینها نشانه گرفتند، به توقف تهدیدشان کردند. رانندهها سربرمیگرداندند برای دنده عقب راهی برای دور زدن؛ اما ترافیک قفل شده بود.
صدای بوقهای ممتد و فحشهایی که از داخل ماشینها نصیبشان میشد، گوشش را به خارش آورد.
مردی دستش را از پنجره ماشین بیرون آورده بود و در حالیکه دهانش به بد و بیراه باز و بسته میشد، از ماشین بیرون آمد و انگشتش را به نشانه تهدید بالا برد. گوشیاش را که انگار تنها برگ برندهاش بود، از جیب کت اتو کشیدهاش بیرون کشید و شمارهای گرفت.
ستاره جلوی پراید مشکی را گرفت که شیشه جلویش ترک بزرگی برداشته بود. چوبش را تِک تِک کنان به در ماشین زد.
-واستین همین جا... نمیشه جلوبرین، باید مثل ما اعتراض کنین، مگه شما بهتون ظلم نشده؟ چرا ساکتین.
ستاره خشونت در کلامش را به آرامترین نحو ممکن، به زبان آورد.
-خاک تو سرت... میخوای نازشون کنی؟ چه طرزه اعتراضه؟ خوب نگاه کن!
بعد مینو چوبش را بالای سرش برد و در هوا تکان داد و نعرهکنان جلو رفت.
-گمشین پایین، هوی... باتوام... نره غول!
مرد که برخلاف ظاهر درشت هیکلش، انگار اهل دعوا نبود، با دست اشاره آرامی کرد که مینو کنار رود. مینو چوب را بلند کرد تا ضربه محکمی به شیشه ماشین بزند. اما چیزی او را متوقف کرد. ستاره نگاهش را که دنبال کرد، رنگش در یک لحظه پرید، چوب هم از دستش افتاد و زیر ماشینها قِل خورد.
ماموران، حکم سکوتشان شکسته شده بود و وارد میدان شدند.
گروهی از خانمهای چادری به طرفشان آمدند. مینو چوب را انداخت و رو به ستاره دوید.
-ستاره... بدو... بدو...
ستاره وحشت زده، خودش را میان ماشینهایی که نمیدانستند به کدام طرف حرکت کنند، انداخت. حتی برای عبور کردن از میان گرداب ماشینی که به طرفش میآمدند، دستش را روی کاپوت ماشینها میکوبید تا متوقفشان کند.
مینو نفس زنان، خودش را به ستاره رساند.
-دستمو... بگیر... باید... بدویم... تا... سر اون کوچه... بدو...
دونفری میدان را رد کردند و دست در دست هم میدویدند. هرزمان که سرشان را به پشتسرشان برمیگرداندند، صحنه جدیدی از گیر افتادن رفقایشان را میدیدند.
-وای... نفسم... رفت... مینو... سریعتر بیا
-کلیهام... گرفته... نمی...
قبل از اینکه جملهاش را کامل کند، روی زمین پخش شد و گرد و خاکی که بلند شد، به سرفهاش انداخت. ستاره که سرعتش بالاتر بود، مینو را رد کرد؛ اما باید برمیگشت تا دوستش را نجات دهد.
ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#عالی بودن را برای خودمان همیشه تکرار کنیم تا عالی شویم.👌
ما به هر چه فکر می کنیم،
هر چه می گوییم و هر چه به زبان می آوریم همان می شویم.🤔
پس همواره با خودت تکرار کن همه چیز عالی است...🌺
به ذهن و ضمیر خود ، عالی بودن را القاء کنید🌹
ذهن ما چیزی را می سازد که می گوییم.✅
افکار ما می تواند یک بیابان خشک را به ..گلستانی تبدیل کند.🌸🌸
آدم های سالم دنیایی از افکار عالی دارند و ذهن خود را خوشحال و سالم نگه می دارند.😍
برای همین همیشه سلامت، شاد خونسرد و مهربان هستند.
ذهن سالم #موفقیت به همراه دارد.✅
#مشاوره
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_صدوشصت_ودو ستاره دستش را روی شانه مینو گذاشت و او را متوجه خودش ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوشصت_وسه
آنقدر دویده بود که حس میکرد تمام بدنش مانند قلبش در حال تپیدن است. خواست مینو را صدا بزند، اما ته گلویش به قدری خشک شده بود که اگر کلامی حرف میزد، ترک برمیداشت و خون چکه میکرد.
دستش را دراز کرد و بازوی مینو را از روی لباسگرمی که دیگر مشکی نبود و رو به خاکستری میرفت، کشید.
لحظهای مغزش از کار افتاد. بازوی مینو را گرفت و همزمان بازوی خودش کشیده شد، مانند فیلمی که عقب بزنند، همه چیز برایش گنگ و مبهم شد و سیاهی که روی سرش کشیده شد.
از صدای داد و فریاد مینو تازه متوجه شد، به دام افتادهاند.
-ولم کنین، کثافتا... دستمو ول کنین...
چنان طعنهای از مینو خورد که نزدیک بود، به سر روی زمین پخش شود ولی دستی که نمیدید او را نگه داشت.
با اینکه دیگر نمیدوید، ولی قلبش تپش بیشتری گرفته بود. نبضی در گلویش شروع به زدن کرد. صدایش توان بالا آمدن نداشت.
از پشت سر، هلشان دادند تا اینکه صدای ترمز کشیدن ماشین و باز شدن در کشویی را شنید.
-سوار شین.
مینو هنوز داشت داد میزد، چرا او نمیتوانست. پاهایش به قدری سست شده بود که وقتی پایش را روی پله اول ماشین گذاشت، چیزی تا افتادنش نمانده بود و باز هم دستی از پشت بازویش را گرفت و راه برد.
داد و فریاد مینو، مثل صدای شیپور تندی در سرش میپیچید که با صدای محکم خانمی که از روبرویش شنید، خفه شد.
-ساکت...خانم.
و دیگر سکوت بود و صدای وزوز ماشین که روی اعصابش راه میرفت.
ازسرعت و پیچیدن ماشین، دل و ردهاش هم به هم پیچید.
ماشین در همان سرعت و با ترمز ناگهانی ایستاد، انگار قلبش هم.
سرش را به اطرافش چرخاند. اما بیفایده بود. دستی بازویش را گرفت و از ماشین پیاده کرد.
در با صدای قژی طولانی باز شد و قدم دراتاقی گذاشت که ناشناخته بودنش، ترس را به اندامش تزریق کرد.
-این... جا... کجا... ست؟
فشاری خفیف و رو به پایینی روی شانهاش، او را متوجه کرد که باید، بشیند.
با احتیاط خودش را روی صندلی جا داد.
چشمبندش که باز شد، حجم زیادی از نور داشت چشمانش را کور میکرد. تازه با نور کنار آمده بود که صدای جیغ و داد مینو، تنش را لرزاند.
با لباسهایی که خاک، روی آن حرف اول را میزد، کنارش نشست.
-دیوونههای روانی... معلومه دارین با ما چهکار میکنین؟... اصلا میدونین ما کی هستیم؟
ستاره نگاه تندی به مینو انداخت. موهای آشفتهاش هم از غلتیدن در خاک، بینصیب نمانده بود.
با نشستن خانم نسبتا مسنی پشت میز، خودشان را جمعوجور کردند.
ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi