eitaa logo
رسانه الهی
352 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
رسانه الهی
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_سی_و_یکم خدای مرده همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد ر
Fn.: 🔥 👣🔥 گاو حیوان مفیدی است هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که بلند وسط مسجد داد... هی گاو ... همه برگشتن سمت ما ... جا خورده بودم ... رفتم جلو و گفتم: با من بودی؟ ... باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه ... بله با شما بودم ... چی شده؟ ... بهت برخورد؟ ...  هنوز توی شوک بودم ... . چرا بهت برخورد؟ ... مگه گاو چه اشکالی داره؟ ... . دیگه داشتم عصبانی می شدم ... خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه ... بدجور توی ذوقم خورده بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... چطور باهاش همراه شده بودی؟ ... در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ... مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی؟ ... دیگه کنترلم رو از دست دادم ... رفتم توی صورتش ... ببین مرد، به الانم نگاه نکن که یه آدم آرومم ... سرم رو می اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم ... من یه عوضیم پس سر به سر من نزار ... تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته خوب مون با هم، کاری بهت ندارم ... . بچه ها کم کم داشتن سر حساب می شدن بین ما یه خبری هست ... از دور چشم شون به من و حاجی بود ... گاو حیوون مفیدیه ... گوشت و پوستش قابل استفاده است... زمین شخم می زنه ... دیگه قاطی کردم ... پریدم یقه اش رو گرفتم ... . زورشم از تو بیشتره ... . زل زدم تو چشم هاش ... فکر نکن وسط مسجدی و اینها مراقبت ... بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ... . ... نویسنده: 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_سی_و_یکم 🎬 سرکلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم,یعنی ا
: 💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 🎬 غروب رفتم خیاطی سپیده,اووه اوووه عجب بزرگ بودهاا سپیده رادیدم وگفتم:دختر ,میدونستم کارت عالیه,اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرررگه .😊 سپیده:باخنده گفت ,ازاول اینجورنبود باکمکهای انجمن توسعه اش دادم. راستش مدلهای لباسهایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند وخیلی فریبنده اما کلا آزاد وغربی بود.. سپیده روکرد به من وگفت:نگاه کن هرمدلی پسندیدی ,مهمون من,خودم برات رویه پارچه ی زیبا درمیارم وتقدیم میکنم. گفتم:ممنون سپیده جان,طرحات خیلی قشنگن اما باسلیقه ی من جور نیستن. اخه اینا رانگاه میکنم ,فکر میکنم نکنه توخیاط خونه ای در لندن اومدم😊😊 سپیده:دختر خوب ,وقتشه تو هم بروز باشی,تاکی این مدلهای املی وتاریخ گذشته رااستفاده میکنی؟ من:مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دخترمسلمان شیعه هستم پوشیده است ,تا از گزند گرگهای آدم نما درامان باشم ,وهرکس وناکسی با چشماشون به بدنم ,ناخنک نزنن ,عزیزززم. سپیده سرش را آورد کنارگوشم وگفت:تمام مدلها مال اونور آب هستند ,انجمن برام فرستاده,جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده اند ,میبینی چقد سرم شلوغه... خیلی متاثرشدم ,ببین این نامردهای خبیث تاکجا پیش رفتند که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم. به سپیده گفتم ,حالا ازاینا بگذریم ,چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم توکلاس شما چی گفتن؟؟ سپیده خندیدوگفت:وای دختر توچقد حال داری هااا,چی گفتن یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم,فقط برام جالب بودن خخخخ. گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟ سپیده:اهان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه:استاد میگفت چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین ع باشهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید. وروکرد به من:هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟ وااای چقد اینا خبیثند ,مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا خلاف مطالبی بود که برای مامیگفتند. به سپیده گفتم:چندروز پیشا تویک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا وبالاجبارگریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره. حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبارنیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری ازانوارخدا میدونیم وخون حسین ع ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم,هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم😊😊 سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم. از سپیده خداحافظی کردم ودرحالی که هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوارماشین شدم... .. 🕌
رسانه الهی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_یکم به روایت حانیه ........................................
به روایت امیرحسین الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20.30 بار آهنگ ارغوان رو گوش کردم. آره منم از بچگی با راهنمایی های پدرم خادم این تبار محترم بودم ولی الان چی؟ چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده ، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟ چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده ؟ تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله. . . . واقعا سبک شدم. نماز شب همیشه برای من منبع آرامش بود. تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛ همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛ چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری. وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم..... رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_یکم #بخش_سوم ❀✿ _ اولین قدم برای اسطوره شدن... همینھ! دخترعم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس میڪنم. بھ تصویر چشمانم دراینھ خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشتھ ی نھ چندان دلچسبم لبنانے مے بندم. دستهایم بھ وضوح میلرزد و عرق روی پیشانےام نشستھ .خم میشوم و ازداخل پاڪت ڪرم رنگ چادری ڪھ خریدم را بیرون مے اورم و مقابلم میگیرم.گویـے اولین باراست این پارچھ ی مشڪے را دربرابر چشمانم میگیرم، حالے عجیب دارم. چیزی شبیھ بھ دلشوره. باز مثل زنان ویارڪرده حالت تهوع گرفتم.چادر را روی سرم میندازم و نفسم را بیرون میدهم. دستم را بھ دیوارمیگیرم و سرگیجھ ام راڪنترل میڪنم. دراتاق را قفل ڪرده ام ڪھ یڪ وقت یلدا بے هوا دراتاق نپرد.دوست ندارم ڪسے مرا ببیند.حداقل فعلا.نمیدانم چرا! ازچھ چیز خجالت میڪشم ازحال الانم یا...چندماه پیشم؟!باورش سخت است زمانے چادری بودم.خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم.بھ هیچ علاقھ ای نمیرسم.هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.اینبار...همه چیز فرق ڪرده... خودم با شوق و ڪمے اضطراب خریدمش. میخواهم تڪلیفم را باخودم روشن ڪنم. یحیے چھ میگفت؟حرفهایش دلم را قرص میڪند ؛ بھ تصمیم جدیدم. ڪاش ڪسے را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا ڪمڪ بخواهد.شرم دارم دستم را بلند و دعا ڪنم!.. اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چھ؟...ڪاش اوینے رفیق من میشد ، انوقت از او میخواستم دعاڪند ؛ بھ خداهم نزدیڪ تراست. شاید بھ حرف عزیزی مثل او گوش ڪند.روح ڪلافھ ام بھ دنبال یڪ تثبیت است.یڪ قدم محڪم ، یڪ جواب ڪھ مانند دوندگان دو بھ سمتش پرواز میڪند. پیشانے ام راروی اینھ میگذارم و چشمانم را میبندم. دستم راروی پارچھ ی لختے ڪھ روی سرم افتاده میکشم. حس قلبم رابھ چنگ میڪشد. نفسے عمیق مهمان جانم میڪنم. دیگر از تو دل نمیڪنم... دستم را باری دیگر روی چادرم میڪشم ، لبخند مے زنم و زیر لب میگویم: ❀✿ سھ هفتھ ای مے شد ڪھ چادر مے پوشیدم ، البتھ پنهانی.خنده ام میگرفت ؛ زمانے برای زدن یڪ لایھ بیشتر از ماتیڪم از نگاه پدرم فرار میڪردم . الان هم...!!! چادر را در ڪوله ام میگذاشتم و جلوی در سرم میکردم. ازنگاه های عجیب و غریب یحیـے سردر نمے اوردم ، اهمیتـے نمیدادم. صحبتهایمان تھ ڪشیده بود. سوالے نداشتم گویے مثل ڪودڪان نوپا به دنبال محڪم ڪردن جای پایم بودم. دیگر دنبال جواب نمیگشتم.جواب من با رنگ مشڪے اش روحم رااشباع ڪرده بود. بعداز یڪ سال نماز خواندن را هم شروع ڪردم.آنقدر سخت و جان فرسا بود ڪھ بعداز اولین نماز، ساعتها خوابیدم. درنماز شرم داشتم ڪھ قنوت بگیرم و چیزی طلب ڪنم. خجالت زده هربار بعداز نماز سجده میڪردم و بخدا بازبان ساده میگفتم: امیدوارم منو ببخشے... ڪتاب راهم خواندم.ڪتابے ڪھ حیات آوینے را روایت میڪرد. آراد دورادور طعنھ هایش را نثارم میڪرد ؛ توجهے نمیکردم.نباید دیگر بلرزم.من سپاهم راانتخاب ڪرده بودم. چندباری هم تهدیدم ڪرده بود ، میگفت حال تو و اون جوجھ مذهبـے رو میگیرم.میڪشمتون!شاید دوستم داشتھ...اما مگریڪ عاشق میتواند معشوقھ اش را بھ مرگ تهدید ڪند؟! ❀✿ پاورچین پاورچین از پلھ ها پایین مے روم و لبم را مے گزم.بھ پشت سر نگاه ڪوتاهے میڪنم ،چادرم رااز ڪولھ ام بیرون مے اورم و روی سرم میندازم . اهستھ در ساختمان را باز میڪنم ڪھ بادیدن لبخند بزرگ یحیـے سریع دررا مےبندم. صدای خنده ی زیبا و ڪوتاهش درگوشم مے پیچد. اولین باراست ڪھ صدای خنده اش را مے شنوم.نوسان غریبے در دلم بھ پا مے شود. ملایم بھ در میزند وبا صدایـے زیرو بم میگوید: دخترعمو! ڪارخوب رو ڪھ تو خفا نمیڪنن. چاره ای نیست.دررا تانیمھ باز و سرم را برای دیدن دوبار لبخندش باز میڪنم. سرش را پایین انداختھ و زیرلب یڪ چیزهایـے میگوید.آب دهانم را قورت میدهم و دررا ڪامل باز میڪنم. باسر دوانگشتش ریشش را میخاراند _ برام خیلے عجیبھ از چے میترسید؟! تقریبا یڪ ماهھ.. دیگھ حرفے نمیزنید... یڪم نگران شدم ڪھ....نڪنھ.. اون رشتھ محبتـے ڪھ از اهل بیت و حقیقت بھ دلتون بستھ شده بود، خدایـے نڪرده شل شده باشه..حلال ڪنیداز چهل دقیقھ پیش اینجا منتظر موندم تا بیایید و یھ سوال بپرسم...ڪھ جوابش رو دیدم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_دوم #بخش_اول ❀✿ لبم را بھ دندان میگیرم و نفسم را درسینھ حبس م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جواب میدهم _ نمیدونم ؛ نمیدونم از ڪے خجالت میڪشم. یااز چے میترسم! _ فقط از خدا بترسید. الانم ڪھ دارید دلشو بدست میارید! پس قوی پیش برید. با بھ خونه برگردید. بھ ساعت صفحه گرد بزرگش نگاهے میندازد و ادامھ میدهد: من برم ،حقیقتا خیلے خوشحال شدم! پیراهن زرشڪے زیر ڪت مشڪے اش چشم را دنبالش میڪشد.ریشش را ڪوتاه ڪرده و ڪفش های مجلسے واڪس خورده اش آدم را قلقلڪ میدهد تا فوضولے ڪند!! اما چیزی نمیپرسم. همانطور ڪھ رو به من دارد چندقدم عقب مے رود و میگوید: نترسید. خدا تو دلای شڪستھ جا داره.دل شمام قبل این تصمیم حتما شڪستھ ! خدانگهدار.. پشتش رامیڪند و سوار پرشیای ترو تمیزش میشود. همیشھ جایی ڪھ نبایدباشد سرمیرسد. نمیفهمم چرا هربار باچندجملھ آرامم میڪند و میرود. انگار برای همین خلق شده!..ڪھ من باشد... سرم را تڪان میدهم و محڪم بھ پیشانے ام میزنم... زیرلب زمزمه میڪنم : چرت نگو بابا!... و بھ دور شدنش چشم میدوزم ❀✿ یلدا لیوان چای بھ دست بادهانے نیمھ باز بھ سرتاپایم نگاه میڪند. لبخند ڪجے مے زنم و دررا پشت سرم مے بندم. آهستھ سلام میڪنم و یڪ گوشھ مے ایستم.یعنے چقدر فضایـے شده ام؟!آذر ازاتاقشان بیرون مے آید و درحالیڪھ ڪلاه رنگ راروی سرش محڪم میڪند ، بادیدنم از حرڪت مے ایستد. از تھ مانده ی رنگ شرابـے روی موهایش مےشود فهمید ڪھ دلش هوای هجده سالگے ڪرده.یڪدفعه زیر لب بسم الله میگوید. بے اراده میخندم و سلام میڪنم. چندقدم بھ سمتم می آید و میپرسد: خوبـے عزیزم؟!... مد جدیده؟! سعے میڪنم ناراحتے ام را بروز ندهم _ نھ ! مدنیست.تصمیم جدیده! میخوام مث قبلا چادر بپوشم! یلدا میگوید: جدی؟چقدر خوب ! ڪے بھ این نتیجھ رسیدی؟ یحیے درآستانھ دراتاقش ظاهرمیشود. اینجا چھ میڪند؟ الان باید سرڪار باشد.لبخند مے زند و جواب یلدا را میدهد:یه مدتھ بھ این نتیجه رسیدن!...مطالعھ داشتن. آذر پوزخند مے زند و لبش را ڪج و ڪولھ میڪند _ اا؟... نڪنھ مشاوره هم داشتن!!؟ طعنه زدنش تمامے ندارد!.یحیـے بااحترام جواب میدهد: یه سری سوال داشتن من جواب دادم.... _ پس پسرم خیلے ڪمکت ڪرده!! این را درحالے میگوید ڪھ با چشمهای ریز ڪرده اش بھ صورتم زل زده! خودم راجمع و حور میڪنم و جواب میدهم: بلھ ؛ خیلے ڪمڪ ڪردن..دستشون درد نڪنھ یحیے_ اینجا باید قدردان اول خدا و آقا حسین ع باشیم و بعد از قلم رفیق جدید دخترعمو تشڪر ڪنیم... یلدا_ ڪدوم رفیق؟ یحیی_ آوینے جان! یلدا_ اخے عزیزم!! میگم سایه ش سنگین شدو همش ڪلش تو ڪتاب بودا. نگو خانوم پلھ هارو یڪے یڪے داشت بالامیرفت! هرچقدر ازآذر بدم مے اید، یلدا رادوست دارم!.آذر زن خوبے است اما امان از زبانش!! ریز میخندم و میگویم: مرسے یلدا...بالا چیھ.تازه شاید بزور بھ شماها برسم.. یحیـے باصدایـے آرام طوری ڪھ فقط من بشنوم میپراند: رسیدید.خیلے وقتھ رسیدید... ❀✿ بعدها فهمیدم آن روز یحیـے سرڪار نرفتھ . برای ناهار بھ مهمانے دعوت بوده و بعداز آن خودش را سریع به خانه رسانده تا شاهد لحظھ ی ورود من باشد! مرور زمان یڪ هدیھ ازجانب خدا بود. هدیھ ای ڪھ در وجودش پسری با لبخندگرم و امیدوار ڪننده پنهان ڪرده.یحیـے هرچھ ڪتاب داشت دراختیارم گذاشت و برای روز دختربا یلدا برایم چادر سفید نماز تهیه ڪرد . علت رفتارش را نمیدانستم فقط ازتڪرار حالاتش لذت میبردم حتے مرور خاطرات ڪودڪے برایم شیرین بود .همان روزهایـے ڪھ یحیـے رادماغو صدا میزدم! یڪ پسربچھ ی تخس و لجباز و زورگو.هربار ڪھ میخواستم پایم را از در بیرون بگذارم دعوایم میڪرد ڪھ چرا روسری سرم نڪرده ام. من هم جیغ میزدم ڪھ بھ تو چھ . یادش بخیر یڪ بار دستم راگرفت و پشت سرخودش ڪشید و دریڪ اتاق هلم داد و دررا به رویم بست. من هم پشت هم فحشش میدادم و خودم رابه در میزدم.اوهم داد میزد ڪھ چون حرفموگوش نمیدی، با پسرای همسایھ بازی میڪنے. نمیدانم چراروی ڪارهایم حساس بود روی من!... همیشھ مراقبم بود... البتھ بامیل خودش، نھ من ! شاید خیلے هم بیراه فڪر نمیڪردم. مرور زمان ثابت ڪرد ڪھ یحیـے همان آرامشی است ڪھ در اضطراب و سرگردانے دنبالش میگردم. دوستش نداشتم. نمیدانستم حسے ڪھ به او دارم چیست؟ تنها خودم را به او مدیون میدیدم. هرلحظھ ڪنارم بود و تشویقم میڪرد. گرچھ دورادور.نمیدانم چطور یڪ آدم میتواند دور باشد ولے هرلحظھ در فکر و روحت نفس بڪشد... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر مورد رضایت است👉🏻 ❀✿ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
: : بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیلوفر رو به من کردو گفت: -قضیه رو به علی گفتی؟؟ -آره گفتم. -چی گفت. -هیچی. -هیچی؟؟؟؟؟؟؟!!! -گفت نگران نباش...ناراحت شد... -میخوای چی کار کنی؟ -چی کار میتونم کنم؟؟؟ نیلوفر سکوت غم انگیزی کرد نگاهش کردم و گفتم: -باید با هانیه حرف بزنم! -دیوونه شدی؟ -باید ببینم مشکلش دقیقا چیه میخواد چیکار کنه!!!؟ -زهرا!!!!!!!!! استاد نگاهی بهمون کردو و گفت: -خانم باقری شما که حرف میزنین معلومه بلدین بیایین اینجا بقیشو درس بدین... من_استاد... -بفرمایین لطفا... نیلوفر_استاد تازه عروسه اذیتش نکنید... یهو کل کلاس شلوغ شد!!! +تازه عروس؟؟ +مباررررکه. +نگفته بودی!!! +کی عروس شدی!!! +کی هست این آقای خوشبخت... استاد داد زد ساکت! استادی بود که همه ی ما ازش حساب میبردیم... استاد_مبارک باشه خانم باقری پس بخاطر همینه که کلا امروز حواستون پرته!!! -نه استاد... حرفمو قطع کرد و گفت: -به پای هم پیر شین... -ممنونم! نگاهی به هانیه کردم که با تنفر به من خیره شده بود... نفس عمیقی کشیدم و نشستم سر جای خودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بفتیم سمت خونه! کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت: -مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین... نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت: -البته اگر به پای هم بمونین... بعد هم خندیدو رفت... نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد... نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 ❣ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سی_و_یکم کافه، در زیرزمین یک ساختمان چند طبقه قرار داشت. ا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ صورت ستاره از تعجب منقبض‌شده بود. مینو قهقهه بلندی سر داد. -چرا این شکلی شدی، تو؟ ستاره متحیر صورتش را به‌طرف مینو چرخاند. -من چه شکلی‌ام؟ این یارو چه شکلی بود؟ خنده مینو مانند استارت ماشین در هوا پخش شده بود. -اوهوی.. درباره دوستم درست حرف بزن.. البته یکم عجیب‌غریب هست.. -اسمش چیه؟ -خب چندتا اسم و لقب داره.. از بس دوست داشتنیه هرکی هرچی دوست داره صداش می‌کنه.. بعضی دوستاش بخاطر اینکه رگه‌هایی از پلنگ صورتی داره، صداش می‌زنن:"هوغود" البته درستش چی بود.. آهان.. "هَپَنْتِه هوغود" همون پلنگ صورتی خودمون.. آدم جالبیه! عینهو یه جزیره ناشناخته می‌مونه. آدم دلش می‌خواد کشفش کنه. -توچی صداش می‌کنی؟ -من گاهی گیلاد صداش می‌زنم.. گاهی هوغود.. خودش دومی رو بیشتر دوست داره.. البته می‌دونم تلفظش سخته.. ستاره لرزه‌ای بر اندامش افتاد. با حالت چندشی گفت: «ووی! همون گیلاد بهتره.. دومی مثل قیافش چِندِ...» باقی کلمه را با نگاه تند مینو خورد و این‌طور ادامه داد: -یعنی.. تصورم این بود که.. این‌جا.. همه‌اش صورتی باشه. اما همه‌چیز سفیده. خیلی با کلاسه‌ها! ولی بیشتر عجیبه! چقدرم خلوته. انگار ماییم فقط.. حتما چون خیلی گرونه؟ آره؟» ستاره سعی کرد موضوع را عوض کند، تا مینو از او دلخور نشود و انگار موفق هم شد. - خب دیگه.. مینو میاردت یه‌جای خاص و دنج و گرون! خاطرت عزیزه، ستاره خانم! مینو این جمله را در حالی گفت که چشمکی را حواله دوستش کرد. بعد دستان ستاره را گرفت و ادامه داد: «خب بگو ببینم، چه کارکردی امروز؟ کیانو دوباره دیدی؟» ستاره نفس عمیقی کشید و یک دستش را از میان دستان مینو بیرون کشید و زیر چانه‌اش گذاشت. - نه بابا، ندیدم. این چند روز برام اندازه یه قرن گذشت. خیلی مسخره است! از همه بدتر، این یارو نگهبانه.. خیلی آدم هیزی بود. حالم ازش بهم می‌خورد. شانس آوردم رییسشون سررسید و مجبور شد، کارتمو بده. گیر داده بود که چرا این‌جا نوشته صبرینا.. مرتیکه هیز! مینو دوباره خندید. -خب راست می‌گه، حالا چرا؟ ستاره به پشتی صندلی تکیه داد. دوباره نگاهش را به دیوارهای سفید اطرافش داد. سعی کرد، نوشته‌های نستعليق روی دیوار را که کمی هم محو بود، بخواند. تلاشش را کرد، اما فقط توانست دو کلمه "عشق" و "علی" را از میان حروف شکسته تشخیص دهد. هم‌زمان حواسش به حرف‌های مینو هم بود. عصبی سرش را تکان داد . -چی گفتی؟ ببخشید حواسم حواسم رفت. از بس اینجا عجیبه.. چه جالب اسم امام علی‌رو نوشته این‌جا! چه آدم معتقدیه، خوشم اومد. -پس می‌خواستی کافر باشه؟.. میگم حالا کارت دانشجوییت کجاست؟پیداش نکردی؟ ستاره انگار کلافه تر شد. - نه!اصلا یادم نمیاد چه‌کارش کردم. مینو درحالی‌که برای مرد لاغر اندام، دستی بالا برد که سفارش‌شان را زودتر بیاورد، جواب داد: «خب، ببین این چند روز کجا رفتی!» ستاره از این‌که به مرد نگاه بیندازد، اکراه داشت. بدون این‌که سرش را بالا بیاورد به دستان لاغر و کشیده مرد، که کنارش ایستاده بود، نگاه انداخت. صدای نفس‌های بلندش را می‌شنید که انگار به تارموهایش برخورد می‌کرد. انگشتانش شفاف و کمی مایل به صورتی بود، همراه با ناخن‌های بلند و سوهان کشیده. فنجان‌ها را که روی میز گذاشت، چنددقیقه‌ای مکث کرد. ستاره همان‌طور که سرش پایین بود، تشکرِ آرامی کرد. باز شدن لبخند مرد، همراه با پرت شدن آب دهانش، حال ستاره را بهم زد. کمی صورتش را به‌جهت مخالف چرخاند. صدای نازکش را شنید. -خواهش می‌کنم، بانو! با رفتن مرد، مینو دوباره سر صحبت را باز کرد. -خب دیگه، توام! سرتو بیار بالا. کم‌کم به قیافش عادت می‌کنی. یارو فکر می‌کنه اُملیم. اینم بنده‌ی خداست دیگه! دست خودش نیست، این شکلیه! همه مثل شما خانم خانما ترگل ورگل نیستن که! ستاره از خجالت سرخ شد. لبش را گزید. - ببخشید، کارم زشت بود. می‌دونی یادمه که تو بچگیم منو از سمندون می‌ترسوندن. حالا همه چیز بچگیمم یادم نیست، اما این ترسو قشنگ یادمه! دیدمش یاد اون افتادم.. اسمش که میاد بدنم می‌لرزه. اینم اسمش تو همین مایه‌های سمندون بود.. چی بود، زپنتوت؟ مینو قهقهه بلندی سر داد. آن‌قدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد. در میان خنده به سختی گفت: «تو همون.. پلنگ صورتی.. بگو..» وقتی آرام گرفت،ستاره ادامه داد. -نگران نباش، دفعه دیگه که اومد حسابی ازش تشکر می‌کنم. بعد سرش را بالا گرفت و خدایا ببخشیدی گفت. : ف.سادات{طوبی} ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ا
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: رسانه الهی 🕌 @mediumelahi