eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
695 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸﷽🌸 نشانم ده صراط روشنم را خودم را، باورم را، بودنم را🌸 خداوندا من از نسل خلیلم به قربانگاه می‌آرم “منم” را🌸 🌸🍃🍂🍃🌸🌸🍃🍂🍃🌸 💛📍سلام علیکم 💙📍صبح روز پنجشنبه شما بخیر 💛📍عید قربان بر شما مبارک باد ❤📍 امیدوارم به آبروی آقا امام حسن عسکری 《علیه السلام》( که پنج شنیه روز اوست )،عاقبت همه ختم به خیر شود 🤲 💚📍 آمیـــن رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🍂🍃🌸🌸🍃🍂🍃🌸
recording-20230613-223533.mp3
3.39M
❇️ صرفا یک دستور دینی نیست بلکه یک کار کاملا و حساب شده و هست. 🔹حاج آقا حسینی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت_وچهار سه دوربین روی میز آهنی، او را به یاد خوابی که چند وق
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با اینکه ستاره در جواب مینو فقط به چشمانش زل زد،اما در دلش طوفانی از آشوب به پا بود. از روی صندلی بلند شد و چند قدمی راه رفت. دری به اتاق کناری پشت سرشان، قفل شده بود. انگار در خانه‌ای قدیمی در حال بازجویی بودند. درحالی‌که ریشه کنار ناخنش را که بیرون زده بود، با درد جدا کرد، پرسید: بنظرت چه‌کارمون می‌کنن؟ اگه به عموم بگن چی؟ -نمیگن، مطمئنم... براشون افت داره، شایدم توبیخ بشن. حدود دو ساعت، ستاره عصبی قدم می‌زد تا اینکه، در اتاق باز شد. ستاره از همان‌جایی که ایستاده بود، به صورت خانم بازجو نگاه کرد. با جدیت و تحکمی که در صورتش بود، داشت با خودش فکر می‌کرد چطور می‌تواند با بچه‌هایش رفتار کند؟ همین‌قدر خشک؟ دو کاغذ را روی میز گذاشت. -تعهد بدین، بعد آزادین. مینو نگاه پیروزمندانه‌ای به ستاره که پشت صندلی‌اش ایستاده بود انداخت و خم شد روی میز. -معلومه که تعهد می‌دیم. و بعد امضا کرد و خودکار را به دست ستاره داد. بازجو برگه‌ها را برداشت و قبل از خارج شدن از اتاق گفت: «کار من با شما تمومه، چشم‌بندا رو از روی میز بردارین، بپوشین و منتظر بمونین.» مینو بدون توجه به حرف بازجو پرسید. -دوستانون چی میشن؟ در بدون هیچ پاسخی بسته شد. یک‌ساعت بعد از اینکه چشم‌بندها را پوشیدند، گوشه خیابان اصلی، از ون زردی پیاده شدند. ستاره دستانش را دورش حلقه زد. -لرز کردم. مینو با رفتن ماشین، انگشتش را به نشانه تهدید به طرف ستاره و دختر درشت هیکلی گرفت که کنارش ایستاده بود. -درباره دستگیری‌مون هیچ حرفی از تو دهنتون بیرون نمی‌خزه... شنیدین؟ سامیه شنیدی؟ -خیالت تخت... اگه پرسیدن کجا بودی چی؟ -بگو خونه مینو بودم. -اوکی حله. سامیه و مینو به طرف ماشین حرکت کردند، ستاره اما ماتش برد. ساعت دوازده شب بود و هیچ بها‌نه‌ای برای برگشتن به خانه نداشت. مینو سربرگرداند و صدایش را بالا برد. -معلومه چه غلطی می‌کنی؟ بیا بریم دیگه. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت_وپنج با اینکه ستاره در جواب مینو فقط به چشمانش زل زد،اما د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره بغض کرده چند قدم جلو رفت، در حالی که فکش از سرما و افت‌فشار می‌لرزید پرسید. -مینو من چه خاکی تو سرم بریزم امشب؟ بگم تا این وقت شب کجا بودم؟ مینو طوری راه افتاد که ستاره مانند جوجه‌ای بی‌پناه دنبالش بدود تا صدایش را بشنود. -یعنی خاک تو سرت با این خانواده‌ات... جوش نزن... خودم می‌دونستم و درستش کردم. ستاره، با التماس پشت سرش دوید. - واستا، یعنی چی؟ مینو به بازوی سامیه ضربه‌ای زد که داشت پوست شکلاتی را باز می‌کرد. سامیه تعادلش را از دست داد، کمی به چپ خم شد و دوباره صاف ایستاد. شکلات را در دهانش گذاشت. -چقد می‌خوری تو هان؟ -مینو حرف بزن، چه کار کردی؟ -کار خاصی نکردم، از رو گوشیت پیام دادم به عمویی. گفتم امشب همه‌جا شلوغه، من برا درس خوندن اومدم پیش مینو، بهتره امشب همین‌جا بمونم. از اینکه مینو گوشی‌اش را بدون اطلاعش برداشته و پیام داده دلخور شد، اما راه دیگری هم به نظرش نمی‌رسید. پشت سر مینو و سامیه در حالی که دستانش را تا ته توی جیبش فرو کرده بود دنبالشان رفت. بخار دهانش جلوتر از خودش راه می‌رفت، که نم‌نم باران هم شروع شد. سوار ماشین سامیه شدند و راه افتادند. بین راه، مینو به محراب پیام داد که در زمان مناسبی ماشینش را جابه‌جا کند. آن شب ستاره تا صبح روی مبل زرشکی که توی سالن بود، تا صبح غلت زد. نگاهش به مینو که می‌افتاد که راحت روی تخت لم داده و به خواب عمیق فرورفته، حرصش می‌گرفت. نمی‌دانست اگر آن بازجو حرفی به عمویش می‌زد، چه عاقبتی انتظارش را می‌کشید. فکرش دوباره سراغ مینو رفت، چرا پدر و مادر مینو هیچ وقت خانه نیستند؟ حتی زمانی هم که به گفته خود مینو بودند،کاری به دخترشان نداشتند. برایش این مدل زندگی عجیب بود. داشت به خودش یادآوری می‌کرد که فردا درباره پدر و مادرش از او سوال کند، که خواب کم‌کم به چشمانش راه پیدا کرد. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگذره👇 گاهی بابِ دلت😊 گاهی برخلاف آرزوهات...!😒 گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت..!😍 گاهی میفتی تو گرفتاریات😔 که یادت میاد....🤲 یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود چه برخلاف آرزوهامون ، یادمون بمونه یکی👌👇 به اسم "" همیشه هوامونو داره👌👌❣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi