eitaa logo
رسانه الهی
349 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
685 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدوهشتادونه باورش نمی‌شد. دیگر به هیچ چیز باور نداشت. محراب، محرابی که
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ تعادل نصفه و نیمه اش را حفظ کرد تا روی پا بایستد. زمین زیر پایش سر می خورد. چشمان پف کرده اش را به زحمت چرخاند. تصاویر برایش تار و روشن می شدند. مثل دوربینی که لنزش کثیف شده باشد. چهره مبهمی از مینو و گیلاد در ردیف صندلی های قهوه‌ای دید. نگاه مضطربش را دزدید. صحنه قیامت برایش برپا شده بود. نگاه سنگین مینو و میلاد را پشت سرش حس می‌کرد. قاضی داشت حرف می‌زد -جلسه رسیدگی به... تمرکز نداشت. پیشانی‌اش را به کف دست عرق کرده اش تکیه داد. صدای نفس هایش با جو سنگین دادگاه روی قلبش سنگینی می‌کرد. سرش را بالا آورد. دوباره حالت تهوع داشت. به مامور کنارش گفت:« وکیلم... بگین... بیاد...» یکی از مامور ها بلند شد و به طرف خانمی رفت که مانتو شلوار سرمه ای پوشیده بود. دلش می‌خواست سر برگرداند و عمویش را بین صندلی ها پیدا کند. اما سرش روی گردنش سنگینی می‌کرد. مدام کلمه اعدام در گوشش می پیچید. وکیل کنارش نشست. سرش را جلو آورد. _چیزی می‌خواستی بگی؟ به التماس افتاد. _تو رو خدا... بگین به نفس نفس افتاد. _اول پرونده... من... قلبش بدون توقف می‌زد. خانم وکیل کنار قاضی رفت و چیزی در گوشش زمزمه کرد. متوجه نشد قاضی سر تکان داد یا نه! سرش را بین دستانش گرفت. پاهایش توی دمپایی آبی بی حس شده بود رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 نقشه های خداوند، همیشه زیباترازخواسته های ماست...👌 چیزهای شگفت انگیزی برات داره،اعتماد کن...❤️ سلام صبح قشنگتون بخیر🌿🌿 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
شاهرخ حر انقلاب 2.mp3
29.92M
📗کتاب صوتی قسمت 2⃣ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #ستاره_سهیل #قسمت‌_صدونود تعادل نصفه و نیمه اش را حفظ کرد تا روی پا بایستد. زمین زیر پایش
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 191 ستاره سهیل اسمش را از زبان قاضی شنید. قلبش محکم تر کوبید. از ستاره دعوت کرد که پشت جایگاه بایستد و خودش را معرفی کند. گوش هایش انگار در یک لحظه کر شدند. مأمور خانم بازویش را گرفت تا بلندش کند. با هر قدم که به سمت جایگاه برمی داشت، یک درجه رنگش سفید تر می شد. حس می کرد کوهی را پشتش گذاشته اند. از پشت جایگاه نگاهش به چشمان وحشی مینو و چانه تیز گیلاد افتادم که از عصبانیت می‌لرزید. نگاهش را برگرداند. دستش را به جایگاه گرفت. هر لحظه احتمال می‌داد نقش زمین شود. _من... صبرینا... شکیبا... فرزند ...حسینِ در دلش غوغا به پا شد "بابا ...کجایی؟... من می‌ترسم... اشکش فرو ریخت. _معروف به ستاره... قاضی شروع به تفهیم اتهام کرد. بسه! بسه! لبه جایگاه را محکم تر گرفت. جای زخم دستش تیر کشید. قاضی هنوز داشت حرف می‌زد. تحملش تمام شد. داد زد. _بس کنین... اینا... اعترافات ...خودمه... همه رو ...قبول دارم... انگار داشت می‌دوید. اکسیژن کم آورده بود. _زودتر تمومش کنین. گلویش نبض زد. خودش را برای شنیدن بدترین خبر دنیا آماده کرده بود. سکوت سردی، بر فضای سنگین جلسه حاکم شده بود. ✍️ف. سادات(طوبی) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 191 ستاره سهیل اسمش را از زبان قاضی شنید. قلبش محکم تر کوبید. از ستاره دعوت کرد که پشت جا
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ ستاره_سهیل صدای قاضی مثل تیری که به حباب بزرگ و شفافی بخورد، سکوت جلسه را شکست. _با توجه به ماده... ضربان قلبش را در دهانش هم حس کرد. _و تبصره ... چشمانش را بست. _و با توجه به همکاری متهم ... کف دست خیس از روی لبه جایگاه داشت سر می خورد. _فریب خورده محسوب شده و به پنج سال حبس همراه با کار محکوم می‌شود. دستش رها شد، خودش هم روی زمین! دو مأمور خانم زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند. پا هایش مثل دو تیکه یخ بود، رمق راه رفتن نداشت. بعد از گرفتن حکمش از جلسه دادگاه خارج شدند. صدای لرزان مینو را از پشت سرش شنید. _توی کثافت مارو لو دادی... زنده نمی‌ذارمت. دوباره لرزش گرفت. عمو را پشت در دادگاه دید. دلسوزی و نگرانی توی چشمانش لبریز شده بود. از کنار عمو رد شد. سرش را برگرداند صورتش از اشک خیس شده بود. _برو تو ! سوار ماشین شد ولی همچنان نگاهش به عمو بود. ماشین دور زد. عمو از نقطه دیدش خارج شد. چشمانش را بست. سرش را به پشت صندلی تکیه داد. از زیر پلک های بسته‌اش اشک می‌ریخت. حس سبکی عجیبی، مثل هاله‌ای نامرئی احاطه‌اش کرده بود. دلش سکوت می‌خواست. سکوتی حقیقی! نه سکوتی که در فضای زندان به اجبار حاکم شده باشد. نه سکوتی که پشتش همهمه‌ای ترسناک باشد. سکوتی از جنس روزمرگی های یک انسان معمولی! چشمانش را باز کرد. از پنجره به مردم آزادی نگاه کرد که هر کدام به سمت مقصدی می رفتند. دلش می خواست کوله‌اش را برمی‌داشت، سوار یکی از همان تاکسی های زرد می‌شد. به غر غر راننده تاکسی درباره گران شدن بنزین گوش می‌داد و کرایه اش را می‌پرداخت. ماشین متوقف شد. ولی نه تاکسی زردی که در خیالش بود. ✍ف.سادات(طوبی) رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا حجاب ؟.mp3
4.7M
💥 خانـــــماے محترݥ ؛ هواپیما از مرز ایران گذشت؛ مےتونید حجاب‌تون رو بردارید ❗️ ☆ ویژه هفتہ و عفاف ☆ 🎤 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا