eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
👍یک لایک ساده! -وایی ببین چه لباس قشنگی!! چه موهای بلندی، دختره خیلی نازه 😍 کاش من جاش بودم😢 حالا که جاش نیستم بزار لایکش کنم♥️ ❌بهش نگاه کردمو گفتم :نبایدعکسشو لایک کنی -وااااا چراااا🤨 +چون توهم تو گناهش شریکی🙃 -چه چیزایی میگی ها!! چه ربطی به من داره شد آش نخورده و دهن سوخته 😂 +ببین عزیزم اگه تو این طوری عکس میذاشتی فضای مجازی مردم لایک می کردن چه عکس العملی نشون میدادی؟؟؟ 🤔 -خب معلومه کلی خوشحال میشدم سعی میکردم از دفعات بعد هم بیشتر عکس بذارم هم جوری عکس بگیرم که اونا خوششون بیاد😍 +خب حالا اگه تو لایکش کنی اون هم همین عکس العمل رو نشون میده و بازم از خودش عکس میزاره و تو هم تو گناهش شریکی‼️ 📱رو شو ازم گرفت و موبایلش رو خاموش کرد ✍نویسنده:رقیه علیزاده 🕌 با خدا باش پادشاهی کن https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082
😱همین که خواستم چادرم را بردارم،لیلا تنه ای به من زد که باعث شد چادرم بر زمین بیفتد.همین که چادرم بر زمین افتاد گویی جانم از جسمم خارج شد. سریع چادرم را برداشتم و شروع به تمیز کردن آن کردم. 😂این در حالی بود که لیلا داشت به من میخندید. ☺️نگاهی به او کرده و لبخندی به او زدم،سپس به کارم ادامه دادم. 😳😠لیلا که از رفتارم تعجب کرده و عصبانی شده بود با همان حالت رو به من کرد و گفت: +طلاهات کم نشن خانم...😒 ☺️من دوباره او را با لبخندم مهمان کردم.او بیشتر عصبانی شد و گفت: +با این رفتارت میخوای به من بگی ارزش جواب دادن ندارم؟😡 _ نه عزیزم این چه حرفیه میزنی.☺️ +پس چرا بهم توجه نمی‌کنی و از کاری که کردم عصبانی نشدی؟؟🤔😒 _ چرا باید عصبانی بشم،در صورتی که میدانم ناخواسته این کار را انجام دادی؟☺️ +اصلا هم ناخواسته نبود تازه به عمد اینکارو کردم.😡 _خب عزیزم چرا این کار رو کردی؟🤔 +می خواستم بهت حالی کنم که زمان چادری بودن تمام شده باید بروز باشیم همین شماها هستید که نمیزارید یک آب خوش از گلوی ما پایین بره اون پارچه سیاه چیه آخه؟اون پارچه رو انداختم زمین تا خاکی شه و دلم خنک شه از اینکه چادر شسته و اتو کشیده ات خاکی و کثیف شه.😏😠 ☺️من لبخندی به او زدم و با مهربانی به او نگاه کردم و گفتم: _عزیزم من اصلا از کارت ناراحت نشدم بلکه خیلی خوشحال شدم.😍 😳لیلا که تعجب کرده بود پرسید: +چرا خوشحال شدی؟؟😳🤔 _ آخه این چادر عادت به خاکی شدن 🙂 داره مثل چادر خانم فاطمه زهرا(س).😔 😭این حرف را که زدم مثل این بود که یک لیوان آب سرد بر سر لیلا ریخته باشند؛شروع به گریه کرد و بر زمین نشست و با حالت گریه از خداوند طلب بخشش می‌کرد و میگفت: +خدایا من رو ببخش خانم فاطمه زهرا(س)منو ببخشید قول میدم دیگه به چادرتون بی احترامی نکنم قول میدم دیگه یه دختر چادری بشم فقط منو ببخشید.😭🧕🏻 🖋نویسنده:فاطمه هژبری 🕌 https://eitaa.com/joinchat/396361812Cccbe6d3082
🌱لبخند امام زمانم 🤔در خلوت خود وغرق در افکارم بودم که صدای پیامک گوشی مرا به خودم آورد... 📱یکی از شاگردانم بود که تابحال به من پیام نداده بود! +سلام خانم، حالتون خوبه؟ -سلام عزیزم الحمدلله،شما خوبید؟☺️ +ممنونم،ببخشید خانم وقت دارید درمورد مسئله ای باهاتون صحبت کنم؟ -بله عزیزم،درخدمتم😊 +خانم من راجع به حرفایی که امروز درمورد امام زمان(عج) و حضرت زهرا(س) زدید خیلی فکر کردم.😍 -خب عزیزم به نتیجه ای هم رسیدی؟🤔 +بله،خیلی فکرم رو مشغول کرد؛مخصوصا اون حرفتون که گفتید ما بعضی جاها با رفتار و پوشش مون دل امام زمان رو شکوندیم و باعث شدیم ایشون غمگین بشن😔 -درسته. +خانم یه خبر خوب برای شما و امام زمان(عج) دارم😍 -چه خبری عزیزم؟ +حرف هایی که زدید و خوندن کتابی که معرفی کردید و از کتابخونه ی مدرسه امانت گرفتم، باعث شد خیلی رو رفتار و ظاهرم دقیق بشم و فکر کنم... واسه همین تصمیم گرفتم از امروز محجبه بشم🧕🏻 و باعث این نباشم که امام زمان دلشون بشکنه😔از طرفی میخوام با محجبه شدنم به حضرت زهرا بگم که نگران نباشند تنها نیستند وما راهشون رو ادامه میدیم😍 به حضرت زینب هم بگم، درسته که نمیتونم از حرمتون دفاع کنم اما جای مدافع حرم شدن مدافع چادر شما میشم☺️😍🧕🏻 _خییییییلی خوشحال شدم که تصمیم قطعیت رو گرفتی(اونهم با مطالعه و تحقیق) ، چون یادمه خیلی وقته مرددبودی، ان شاء الله همیشه موفق باشی و حضرت زهرا (س) پشت و پناهت 🌷 ...... 😍وقتی این حرف ها را شنیدم از فرط هیجان، گویی قلبم چندین برابر تندتر می‌تپد...از سویی هم حس پرنده ای رها را داشتم که در آسمان بیکران سبکبال پرواز می‌کند ... خدای مهربانم شکر اینهم از رزق امروزم😍 نویسنده:فاطمه هژبری🖋 🕌 @mediumelahi
AUD-20210916-WA0037.mp3
12.52M
💚 سرگذشت داستانی حضرت (س) مادر حضرت حجت (عج) از روم تا سامرا را روایت میکند💚 💐میلاد عالم امکان ،فخر زمان ،منجی عالیمیان مبارک باد🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍مهدی خدامیان ارانی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
AUD-20210916-WA0038.mp3
14.45M
💚💚 سرگذشتِ داستانی حضرت (س) مادر حضرت حجت (عج) از روم تا سامرا را روایت میکند💚 ✍مهدی خدامیان ارانی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✨﷽✨ 🔰 یک یک 👞 روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دور تر پرت کرد. 🍃 مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد ماجرا را دید، سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد... 🌱 درختی که پیوسته بارش خوری 🌱 تحمل کن آنگَه که خارش خوری 🔺این سوزن منبع درآمد توست این همه فایده حاصل کردی! یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می اندازی...! 💯 نتیجه این‌که اگر از کسی رنجیدیم خوبی های که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم,آن وقت تحمل آن رنج آسان‌تر می شود.👌 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
♥️ بـا من بمان ... ✨ ..... * 🕙حالا سه سال از اون روز میگذره.... امیررضا تو حیاط حرمِ صاحب نام اش، مشغول بازیه.... ولی به من بگی، میگم دیروز بود... همین قدر تازه.... همین قدر نزدیک.... * . 🗓 بیست و پنج روز گذشته بود.... اصلا زود گذشته بود یا دیر؟؟خواب بودم یا بیدار؟چرا هیچ چی سر جاش نبود؟ ☀️ الان باید آفتاب افتاده باشه وسط خونه...آوین تو تخت اش خواب باشه... همون تختی که برای خریدنش کل شهر رو زیر پا گذاشتم.آخرم رفتم ترکیه... مارک پراگ رو گرفتم....بهترین و لاکچری‌ترین اش ... ↪️ کاش زمان به عقب برمیگشت... کاش هیچی نداشتیم... کاش امروز دکتر میگفت جواب آزمایش ها خوبه و مرخص میشه.... خودمم به ساده لوحی ام خندیدم... "سحر....حاضر شدی؟" ⚡️به خودم اومدم؛ حوله رو از دور سرم باز کردم و سریع با سشوار موهامُ خشک کردم و حالت دادم. رفتم جلوی کمد... مانتو کتی ،شال حریرِ ستِ کت‌م و شلوار لی زاپ‌دارم رو برداشتم.... 💄غرورم اجازه نمیداد که بد تیپ باشم. عادت کرده بودم به ظاهرم برسم .... کرم‌پودر ... ریمل‌ ... رژ جیغ ... از در اتاق بیرون رفتم. مادر امیر نگاهی به من و تیپم انداخت و بعد به امیر.... " بیا صبحانه بخور سحرجان...رنگ به رخ نداری " خودم رو به نشنیدن زدم... "امیر! بریم...مامانم منتظره.خداحافظ" سرم رو انداختم پایینُ از خونه خارج شدم ... ✍️نویسنده : مریم حق‌گو ⬅️ادامه دارد... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
بـا من بمان❤️ ... ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم! با کی لجبازی میکردم؟؟.... 😔چشمام به گودی نشسته بود.زیرش کبود بود.آخه بیست روزی میشد درست نخوابیده بودم،غیر از چرت های کوتاه روی صندلی بیمارستان... 🔸هر روز صبح،می اومدم خونه...فقط یه دوش میگرفتم،لباسمو عوض میکردم و بر میگشتم بیمارستان.... 🔺از همه متنفر بودم... امیر دکمه آسانسور و زد و با مِنّ و مِن گفت ... "میگم سحر جان، مامانم...." انگار که از گفتن حرف اش واهمه داشت. 😔یه نگاهی به چشم های سنگی من کرد. سرشُ انداخت پایین و دوباره ادامه داد " مامانم نذر کرده،،،،نذر کرده بچه که خوب شد،به قول خودش شفا گرفت، ببریم اش مشهد...اسم اش هم ....اسم اش هم بذاریم امیر رضا...یا علیرضا یا..." 🔺داد زدم... "راحت باش... دیگه چی؟؟ ترجیح میدم بچه زنده نمونه تا...." حرفمُ خوردم... 😡امیر گفت "تو چت شده سحر؟؟ همه سعی میکنن کمک کنن،هر کی هر کاری از دستش برمیاد انجام میده... مادر منم اینجوری..." 😠با حرص در ماشین رو باز کردم. خودمُ پرت کردم روی صندلی.... 🗣فریاد زدم :"من از هیچ کس کمک نخواستم....از هیچ کس...حتی خدا...." حتی خدا رو آهسته گفتم... امیر سری به نشانه تأسف تکان داد... کل میبر باهام حرف نزد.... 🏴توی راه ایستگاه های صلواتی برپا بود... بوی اسپند.... صدای نوحه و مداحی.... "ارمنی ها میان در خونه ات....بس که تو دردا رو دوا کردی....هر چی گره به کارمون افتاد، با دستهای بریده وا کردی...." ترافیک شده بود... 😰یه لحظه معذب شدم از تیپ و آرایش و رنگ لباسم.... جوانی با یه ظرف یکبار مصرف اومد سمت ماشینُ گفت "بفرمایید خانم " حلیم بود... عطر دارچین اش،دلمُ ضعف برد.. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. چند روز بود درست غذا نخورده بودم! با کی لج کرده بودم؟؟؟ چند قاشق حلیم گذاشتم توی دهنم.. شروع کردم به خوردن... پشت هم....بدون اینکه نفس بگیرم.... خوشمزه ترین حلیم دنیا بود.... 🔺امیر هنوزم نگام نمیکرد.... 🔸رسیدیم... 🔸مامان جلوی در منتظر بود. تا من رو دید گفت: "پناه بر خدا....دختر نهم محرمه... سفید پوشیدی؟؟؟ ای خدا... حتما همینجوری رفتی جلو مادرشوهرت؟؟؟! " گفتم:"مامان ولم کن...امام حسین محتاج مشکی پوشیدن من نیست!هست؟؟"😏 با سرعت ازش دور شدم. امیر تکیه داده بود به ماشینُ ما رو نگاه میکرد.... ⬅️ادامه دارد... 📝نویسنده : مریم حق گو رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_دوم ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم!
بـا من بمان ❤️ ... . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در...تا مسئول ان آی سی یو... مانتومُ درآوردم..گان به تن کردم.... تو بخش،بیست و چهارتا بچه بودن.اما حال "آوین" کجا؟! .....از همه شون بدتر بود. با هیچ مادری دوست نبودم. با اینکه از همه باسابقه تر بودم. تنها یه نوزاد بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود. تخت شماره هشت... زیر پنجره بود. هیچ همراهی نداشت. روز دهم که اتاق خالی بود،بچه مدام گریه میکرد.من کنار کابین آوین نشسته بودم،انگار نه انگار صدایی میشنوم. پرستار اومد.نگاهی به من انداخت و گفت:"عزیزم...میشه یه کمک بدی؟" مثل آدم آهنی رفتم پیشش. شیشه شیر کوچیکی رو داد ."میشه به این نوزاد شیر بدی؟"با اکراه شیشه رو گرفتم "پس مادرش کجاست؟" پرستار در حالی که داشت اتاق رو ترک میکرد گفت "نمیدونم والا" بچه گرسنه بود.با تموم شدن شیر خوابش برد. شیشه رو بردم ایستگاه پرستاری. خانم هرمزی گفت:"دستت درد نکنه گلم....خدا خیرت بده...این بچه زردی داشت...زدی بالای بیست وسه...تو خونه بهش داروهای سرخود دادن ، بعد مسمومیت هم اضافه شد به زردی اش... آوردنش اینجا،خون ش رو عوض کردیم اما مغزش آسیب دیده بود... رهاش کردن اینجا و رفتن" دوباره نگاهش کردم. دلم براش میسوخت؟؟؟! نه! ...مطمئن بودم میمیره... اصلا کاش منم میمردم... چقدر خسته م... ادامه دارد... 📝نویسنده : مریم حق گو رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️ ... #پارت_سوم . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در.
بـا من بمان ❤️... برگشتم کنار آوین.... اتاق دوباره شلوغ شده بود..... بیمارستان بیشتر از هر روز حال و هوای محرم داشت.... بالای در اتاق نوزادان یه پارچه سبز زده بودن با نوشته ی "یا علی اصغر(ع) " تو نمازخونه ، مراسم زیارت عاشورا بود.... همه ی شش تا مادر رفتن... من پشت به همه نشسته بودم. رفتارم باعث شده بود،هیچ کس پیگیرم نباشه..... بعد حدود یک ساعت،یه دفعه تو بخش ولوله شد... من از جام تکون نخوردم. سر پرستار با عجله اومد و گفت: "خادم های حرم امام رضا اومدن" سقفخادم های حرفم امام رضا اینجا چه کار داشتن؟؟ هزاران کیلومتر دورتر از مشهد؟؟ تو بخش نوزادان.... بچه تخت شماره هشت گریه می کرد. بی هدف رفتم سراغش. دیده بودم وقتی گریه میکنه،پرستار انگشت کوچک اش رو میزاره توی دهن بچه و اون آروم میشه. با تردید دستکش به دست کردم و نشستم کنارش.... بغل اش کردم و انگشت کوچکم گذاشتم تو دهن اش. بچه خیلی بی جون بود... سه تا مک زده خوابش برد... هنوز بغلم بود که بقیه مامان ها اومدن... خادم ها اومدن تو بخش ان آی سی یو.... یکی همراهشون میخوند:".......... اونا بین بخش چرخیدن.... همه اشک می ریختن. اونجا دلها همه شکسته بود. بالا سر منم اومدن. گفتن :"خدا شفای خیر بده به حق ثامن الحجج" ادامه دارد.... نویسنده : مریم حق گو رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌸🍃🌸🍃🌸 زیبا وتمثیلی اعتماد به 👌 🌹 ﻋﻠﻴﻪ السلام ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ 🐜ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ 👈ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ...... ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ!!! ☀️ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ....... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ⁉️ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ 🐜ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!! ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!! 📖خداوند چه زیبا فرمود: ✨وَما مِن دابَّةٍ فِي الأَرضِ إِلّا عَلَى اللَّهِ رِزقُها ... 🌱هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست مگر اینکه روزی او بر خداست!...🌱 ☘سوره هود، آیه 6☘ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
حضرت سليمان كنار ساحل دريا نشسته بود، چشمش به مورچه‏اى افتاد كه دانه گندمى را با خود به جانب دريا ميبرد، حضرت سليمان چشم از او برنداشت تا به آب رسيد، ناگهان قورباغه‏اى سر از آب بيرون كرد و دهان گشود، مورچه به دهان قورباغه رفت و قورباغه شناكنان به داخل دريا رفت، در حالى كه زمانى طولانى بر اين داستان گذشت و حضرت سليمان در اين مسئله با شگفتى در انديشه بود! پس از گذشت زمان معين قورباغه از آب بيرون آمد و دهان باز كرد و مورچه از دهانش خارج شد و دانه گندم با او نبود. حضرت سليمان مورچه را خواست و از حال و وضع و اين كه كجا بود پرسيد؟ مورچه گفت: اى پيامبر خدا در قعر دريائى كه مى‏بينى سنگى ميان تهى است و در آن كرم كورى قرار دارد، خدا او را در آنجا آفريده و او قدرت بيرون آمدن از آن را براى طلب معاش ندارد، مرا حضرت حق كارگزار روزى او قرار داده است و من روزى‏اش را براى او ميبرم البته پروردگار اين قورباغه را مأمور حمل من قرار داده و آبى كه در دهان اوست زيانى به حال من ندارد، چون قورباغه به سنگ مى‏رسد دهانش را به روزنه سنگ مى‏گذارد و من وارد آن مى‏شوم، پس از اين كه روزى او را به او رسانيدم از روزنه بيرون آمده وارد دهان قورباغه مى‏شوم و او مرا از دريا بيرون مى‏آورد. حضرت سليمان به مورچه گفت: آيا از آن كرم كور تسبيحى شنيده‏اى؟ مورچه گفت: آرى مى‏گويد: «يا من لا ينسانى فى جوف هذه الصخره تحت هذه اللجة برزقك لا تنس عبادك المؤمنين برحمتك:» اى خدائى كه مرا در دل اين سنگ زير اين درياى عميق نسبت به رزق و روزى ات فراموش نمى‏كنى، برحمتت اى مهربان خدا بندگان مؤمنت را فراموش مكن. رسانه الهی 🕌 @mediumelahi