#داستانک #داستان_کوتاه
♥️ بـا من بمان ...
✨ #پارت_اول.....
*
🕙حالا سه سال از اون روز میگذره....
امیررضا تو حیاط حرمِ صاحب نام اش، مشغول بازیه....
ولی به من بگی، میگم دیروز بود...
همین قدر تازه.... همین قدر نزدیک....
*
.
🗓 بیست و پنج روز گذشته بود....
اصلا زود گذشته بود یا دیر؟؟خواب بودم یا بیدار؟چرا هیچ چی سر جاش نبود؟
☀️ الان باید آفتاب افتاده باشه وسط خونه...آوین تو تخت اش خواب باشه...
همون تختی که برای خریدنش کل شهر رو زیر پا گذاشتم.آخرم رفتم ترکیه...
مارک پراگ رو گرفتم....بهترین و لاکچریترین اش ...
↪️ کاش زمان به عقب برمیگشت...
کاش هیچی نداشتیم...
کاش امروز دکتر میگفت جواب آزمایش ها خوبه و مرخص میشه....
خودمم به ساده لوحی ام خندیدم...
"سحر....حاضر شدی؟"
⚡️به خودم اومدم؛ حوله رو از دور سرم باز کردم و سریع با سشوار موهامُ خشک کردم و حالت دادم.
رفتم جلوی کمد... مانتو کتی ،شال حریرِ ستِ کتم و شلوار لی زاپدارم رو برداشتم....
💄غرورم اجازه نمیداد که بد تیپ باشم. عادت کرده بودم به ظاهرم برسم ....
کرمپودر ... ریمل ... رژ جیغ ...
از در اتاق بیرون رفتم.
مادر امیر نگاهی به من و تیپم انداخت و بعد به امیر....
" بیا صبحانه بخور سحرجان...رنگ به رخ نداری "
خودم رو به نشنیدن زدم...
"امیر! بریم...مامانم منتظره.خداحافظ"
سرم رو انداختم پایینُ از خونه خارج شدم ...
✍️نویسنده : مریم حقگو
⬅️ادامه دارد...
#داستان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi