رسانه الهی
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_سوم داشتم میمردم از گرما، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهارم
"اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه."
رفتم سمت مامان و بابا.
امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم .
_مامان. امیرعلی کو؟
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت:
داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشیم.
هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به...
دیگه کاملا زبونم بند اومد. "وای چقدر اینجا نورانی و قشنگه."
درسته یازده سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیاومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و جیغ کشیدم.
مامان: عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟
مامان: اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم.
بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودم رو به جلو کشوندم .جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم.😭
نمیدونم دلیلش چیه؟ ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تاحرفامو بشنوه .😢
یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من.❣
شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم.
از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورم رو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درددل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
#ح_سادات_کاظمی
#ادامه_دارد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهارم
#بخش_اول
❀✿
ڪیف دوشے ام را برمیدارم و روی شانھ ام میندازم. مقابل آینھ مے ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر مے خورد. شال سرخابے و مانتوی زرشڪے ، هارمونے جالبے بھ چهره ام مے دهد. چادرم را روی سرم میندازم و ڪیف مڪعبے ڪوچڪم را ڪھ وسایل خطاطے داخلش چیده شده بود، از ڪنار تختم برمیدارم. دراتاقم راباز مےڪنم و از پلھ ها پایین مے روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشپزخانھ مے آید. پاورچین پاورچین پلھ های اخر را پشت سر مے گذارم و گوشم را تیز مے ڪنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل مے شود یا نه؟! چشمهایم را مے بندم و بیشتر تمرڪز مے ڪنم...
مادرم سعی مےڪند شمرده شمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل ڪند.
_" ببین آقارضا.بنظرم یڪم رابطھ ی عاطفیت با محیا ڪم شده!...بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشھ؟!..."
و درمقابل پدرم سڪوتے آزار دهنده مے ڪند.
پوزخندی مے زنم و به سمت در خروجی مے روم. " مامان مے خواد با فڪرهای قدیمے و نقشھ های ڪهنه باعث نزدیڪ شدن بابا بمن بشھ.
دندانهایم راروی هم فشار مے دهم و ڪتونے هایم را مے پوشم.
" میخواد برام بپا بزاره!..."
لبخند ڪجے مے زنم...
" البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره ڪف دست بابا!...."
سری تڪان مے دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز مےڪنم ڪھ صدای پدرم درفضای سالن و اشپزخانھ مے پیچد.
_ محیا بابا؟ ڪجا میری بااین عجله؟ ... بیا بشین صبحانت رو بخور.
سرجایم مے ایستم و بلند جواب مے دهم:
_ گشنم نیست بابا.
_ خب بیا یه لقمھ بگیر ببر. هروقت گشنھ شدی بخور.
_ وقت ندارم. باید زود برسم ڪلاس.
_ خب عب نداره دختر.تو بیا لقمھ بگیر خودم میرسونمت .
باڪلافگے هوفی مےڪنم و چادرم را در مشتم مے فشارم.
زیرلب زمزمه مےڪنم: عجب گیری ڪردما
چاره ای نیست. دوباره باصدای بلند مے گویم: باشه چشم بزارید ڪتونیم رو درآرم.
_ باشھ بابا.عجلھ نڪن.
تلفن همراهم رااز ڪیفم بیرون مےآورم و به سحر پیام مے دهم: " من یڪم دیرتر میام.فلا گیر حاجی افتادم! شرمنده بای."
کتونی هایم را در می آورم و گوشه ای پرت می کنم! قراربود به بهانه ی کلاس خطاطی ، باسحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشپزخانه می روم. پدرم دستهایش راتکیه ی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! باوجود سن نسبتا بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تالبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبڪے مے گذارد.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهارم #بخش_اول ❀✿ ڪیف دوشے ام را برمیدارم و روی شانھ ام میندازم.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهارم
#بخش_دوم
❀✿
مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام مے دوزد و بادیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی ازسر رضایت می زند. گلویم را صاف مےڪنم و وارد اشپزخانه مے شوم. پدرم نگاهے به چشمانم میندازد و به صندلے مقابلش اشاره مے ڪند ڪھ یعنے " بشین" روی صندلے مے شینم و به ظرف ڪره و پنیر وسط میز خیره مے شوم. پدرم نفسش را پرصدا بیرون مے دهد و مے پرسد: خب! ڪلاس خطاطیت تاڪجا پیش رفتھ؟
یک لحظھ قلبم مے ایستد.این چھ سوالے است ڪھ مے پرسد؟ تقریبا سھ هفتھ ای مے شود ڪھ ڪلاس را دنبال نڪرده ام و مدام بادوستانم به گردش مے رویم. سعے مےڪنم طبیعے به نظر بیایم. پیشانے ام را مے خارانم و لبهایم را بھ نشانھ ی تفڪر جمع مے ڪنم
_ اممم.. عی بد نیست.
_ ینے خوبم نیس؟
_ نه نه! ینی... خب راستش... حس مےڪنم تقریبا داره تڪراری مے شھ.
نگاهش رااز روی چای تلخش بھ صورتم مےڪشاند
_ چرا؟
_ خب...
مڪثے مےڪنم و ادامھ مےدهم
_ راستش بابا... من فڪ مے ڪنم تاهمین حد ڪافیھ من علاقھ ای ندارم ادامش بدم.
ابروهایش درهم مے رود.
_ پس بھ چے علاقھ داری؟
_ اممم... ینے خب...من الان خطم خیلے خوب شده...ینی عالے شده. دیگھ نیازی نیست ڪلاس برم...
_ جواب من این نبودا.
_ فعلا بھ هیچی علاقھ ندارم...میخوام یمدت استراحت ڪنم..
_ ینی میگے بزارم دختر من تااخر تابستون بیڪار باشه؟
_ خب... اسمش بیڪاری نیس
یڪ لقمه ی ڪوچڪ مربا مے گیرد و بھ مادرم مے دهد. عادتش است! همیشھ عشقش را درلقم، های صبحانھ بروز مےدهد.
_ پس اسمش چیھ؟
_ استراحت!... خب... ببین بابارضا...من...دوروز دیگھ مدرسه ام شروع میشھ بعدشم بحث کنکور و... حسابھ درس خوندن.دانشگاه هم ڪھ ماجرای مهم زندگیھ.
عمیق به چشمانم زل مے زند و بعد ازجایش بلند مے شود...
_ خب پس ینے امروز نمیری ڪلاس؟
دهانم را پر میڪنم از یڪ " نھ " بزرگ ڪھ یڪدفعھ یاد قرارم مے افتم. ازجایم بلند مے شوم و همانطور ڪھ انگشت اشاره ام را درظرف مربا فرو مے برم ، جواب قاطعے مے دهم: این ترم رو تموم مےڪنم و بعدش استراحت!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهارم #بخش_دوم ❀✿ مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام مے دوزد
✿❀ ﴾﷽﴿ ✿❀
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهارم
#بخش_سوم
❀✿
وبعد انگشتم رادردهانم مےڪنم و میڪ مے زنم.مادرم روی دستم مے زند و میگوید: اه چند بار بگم نکن این کارو!؟
باپررویی جواب مے دهم: صدبار دیگھ!
قری به گردنش مے دهد و نگاهش راازمن مےگیرد. شانھ بالا میندازم و از آشپزخانھ بیرون مےروم. پدرم ڪتش رااز روی سنگ اپن بر میدارد و مے گوید: صبحانتم نخوردی. برو ڪتونیت رو بپوش...منم باید بھ ڪارم برسم!
چشمی می گویم و بھ سمت در می روم.
" ڪے میفهمن من بزرگ شدم؟"
❀✿
پدرم جلوی در آموزشگاهم پارڪ و بالبخند خداحافظے مےڪند.پیاده مے شوم و آرام مے گویم: ممنون ڪھ رسوندید.
سری تڪان مے دهد ودور مے شود. وارد آموزشگاه مے شوم و درراه پله منتظر مے مانم. میخواهم مطمئن شوم ڪھ ڪاملا دور شده و مرا دیگر نمے بیند. تلفن همراهم را ازجیب مانتوام بیرون مے آورم و بھ سحر زنگ مے زنم.
چندبوق آزاد و بعدهم صدای نازڪ و زنگ دارش درگوشم مے پیچد..
_ جون؟
_ سلام سحری ! ڪجایے؟
_ علیڪ! میچرخم واسه خودم.حاجے ولت ڪرد؟
_ آره بابا! میشھ بیای دنبالم؟
_ عاره. ڪجایی بیام؟
_ دم در آموزشگام. ڪے میرسی؟
_ ده مین دیگھ اونجام.
_ باش.
_ فلاً گلم.
تماس قطع مے شود و من با بے حوصلگ روی پلھ می شینم و دستم را زیر چانھ مے زنم. سخت گیری های پدرم آنقدرها هم نسبت به تصمیم گیری ها شدید نبود. همیشھ خودم انتخاب مے ڪردم ڪھ چھ ڪلاسے بروم.پوزخندی مے زنم و زیرلب مے گویم: البتھ تو چهارچوب مِیل بابا.
بااین حال تعصّب بیش ازحدش درمورد مسائل پیش پا افتاده اذیتم مے ڪند.حس میڪنم گذشت دورانے ڪھ باڪمربند دختران را مجبور مےڪردند ڪھ درخانھ بمانند.زندگی من نیاز به تحولے بزرگ دارد! میدانم که این تحول فقط با تغییر خودم ممڪن است.لبخندی مے زنم و مے ایستم. از آموزشگاه بیرون مے روم و ڪنار خیابان منتظر مے مانم. اصلاً ڪی گفتھ ڪھ باید حتماً بھ ڪلاس هایےطبق میل پدرم بروم؟! خطاطے و نقاشے و معرق ڪاری ...اینها هیچ وقت طبق خواستھ های اولیه ی من نبوده.بھ غیر اززبان که درآخر بھ سختی توانستم مدرڪم را بگیرم. لبهایم را بازبان تر مےڪنم و به ڪتونے هایم زل مے زنم.
❀✿
گاز بزرگے بھ برش پیتزایم مے زنم و اخم غلیظم را تحویل نیش باز مهسا مے دهم.
سحر ریسھ مے رود و نوشابھ اش را سر مےڪشد.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✿❀ ﴾﷽﴿ ✿❀ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_چهارم #بخش_سوم ❀✿ وبعد انگشتم رادردهانم مےڪنم و میڪ مے زنم.مادرم
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهارم
#بخش_چهارم
❀✿
عصبے تندتند غذایم را مے جوم و سعے مےڪنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمھ و پررنگش عذابم مے دهد.دستمال ڪاغذی رااز ڪنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاڪ میڪنم. سحر آرام به پهلوام مےزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود ڪھ.
بادهان پر و چشمهای اشڪ الود میگویم: .... ! ... ! شما میدونید
خانواده م چقد منو تو فشار میزارن هے بیاید چرت و پرت بگید.
مهسا لبخند روی چهره ی خفھ شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانے! گریه نڪن.
_ توساڪت باشا.میگم خسته شدم یھ راه حل بگید،میگید با یڪے رفیق شو فرارڪن؟! به شمام میگن دوست؟
آیسان دستم را میگیرد و میگوید: خب شوخےڪرد. چتھ تو!؟
سرم را پایین میندازم و جواب میدهم: هیچے.
سحر_ ببین محیا،تاڪے آخھ؟!... عزیزم ماڪھ بد تورو نمے خوایم.
مهسا_ راست میگھ. من شوخےڪردم ببخشید.
آیسان بابا اومدیم بیرون خوش باشیم. گریه نکن دیگه!
برش دیگری از پیتزایم راجدا مےڪنم و نزدیڪ دهانم مے آورم. مهسا دستش را دراز مےڪند و مقابل صورتم بشڪن مےزند
_ آها.بابا توڪھ نمیری دیگھ ڪلاس خطاطے.من میخوام ازهفتھ بعد برم ڪلاس گیتار....
پایھ ای؟
باتردید نگاهش مےڪنم
_ گیتار؟
_ عاره.خیلے حال میده دختر. حالا ڪھ حاجے و حاج خانوم فڪ میڪنن میری خطاطے،سرِ ...و ڪج ڪن بیا ڪلاس گیتار.
گیج و ڪلافه برش پیتزایم را در ظرفش مے گذارم و جواب مے دهم: نمیدونم.مے ترسم!
آیسان ازبس...! بچھ جون،اینقد تو زندگیت ترسیدی ڪھ الان افسرده شدی.
سحر_ راس میگھ. تازه اگر گیتار زدن رو شروع ڪنے،میتونے جرئت خیلے چیزای دیگرم پیدا ڪنے.
ابروهایم را بالا میدهم و مے پرسم: ینے چے!؟
آیسان_ ببین آیکیو، تو میری ڪلاس گیتار.خب؟ بعد یه مدت مثلا حاجے میفهمھ. تواین مدت تو تیپت هے رنگ عوض ڪرده، سو گرفتھ بھ طرفے ڪھ عشقت میڪشھ. بعدڪھ فهمید توخونھ داد میزنی ڪھ آقاجون من چادر نمے پوشم. من دوست دارم گیتار بزنم. دوست دارم بارفیقام برم بیرون!خودم زندگےڪنم. بهشت و جهنم ڪیلو چند؟!
نمیدانم چرا باجمله ی آخرش پشتم مے لرزد.تمام حرفهایش را قبول دارم اما نمے توانم منڪر قبر و قیامت بشوم.اما دردید من خدا آنقدر مهربان است ڪھ هیچ وقت مرا بخاطر چندتار بیرون مانده از شالم توبیخ نمیڪند .به پشتے صندلی ام تڪیھ مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم.
رفاقت من و سحر و آیسان از ڪلاس زبان شروع شد. سن ڪم من باعث مے شد جذب حرڪات عجیب و غریبشان شوم.باهجده سال سن، ڪوچڪترین فرد گروه چهارنفره مان بودم. هرچقدر رابطھ ام بااین افراد عمیق تر شد، از عقاید و دوستان گذشتھ ام بیشتر فاصلھ گرفتم. هرسھ بزرگ شده ی خانواده های آزاد و بھ دید من روشنفڪر بودند. سحر بیست و سھ سال و آیسان سھ سال از او ڪوچڪتر و مهسا هم دوسال از سحر بزرگ تر بود. پدرم ازهمان اول باارتباط ما مخالفت مے ڪرد.اما من شدیداً به آنها علاقھ داشتم. هرسھ دانشگاه آزاد اصفهان درس می خواندندو پاتوقشان سفره خانھ و تفریحشان قلیان باطعم های نعنا و دوسیب بود.یڪ چیز همیشھ دردیدم غیرممکن بنظر مے آمد.آنهم این بود ڪھ هرهفتھ دوست پسرشان را مثل لباس عوض مےڪردند.تڪ فرزند بودن من مشکل و علت بعدی ارتباطم شد.
ومن براحتے تامرز غرق شدن در لجن و مرداب پیش رفتم....
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
AUD-20220613-WA0004.mp3
9.21M
🌾🌾🌾
🌾🌾
🌾
👌#واجب_فراموش_شده
#قسمت_چهارم
🛑📣 هر امر دینی مانند نماز و حج و روزه و
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر و .... احکام و آموزش خاص خودش را دارد که یادگیری آنها بر هر مسلمان واجب است و ترک هر واجب دینی و شرعی کفر دینی به همراه دارد🧐
و من الله التوفیق
🎵 استاد علی تقوی، استاد حوزه و دانشگاه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
خانواده آسمانی ۴.mp3
11.69M
#خانواده_آسمانی🌿'
#قسمت_چهارم
ـ توکیهستی؟
+ منهمهام❗️
ـ اسمتچیه؟
+ همهیاسمهایدنیا❗️
ـ اینجاکجاست؟
+ اینجاهمهجاست❗️
ـ اوضاعتچطوره؟
+ دقیقاًاوضاعهمهیآدما❗️
#استاد_شجاعی
#آیتالله_ضیاءآبادی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سوم بهآرامی سرش را بالا آورد. از داخل آینه، خانم چادری را
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
#رمان
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهارم
وسایل کیفش را که روی زمین پخششده بود، بهسرعت جمع کرد. درد پایش باعث شد که نتواند بهراحتی خودش را از روی زمین بلند کند.
دستش را به درخت روبهروییاش تکیه داد و از جا بلند شد. در برابرش چند پسر جوان را دید، که حاج آقایی نسبتاً مسن را دوره کرده بودند.
صدای حاجآقا را شنید.
- دخترم! مشکلی پیش اومده؟
ستاره شالش را پایینتر کشید. منمنکنان گفت: «نه! نه! حاجآقا... چیزی نیست... داشتم میرفتم بیرون.. که زمین خوردم...»
و با دقت بیشتری صورت حاجآقا را بررسی کرد؛ پیرمرد نورانی که ریشهای سفید و موهای خاکستریاش، نورانیت چهرهاش را چند برابر میکرد. چینوچروکهای اطراف چشمش و عینک نسبتاً ضخیمی که داشت، خبر از مطالعه زیادش میداد.
حاجآقا با مهربانی پدرانهای گفت: «دخترم اگر حالت خوب نیست، بیا داخل مسجد. خانمهای مسجد، ازتون پذیرایی میکنن..خونه خونه خداست، دخترم!»
ستاره در موقعیتی گیر کرده بود، که نمیدانست چه بگوید:
«نه! خوبم، طوریم نی...»
خواست جملهاش را به پایان برساند که صدایی مانع از این کار شد.
-صبر کنین، حاج آقا! نذارین فرار کنه.
یکی از خانمهای مسجد با چهرهای عصبانی، خودش را به آنها رساند. در حالیکه نفس نفس میزد، ادامه داد:
«این دختره.. خیلی مشکوکه.. آروم آروم از پشت درختها رفت که کسی نبیندش.. معلوم نیست داشته چهکار میکرده!»
ستاره هاجوواج مانده بود. بند کیفش را آویزان شانهاش کرد. خواست جوابی بدهد که حاجآقا پیشدستی کرد:
«خانم مولایی این چه حرفیه؟ همه ما بنده خداییم.. مؤمن آبرو داره حاج خانم!»
ستاره نگاهی به خانم مولایی انداخت. صورت کشیده و لاغرش، آدم را یاد ناظمهای سختگیر مدرسه میانداخت.
چشمان ریز اما تیزبینش، مانند عقابی بود که هیچچیز از نظرش پنهان نمیماند.
خانم مولایی ناخن اشارهاش را مانند یک خطکش صاف در هوا بلند کرد و گفت:
«نه، حاج آقا! ما مسئولیم. شاید پدر و مادر بیچارهاش فکر میکنن این دختره الان در حال رکوع سجوده تو مسجد ولی، با این سرووضع، معلوم نیست داره کجا میره؟»
- خانم مولایی!!
صدای محکم و قاطع حاجآقا، زبانش را بند آورد.
-حاج خانم! شما بفرمایید داخل مسجد، بند خودم هستم. حلش میکنم.
ستاره که حسابی عصبانی شده بود، بغض تلخی گلویش را فشرد. قبل اینکه خانم مولایی بخواهد رویش را برگرداند و داخل مسجد برود، الفاظی از دهان ستاره خارج شد که بعداً خودش هم تعجب کرد:
«حاج خانم! اینهمه حرف زدی، جوابش رو هم بشنو! اگر من پام به مسجد نمیرسه، بهخاطر بدیم نیست. بهخاطر جانماز آب کشیدن یه عده مثل شماست، که فکر میکنین خدا جز شما، بندهای نداره. نگران نباشین، من دیگه پام رو نه اینجا، نه توی هیچ مسجد دیگهای نمیذارم.»
دستش را طبق عادت، به بند کیفش آویزان کرد که برود.
حاجآقا با دلسوزی گفت:
«دخترم! جوش نیار. این خانم مولایی ما زبونش یهکم تنده. همه ما گاهی اشتباه میکنیم. حلال کن دخترم!»
خانم مولایی درحالیکه ستاره داشت از مسجد خارج میشد، با صدایی که به گوش ستاره هم برسد، گفت: «جانماز آب نمیکشم، مسجد رو باید آب بکشم که تو توش پا گذاشتی.»
و بعد خودش را بهسرعت به صف اول نماز جماعت رساند.
ستاره درحالیکه با چشمان پر اشک، از مسجد خارج میشد در دلش گفت:
"دستمریزاد، اوستا کریم! چه پذیرایی مفصلی ازم کردی تو خونهات. ببین! خودت نخواستی"
#نویسنده : ف.سادات{طوبی}
❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت، به این آیدی پیام دهید. 👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
AUD-20210916-WA0035.mp3
8.85M
💚#آخرین_عروس💚
#قسمت_چهارم
سرگذشت داستانی حضرت #نرجس (س) مادر #حضرت_حجت (عج) از روم تا سامرا را روایت میکند💚
✍مهدی خدامیان ارانی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
💠 نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
💠 انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
💠 زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
💠 حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
💠 دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
Part04_حماسه حسینی.mp3
8.54M
🏴#حماسه_حسینی
#قسمت_چهارم
📚این #کتاب تفسیر #استاد_مطهری از نهضت و قیام حسینی است با رویکرد اجتماعی، شخصیتی و سیاسی امام حسین( ع ).
📌 تحریفات در واقعه تاریخی کربلا، شعارهای عاشورا و جایگاه
#امربه_معروف و #نهی_ازمنکر از موضوعات کتاب است.
#کتاب_صوتی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi