eitaa logo
رسانه الهی
356 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
695 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت_ودو ستاره دستش را روی شانه مینو گذاشت و او را متوجه خودش ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ آن‌قدر دویده بود که حس می‌کرد تمام بدنش مانند قلبش در حال تپیدن است. خواست مینو را صدا بزند، اما ته گلویش به قدری خشک شده بود که اگر کلامی حرف می‌زد، ترک برمی‌داشت و خون چکه می‌کرد. دستش را دراز کرد و بازوی مینو را از روی لباس‌گرمی که دیگر مشکی نبود و رو به خاکستری می‌رفت، کشید. لحظه‌ای مغزش از کار افتاد. بازوی مینو را گرفت و همزمان بازوی خودش کشیده شد، مانند فیلمی که عقب بزنند، همه چیز برایش گنگ و مبهم شد و سیاهی که روی سرش کشیده شد. از صدای داد و فریاد مینو تازه متوجه شد، به دام افتاده‌اند. -ولم کنین، کثافتا... دستمو ول کنین... چنان طعنه‌ای از مینو خورد که نزدیک بود، به سر روی زمین پخش شود ولی دستی که نمی‌دید او را نگه داشت. با اینکه دیگر نمی‌دوید، ولی قلبش تپش بیشتری گرفته بود. نبضی در گلویش شروع به زدن کرد. صدایش توان بالا آمدن نداشت. از پشت سر، هلشان دادند تا اینکه صدای ترمز کشیدن ماشین و باز شدن در کشویی را شنید. -سوار شین. مینو هنوز داشت داد می‌زد، چرا او نمی‌توانست. پاهایش به قدری سست شده بود که وقتی پایش را روی پله اول ماشین گذاشت، چیزی تا افتادنش نمانده بود و باز هم دستی از پشت بازویش را گرفت و راه برد. داد و فریاد مینو، مثل صدای شیپور تندی در سرش می‌پیچید که با صدای محکم خانمی که از روبرویش شنید، خفه شد. -ساکت...خانم. و دیگر سکوت بود و صدای وزوز ماشین که روی اعصابش راه می‌رفت. ازسرعت و پیچیدن ماشین، دل و رده‌اش هم به هم پیچید. ماشین در همان سرعت و با ترمز ناگهانی ایستاد، انگار قلبش هم. سرش را به اطرافش چرخاند. اما بی‌فایده بود. دستی بازویش را گرفت و از ماشین پیاده کرد. در با صدای قژی طولانی باز شد و قدم دراتاقی گذاشت که ناشناخته بودنش، ترس را به اندامش تزریق کرد. -این... جا... کجا... ست؟ فشاری خفیف و رو به پایینی روی شانه‌اش، او را متوجه کرد که باید، بشیند. با احتیاط خودش را روی صندلی جا داد. چشم‌بندش که باز شد، حجم زیادی از نور داشت چشمانش را کور می‌کرد. تازه با نور کنار آمده بود که صدای جیغ و داد مینو، تنش را لرزاند. با لباس‌هایی که خاک، روی آن حرف اول را می‌زد، کنارش نشست. -دیوونه‌های روانی... معلومه دارین با ما چه‌کار می‌کنین؟... اصلا می‌دونین ما کی هستیم؟ ستاره نگاه تندی به مینو انداخت. موهای آشفته‌اش هم از غلتیدن در خاک، بی‌نصیب نمانده بود. با نشستن خانم نسبتا مسنی پشت میز، خودشان را جمع‌وجور کردند. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت_وسه آن‌قدر دویده بود که حس می‌کرد تمام بدنش مانند قلبش در
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ سه دوربین روی میز آهنی، او را به یاد خوابی که چند وقت پیش دیده بود انداخت. دوربین‌ها مثل سر ماری بالا آمده بودند او را نگاه می‌کردند. خانم پشت میز، با صورت گردی میان قاب مقنعه مشکی به حرف آمد. گوشی‌تونو بیارین بیرون و زنگ بزنین به باباهاتون... مینو بدون ترس شماره‌ای را گرفت، اما هرچه بوق خورد، کسی جواب نداد. بعد هم با بی‌ادبی پوزخندی تحویل بازجو داد. خانم، سرش را به تندی به طرف ستاره چرخاند. -تو... سکوتی که بینشان حاکم شد، ستاره را به هول و ولا انداخت. -من... بابام... فوت... شده، بخدا... راست... میگم... -با کی زندگی می‌کنی؟ مینو جای ستاره جواب داد. -با عموش. ستاره نگاه نگرانی به مینو انداخت، دلش نمی‌خواست مینو اشاره‌ای به شغل عمو بکند. خانم نگاه بی‌تفاوتش را با مکث، از صورت مینو برداشت و با چنان تحکمی گفت: -شماره عموتو بگیر. که ستاره متوجه نشد چطور لبش را گزید که ترک برداشت. انگشتان لرزانش روی صفحه گوشی حرکت کرد و شماره عمو را گرفت و صدا را روی بلندگو گذاشت. بعد از چند بوق طولانی درست در لحظاتی که ستاره آرزو می‌کرد ای کاش قطع شود، عمو تلفن را جواب داد. -الو... عمو من ماموریتم... بعدا باهات تماس می‌گیرم. تلفن قطع شد و نفسی را که در سینه‌اش حبس کرده بود، بیرون داد. بازجو سرخودکار را تَق‌تَق روی میز کوبید. -عموت چکاره‌است؟ -خب... راستش... مینو نیشخندی زد و میان حرفش پرید. -وقتی می‌گم نمی‌دونین ما کی هستیم، برا همینه... عموش همکار خودتونه... بعد کف دستش را روی میز گذاشت و سرش را به دوربین‌ها نزدیک کرد و گفت: -فرمانده گردان! طوری به پشتی صندلی، تکیه داد و دست‌هایش را در سینه قلاب کرد که انگار او بازجوست و خانم، متهم. - ما اغتشاشگر نیستیم، خانم! برای لحظه کوتاهی خنده روی لب‌های کشیده‌اش ظاهر و خیلی زود محو شد. با کنایه پرسید: -میشه بفرمایید، کی هستین؟ مینو، چشمانش را ریز کرد و روی میز خم شد. سعی کرد صدایش مرموز به نظر برسد. -ما نفوذی هستیم. و عصبی خندید. بازجو سرش را روی کاغذ خم کرد و چیزی روی برگه نوشت. بعد صندلی را با صدای گوش خراشی عقب داد و از اتاق خارج شد. ستاره نگاهش را از دری که محکم بسته شد، به چشمان ماشی رنگ و بی‌خیال مینو داد. -معلومه داری چه غلطی می‌کنی؟ چرا پای عمو رو می‌کشی وسط؟ تو نمی‌فهمی من غیر اون خونه جایی رو ندارم... مینو قصد جدی شدن نداشت، ادای ستاره را درآورد و بعد دهانش را نزدیک گوشش برد. -بیچاره... اینا اگه بدونن عموت چکاره‌است ولمون می‌کنن... نکنه می‌خوای بمونی همین‌جا؟ ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸﷽🌸 نشانم ده صراط روشنم را خودم را، باورم را، بودنم را🌸 خداوندا من از نسل خلیلم به قربانگاه می‌آرم “منم” را🌸 🌸🍃🍂🍃🌸🌸🍃🍂🍃🌸 💛📍سلام علیکم 💙📍صبح روز پنجشنبه شما بخیر 💛📍عید قربان بر شما مبارک باد ❤📍 امیدوارم به آبروی آقا امام حسن عسکری 《علیه السلام》( که پنج شنیه روز اوست )،عاقبت همه ختم به خیر شود 🤲 💚📍 آمیـــن رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🍂🍃🌸🌸🍃🍂🍃🌸
recording-20230613-223533.mp3
3.39M
❇️ صرفا یک دستور دینی نیست بلکه یک کار کاملا و حساب شده و هست. 🔹حاج آقا حسینی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت_وچهار سه دوربین روی میز آهنی، او را به یاد خوابی که چند وق
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با اینکه ستاره در جواب مینو فقط به چشمانش زل زد،اما در دلش طوفانی از آشوب به پا بود. از روی صندلی بلند شد و چند قدمی راه رفت. دری به اتاق کناری پشت سرشان، قفل شده بود. انگار در خانه‌ای قدیمی در حال بازجویی بودند. درحالی‌که ریشه کنار ناخنش را که بیرون زده بود، با درد جدا کرد، پرسید: بنظرت چه‌کارمون می‌کنن؟ اگه به عموم بگن چی؟ -نمیگن، مطمئنم... براشون افت داره، شایدم توبیخ بشن. حدود دو ساعت، ستاره عصبی قدم می‌زد تا اینکه، در اتاق باز شد. ستاره از همان‌جایی که ایستاده بود، به صورت خانم بازجو نگاه کرد. با جدیت و تحکمی که در صورتش بود، داشت با خودش فکر می‌کرد چطور می‌تواند با بچه‌هایش رفتار کند؟ همین‌قدر خشک؟ دو کاغذ را روی میز گذاشت. -تعهد بدین، بعد آزادین. مینو نگاه پیروزمندانه‌ای به ستاره که پشت صندلی‌اش ایستاده بود انداخت و خم شد روی میز. -معلومه که تعهد می‌دیم. و بعد امضا کرد و خودکار را به دست ستاره داد. بازجو برگه‌ها را برداشت و قبل از خارج شدن از اتاق گفت: «کار من با شما تمومه، چشم‌بندا رو از روی میز بردارین، بپوشین و منتظر بمونین.» مینو بدون توجه به حرف بازجو پرسید. -دوستانون چی میشن؟ در بدون هیچ پاسخی بسته شد. یک‌ساعت بعد از اینکه چشم‌بندها را پوشیدند، گوشه خیابان اصلی، از ون زردی پیاده شدند. ستاره دستانش را دورش حلقه زد. -لرز کردم. مینو با رفتن ماشین، انگشتش را به نشانه تهدید به طرف ستاره و دختر درشت هیکلی گرفت که کنارش ایستاده بود. -درباره دستگیری‌مون هیچ حرفی از تو دهنتون بیرون نمی‌خزه... شنیدین؟ سامیه شنیدی؟ -خیالت تخت... اگه پرسیدن کجا بودی چی؟ -بگو خونه مینو بودم. -اوکی حله. سامیه و مینو به طرف ماشین حرکت کردند، ستاره اما ماتش برد. ساعت دوازده شب بود و هیچ بها‌نه‌ای برای برگشتن به خانه نداشت. مینو سربرگرداند و صدایش را بالا برد. -معلومه چه غلطی می‌کنی؟ بیا بریم دیگه. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوشصت_وپنج با اینکه ستاره در جواب مینو فقط به چشمانش زل زد،اما د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره بغض کرده چند قدم جلو رفت، در حالی که فکش از سرما و افت‌فشار می‌لرزید پرسید. -مینو من چه خاکی تو سرم بریزم امشب؟ بگم تا این وقت شب کجا بودم؟ مینو طوری راه افتاد که ستاره مانند جوجه‌ای بی‌پناه دنبالش بدود تا صدایش را بشنود. -یعنی خاک تو سرت با این خانواده‌ات... جوش نزن... خودم می‌دونستم و درستش کردم. ستاره، با التماس پشت سرش دوید. - واستا، یعنی چی؟ مینو به بازوی سامیه ضربه‌ای زد که داشت پوست شکلاتی را باز می‌کرد. سامیه تعادلش را از دست داد، کمی به چپ خم شد و دوباره صاف ایستاد. شکلات را در دهانش گذاشت. -چقد می‌خوری تو هان؟ -مینو حرف بزن، چه کار کردی؟ -کار خاصی نکردم، از رو گوشیت پیام دادم به عمویی. گفتم امشب همه‌جا شلوغه، من برا درس خوندن اومدم پیش مینو، بهتره امشب همین‌جا بمونم. از اینکه مینو گوشی‌اش را بدون اطلاعش برداشته و پیام داده دلخور شد، اما راه دیگری هم به نظرش نمی‌رسید. پشت سر مینو و سامیه در حالی که دستانش را تا ته توی جیبش فرو کرده بود دنبالشان رفت. بخار دهانش جلوتر از خودش راه می‌رفت، که نم‌نم باران هم شروع شد. سوار ماشین سامیه شدند و راه افتادند. بین راه، مینو به محراب پیام داد که در زمان مناسبی ماشینش را جابه‌جا کند. آن شب ستاره تا صبح روی مبل زرشکی که توی سالن بود، تا صبح غلت زد. نگاهش به مینو که می‌افتاد که راحت روی تخت لم داده و به خواب عمیق فرورفته، حرصش می‌گرفت. نمی‌دانست اگر آن بازجو حرفی به عمویش می‌زد، چه عاقبتی انتظارش را می‌کشید. فکرش دوباره سراغ مینو رفت، چرا پدر و مادر مینو هیچ وقت خانه نیستند؟ حتی زمانی هم که به گفته خود مینو بودند،کاری به دخترشان نداشتند. برایش این مدل زندگی عجیب بود. داشت به خودش یادآوری می‌کرد که فردا درباره پدر و مادرش از او سوال کند، که خواب کم‌کم به چشمانش راه پیدا کرد. ف.سادات‌ {طوبی} رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا