4_5829983913191149258.mp3
12.06M
#الهی🤲
چه برانی چه بخوانی❤️
چه به اوجم بکشانی❣
چه به خاکم بنشانی .....👌
باز کن در، که جز این خانه مرا نیست پناهی😢😢😭😭😭
#مناجات خواجه عبدالله انصاری
#ماه_مبارک_رمضان
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
جز6.mp3
3.98M
#جزء_ششم🌺🌺🌺🌺
#تحدیر
#تندخوانی
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانمون هر روز قرآڹ بخونيم😍😍😍😍
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
9392-fa-akharin aros.pdf
1.69M
🔸فایل پی دی اف کتاب
#آخرین_عروس
🔹" سرگذشت داستانی
#حضرت_نرجس خاتون مادر
#امام_زمان_عج
🔸اثر استاد مهدی خدامیان آرانی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_سی_و_ششم چشمانش را باز کرد. تنها چیزی که جلوی چشمانش رژه م
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
#رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_سی_و_هفتم
-جانم، عموجون؟
-راستش..
سرش را پایین انداخت و با حالت مظلومانهای گفت:
«عمو، به عفت جون بگین دیگه اتاق منو مرتب نکنه...»
همین طور که داشت کلمات را در ذهنش آماده میکرد، ناگهان یاد حرفهای مینو افتاد. شاید اگر میگفت، کسی وارد اتاقش نشود، شک عمو بیشتر میشد. تصمیم گرفت حرفش را اینطور ادامه دهد:
«یعنی، منظورم اینه که من دیگه بزرگ شدم، بچه نیستم. ناسلامتی دانشجواَم، بهم برمیخوره. از پس یه تمیز کردن اتاق برمیام دیگه.»
عمو کمی سرش را جنباند. کنار ستاره روی تخت نشست.
-خب عفت هم باید ازت میپرسیده. درسته.. حالا تو هم رعایت کن. میدونی چقدر وسواس داره رو تمیزی. حتما در اتاقت باز بوده، وسواسیتش گل کرده دیگه نتونسته طاقت بیاره. حالا من باهاش حرف میزنم، چشم.
جمله آخر را در حالی گفت که دستش را روی چشمانش گذاشت. بعد بلند شد سر ستاره را بوسید و در حالیکه زیر لب میگفت: «دختر حسینی، جگر گوشمی»، از اتاق بیرون رفت.
آن شب تا صبح برق اتاقش روشن بود، حتی دوست نداشت چشمانش را ببندد. تصویر مارها لحظهای از جلوی چشمش کنار نمیرفت.
چند آهنگ جدید را دانلود کرد و گوش داد. آهنگی را که مینو فرستاده بود، بسیار دوست داشت، اما چون تداعی کننده خوابش بود، ترجیح داد به آن گوش ندهد.
چندبار به مینو پیام داد، اما جوابی دریافت نکرد. آخرین بازدیدش حوالی چهار عصر بود. با خودش فکر کرد، نکند اتفاقی برایش افتاده باشد، اما سعی کرد افکار منفی را از خودش دور کند.
آنقدر پیامهایی را که مینو برایش فرستاده بود، خواند که بالاخره بدون اینکه بتواند مقاومت کند، پلکهایش بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح که چشمانش را باز کرد، نگاهش به سقف و لامپ روشن اتاقش افتاد که در روشنایی صبح، اصلا به چشم نمیآمد.
کمی سرجایش جابهجا شد. اما ناگهان یاد خواب دیشبش افتاد. مارها آنقدر زنده بودند که حس حرکت کردنشان، قوت را از پاهایش ربود.
در همین افکار بود که صدای پیامک گوشی از زیر بالش، او را ترساند. جیغ کوتاهی کشید. اما با این امید که مینو باشد، افکارش را پس زد و گوشی را از زیر بالش بیرون کشید.
پیام از طرف یک شماره ناشناس بود.
-سلام عزیزم، به اون شماره دیگه نه زنگ بزن، نه پیام بده. یه کم شلوغم، خودم باهات تماس میگیرم. قربونت مینو!
#نویسنده: ف.سادات{طوبی }
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi