رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #ستاره_سهیل #قسمت_صدونود تعادل نصفه و نیمه اش را حفظ کرد تا روی پا بایستد. زمین زیر پایش
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
191 ستاره سهیل
اسمش را از زبان قاضی شنید. قلبش محکم تر کوبید. از ستاره دعوت کرد که پشت جایگاه بایستد و خودش را معرفی کند.
گوش هایش انگار در یک لحظه کر شدند.
مأمور خانم بازویش را گرفت تا بلندش کند.
با هر قدم که به سمت جایگاه برمی داشت، یک درجه رنگش سفید تر می شد.
حس می کرد کوهی را پشتش گذاشته اند.
از پشت جایگاه نگاهش به چشمان وحشی مینو و چانه تیز گیلاد افتادم که از عصبانیت میلرزید.
نگاهش را برگرداند. دستش را به جایگاه گرفت. هر لحظه احتمال میداد نقش زمین شود.
_من... صبرینا... شکیبا... فرزند ...حسینِ
در دلش غوغا به پا شد "بابا ...کجایی؟... من میترسم...
اشکش فرو ریخت.
_معروف به ستاره...
قاضی شروع به تفهیم اتهام کرد.
بسه! بسه!
لبه جایگاه را محکم تر گرفت. جای زخم دستش تیر کشید. قاضی هنوز داشت حرف میزد. تحملش تمام شد. داد زد.
_بس کنین... اینا... اعترافات ...خودمه... همه رو ...قبول دارم...
انگار داشت میدوید. اکسیژن کم آورده بود.
_زودتر تمومش کنین.
گلویش نبض زد. خودش را برای شنیدن بدترین خبر دنیا آماده کرده بود.
سکوت سردی، بر فضای سنگین جلسه حاکم شده بود.
✍️ف. سادات(طوبی)
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ 191 ستاره سهیل اسمش را از زبان قاضی شنید. قلبش محکم تر کوبید. از ستاره دعوت کرد که پشت جا
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
ستاره_سهیل
#قسمت_صدونودودو
صدای قاضی مثل تیری که به حباب بزرگ و شفافی بخورد، سکوت جلسه را شکست.
_با توجه به ماده...
ضربان قلبش را در دهانش هم حس کرد.
_و تبصره ...
چشمانش را بست.
_و با توجه به همکاری متهم ...
کف دست خیس از روی لبه جایگاه داشت سر می خورد.
_فریب خورده محسوب شده و به پنج سال حبس همراه با کار محکوم میشود.
دستش رها شد، خودش هم روی زمین!
دو مأمور خانم زیر بغلش را گرفتند و بلندش کردند.
پا هایش مثل دو تیکه یخ بود، رمق راه رفتن نداشت.
بعد از گرفتن حکمش از جلسه دادگاه خارج شدند. صدای لرزان مینو را از پشت سرش شنید.
_توی کثافت مارو لو دادی... زنده نمیذارمت.
دوباره لرزش گرفت. عمو را پشت در دادگاه دید. دلسوزی و نگرانی توی چشمانش لبریز شده بود.
از کنار عمو رد شد. سرش را برگرداند صورتش از اشک خیس شده بود.
_برو تو !
سوار ماشین شد ولی همچنان نگاهش به عمو بود. ماشین دور زد. عمو از نقطه دیدش خارج شد. چشمانش را بست. سرش را به پشت صندلی تکیه داد. از زیر پلک های بستهاش اشک میریخت.
حس سبکی عجیبی، مثل هالهای نامرئی احاطهاش کرده بود. دلش سکوت میخواست. سکوتی حقیقی! نه سکوتی که در فضای زندان به اجبار حاکم شده باشد. نه سکوتی که پشتش همهمهای ترسناک باشد. سکوتی از جنس روزمرگی های یک انسان معمولی!
چشمانش را باز کرد. از پنجره به مردم آزادی نگاه کرد که هر کدام به سمت مقصدی می رفتند. دلش می خواست کولهاش را برمیداشت، سوار یکی از همان تاکسی های زرد میشد. به غر غر راننده تاکسی درباره گران شدن بنزین گوش میداد و کرایه اش را میپرداخت.
ماشین متوقف شد. ولی نه تاکسی زردی که در خیالش بود.
✍ف.سادات(طوبی)
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
چرا حجاب ؟.mp3
4.7M
💥 #تلنگرانہ
خانـــــماے محترݥ ؛
هواپیما از مرز ایران گذشت؛
مےتونید حجابتون رو بردارید ❗️
☆ ویژه هفتہ #حجاب و عفاف ☆
#استاد_شجاعی 🎤
#صوتی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
شاهرخ حر انقلاب 3.mp3
29.06M
📗کتاب صوتی
#شاهرخ_حر_انقلاب
قسمت 3️⃣
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ ستاره_سهیل #قسمت_صدونودودو صدای قاضی مثل تیری که به حباب بزرگ و شفافی بخورد، سکوت جلسه ر
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
193ستاره سهیل
همراه مامور خانم، پشت نرده های آبی_سفید ایستاده بود، زمین وسیعی پشت نرده ها انتظارش را میکشید.
تابلوی آبی بالای سرش را چندین بار خواند.
_مرکز نگهداری توان بخشی معلولین ذهنی و جسمی
صحبت یکی از مامورها که با نگهبان تمام شد، نرده ها به صورت اتوماتیک و آهسته باز شدند.
ماموری که کنارش بود، بازویش را کمی به جلو هل داد تا راه بیفتد.
اولین قدمش را که توی مرکز گذاشت، نم باران را روی صورتش حس کرد.
جلوتر که رسیدند، صورتش از باران خیس شده بود.
در برابرش دو ستون شیری رنگ را دید که دو طرف ورودی ساختمان قرار گرفته بود.
وارد فضای داخلی ساختمان شدند، صدای جیغ و داد بچه ها سردردش را شدیدتر کرد.
بوی تند ضد عفونی به عطسه انداختش!
خانم چادری از دفتر مدیریت بیرون آمد و آنها را به طرف دفتر هدایت کرد.
مثل بچه ای که برای اولین بار به مدرسه میرود، بی قرار بود.
روی صندلی چوبی نشست، بعد از نیم ساعت گفت و گوی خصوصی یکی از مامورها با مدیر، ستاره، کاغذی را به دستور مدیر امضاء کرد.
_عزیزم، ثریا خانم اتاقتو بهت نشون میده.
به مدیر مرکز زُل زد، خانمی چادری با صورت گندمگون، ماه گرفتگی کوچکی کنار گونه اش خودنمایی کرد.
_ثریا جان ...
ثریا جلو آمد و دستان سرد ستاره را گرفت.
_ پاشو عزیز ...
نگاهی به صورت سبزه دختر و ابروهای پیوندی اش انداخت، با کمی مکث دنبالش راه افتاد.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 193ستاره سهیل همراه مامور خانم، پشت نرده های آبی_سفید ایستاده بود، زمین وسیعی پشت ن
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
194ستاره سهیل
از پله ها بالا رفتند و وارد راهرو مانندی شدند.
ثریا درِ آخرین اتاق انتهای راهرو را باز کرد.
_ بیا تو ...
مات و مبهوت وارد اتاق شد، داشت با خودش فکر می کرد اصلا چرا اینجاست؟ چرا باید در این اتاق بماند!
_ حالت خوبه؟ خانم .... با شمام !
داشت انگشت اشاره اش را روی شقیقه اش فشار میداد، با صدای گرفته ای جواب داد:
_ بله ...
ثریا دستش را گرفت و روی تخت نشاندش.
_ بیا بشین ... بنظر میرسه حالت خوب نیست، مریضی؟ صداتم که بدجور گرفته ...
سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد، به نظر دختر روستایی می رسید تا شهری !
_ آره ... میگرن !
یاد قرص های آرام بخشش افتاد
_ یه کم افسردگی هم ... دارم.
ثریا خندید و نگاهش را دور اتاق چرخاند !
_ اینجا وقت افسردگی و اینا رو نداری ...استراحت کن فعلا، عصر میام قشنگ برات میگم که چه کارایی رو باید بکنی !
سرش را به سختی تکان داد و لبخند محوی زد.
ثریا که رفت، خودش را روی تخت انداخت و گریه اش را درون بالش خفه کرد، دستش را محکم مشت کرد و روی تخت میکوبید، دلش می خواست خالی شود.
برگشت و به پشت خوابید، خیسی بالش را از زیر روسری اش حس کرد.
قفسه سینه اش بالا و پایین میرفت، دستش را روی قلبش گذاشت.
یاد مراسم شکرگزاری افتاد یا سادگی بی حد و حصرش و اعتمادی که به راحتی خرج هر کسی کرد.
با لبه پایین روسری اش اشک هایش را پاک کرد، چشمانش به شدت میسوخت و سردردش هر لحظه شدیدتر میشد.
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐⭐⭐ ⭐⭐ ⭐ #رمان 194ستاره سهیل از پله ها بالا رفتند و وارد راهرو مانندی شدند. ثریا درِ آخرین اتاق ان
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدونودوپنج
داشت دف میزد. وسط حلقه ای نشسته بود و دستش را با ریتم روی دف حرکت میداد. دلش میخواست همه را به وجد بیاورد. ولی کسی به او توجهی نمیکرد. کیان و دلسا کنار هم نشسته بودند و می خندیدند.
صورتشان کبود و زخمی بود. ولی هیچ توجهی به ظاهرشان نداشتند. داشت دف میزد. اما صدایی از دف بیرون نمی آمد.
نگاهی به دستانش کرد. دفی در کار نبود. حلقهای سیاه در دستش بود با خار های تیز و بُرنده...
انگشتانش از اختیارش خارج بودند. نمیخواست تکانشان بدهد، اراده ای نداشت.
خارها یکی یکی در انگشتانش فرو می رفتند. و به جای اینکه خون روی دستش جاری شود، خونش را میبلعید. انگشتانش به درون حلقه سیاه کشیده میشد. بعد دستهایش شروع کرد به داد زدن. نه! نه!
دستش تیر کشید... نفس زنان از خواب پرید.
روی تخت نیمخیز شده بود و داشت اکسیژن توی هوا را با ولع می بلعید.
کف دستش را روی پیشانیاش فشار داد.
تقه ای به در وارد شد. چشمانش را بست. در باز شد.
_خانم حالت خوبه؟
زبانش گیر کرده بود. لیوان آبی برایش ریخت. با تاخیر سری تکان داد.
_مسکن... دارین؟
با چشمان قرمزش به ثریا خیره شد.
ثریا به طرف میز قهوه ای کنار پنجره رفت. از توی کشو جعبه ای را بیرون کشید. قرص صورتی را کف دست ستاره گذاشت.
_خانم سلطانی گفتن داروهای خودته که از خونه براتون آوردن. گفتن اگه حالتون بد شد این آرامبخش رو بهتون بدم.
لیوان آب را یک نفس بالا کشید و خودش را روی تخت رها کرد.
نگاهی به انگشتانش انداخت. داغ بودند.
دست خنک ثریا را روی پیشانی اش حس کرد.
_تب داری... استراحت کن... صبح دکترت میاد.
ثریا که خواست چراغ را خاموش کند، به حرف آمد
_بزار... روشن... باشه!
دستش را از روی پریز برداشت و در را بست.
@tooba_banoo
✍ف.سادات(طوبی)
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸
#انگیزشی
امروز آنقدر قـوی باش💪
که مشکلات اطرافت
نتواند در تو نفوذ کند ...👌
#توکل_به_خدا ترس را از بین میبرد😊
امروز دلت را آنقدر قوی كن
که تحت هر شرایطی
برای رسیدن به آرزوهایت تلاش کنی👍
و دست از قوی بودن بر نداری❤️
روزتون سرشار از #تلاش و #موفقیت
و در پناه #خدا 🤲🌸
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸