eitaa logo
رسانه الهی
343 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
679 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸 می‌گفت: خوب بودن به نیست! آدم، عملش خوب باشه🤫 ✍درستش اینه که بگیم: به نماز نیست. ✍خداوند می‌فرماید: حیّ‌َعَلی‌خیرِالعمل👇 بشتابید به سوی بهترین عمل 👈"نماز" 👈پس نماز یک عمل است؛ آن هم چه عملی! بهترین عمل‌‌هاست. معتقده که صدقه به فقیر خوبه اما نماز نمی‌خونه! خب همون خدایی که صدقه رو قرار داده، نماز رو بر ما کرده! چرا مستحب رو انجام میدی اما واجب رو نه؟🤔 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واجب فراموش شده جلسه 9.mp3
5.38M
🎵 آموزش کاربردی و 🔅جلسه ۹ ⚜️ آیا گناهکار میتونه نهی از منکر کنه ؟ 🔷 🌐 کانال مصطفی شبهه رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #ستاره_سهیل #قسمت_هشتادو_پنجم با وجود اصرارهای ستاره، مینو فقط می‌خندید و چیزی از سو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ -به‌به! چقدر بهت میاد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، با اینکه همیشه شالش وسط سرش بود، اما دلش نمی‌خواست، همان مقدار پارچه از سرش بیفتد، بخاطر چشم‌هایی که روی موها وگردنش ثابت مانده بود، احساس ناامنی می‌کرد. لبه شالش را طوری جا‌به‌جا کرد که مینو صدای تپش قلب و گرگرفتنش را نشنود. موهای جلوی سرش با شیب ملایمی، روی پیشانی‌اش ریخته بود. مینو دم‌اسبی‌اش را از زیر شال بیرون کشید. احساس می‌کرد دستانش فلج شده است. اگر عمو او را می‌دید چه؟ مینو شانه‌های ستاره را به طرف رزیتا کج کرد، درست مثل عروسک کوکی‌ها. -رزی بنظرت گردنبندش قشنگ نیست؟ رزیتا، کف دستانش را در برابر صورتش بهم چسباند. -وای چقدر ناز شده، تو گردنت...مبارکت، عزیزم! حامد سرکی کشید. -می‌شه منم ببینم. وقتی مینو، او را به طرف حامد چرخاند، احساس کرد تبدیل به عروسک نمایشی شده که هیچ اختیاری از خودش ندارد. ناغافل، دستانش حرکت کردند و شال را تا وسط سر بالا آوردند. با اینکه گردنش پیدا بود، اما با خودش فکر کرد"دست کم ازون وضع قبلی بهتره" حامد با این حرکت ستاره که انگار ترجیح می‌داد صحنه قبلی را ببیند؛ چینی به پیشانی‌اش انداخت. - محشره... انگار برای خوت ساخته شده. ستاره هیچ‌گاه لبخند یک‌وری حامد را فراموش نکرد. -ستاره‌اش، داره چشمک می‌زنه. قهقهه مینو به هوا بلند شد. -دختر! تو مهره مار داری. حامد هرجا می‌رم، همه چشمشون اینو می‌گیره. انگار نه انگار، منم آدمم. حامد داشت با لحن داش منشانه‌ای می‌گفت، بابا خودم نوکرتم، که در همین حین خانم چادری همراه با دختر بچه‌ای وارد مغازه شد. ستاره که تمام بدنش یخ زده بود، روی صندلی نشست. -ستاره، من یه کاری با رزی دارم برمی‌گردم. مینو پشت ویترین رفت و مشغول حرف‌زدن شد، اما صدایش طوری نبود که ستاره متوجه‌شان شود. تازه نفس‌هایش به حالت عادی برگشته بود. خانم چادری جلویش ایستاده بود و داشت برای دخترش دستبندی را امتحان می‌کرد. دخترک موهای وز طلایی داشت و مدام در حال غر زدن بود. حامد انگار، با چند دقیقه پیشش متفاوت بود؛ فروشنده جدی که در مورد جنس دست‌بندها توضیحاتی را به خانم می‌داد و حتی ستاره شنید که داشت می‌گفت"این مدل آبکاری شده، ولی اون که دست دخترخانمتون هست آبکاری نشده. بنظرم اینو بردارین که رنگش ثابت بمونه." بنظرش آمد که چیزی سرجایش نیست، اما متوجه نمی‌شد. آخر سر هم خانم، به توصیه حامد گوش داد و دستبند نقره آبکاری شده را خرید. با رفتن مشتری، حامد دوباره صورتش را رو به ستاره چرخاند. -حالت خوبه؟ رنگت پریده! شکلات می‌خوری؟ مینو از آن گوشه صدایش را بلند کرد. -چی شدی ستاره؟ -خوبم مینو فقط بیا بریم، دیر می‌شه. -از گردنبند خوشت نیومد؟ داشت از نگاه‌های خیره حامد فرار می‌کرد. -نه، خیلی خوبه. ممنون. حامد انگشتانش را روی شیشه ویترین، ریتمیک تکان داد. -به مینو هم گفتم، اصلا پول برنمی‌دارم. برین به سلامت. ولی دفعه دیگه مجانی نیست. -نه خب، من همین‌طوری قبول نمی‌کنم. مینو عصبی خودش را کنار ستاره رساند. -راست می‌گه دیگه. بگو چند شده خودم میدم. -اصلا من حال کردم امروز مجانی بدم. ستاره متوجه نشد که حامد در صورت مینو چه‌چیزی دید که بالاخره سرش را پایین انداخت و گفت: «باشه حالا چون شمایی، دویست بده.» بعد با اعتراض به مینو گفت: «دیگه تخفیف که می‌تونم بدم.» ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ زمانی که صندلی جلو ماشین نشست، تصویر حامد از جلو چشمش کنار نمی‌رفت. -مینو، از نگاهش خوشم نیومد. -کی‌؟ حامد یا رزی؟ -حامد! -وقتی می‌گم عین داداشه، برا همینه. منم اولین بار بدم اومد که این‌قدر صمیمیه! با همه اینطوریه. ولی هیچ نظری نداره، باور کن همین حامد از بعضی‌ها مثل عمو... بقیه حرفش را خورد و این طور ادامه داد: -مثل این خشک مقدس‌ها... ازینا بهتره، والا! اصلا بخاطر ذات خوبشه که این‌قدر زود صمیمی می‌شه. -نمی‌دونم، چی بگم. شاید تو درست می‌گی. ولی وقتی شالمو کندی داشتم سکته می‌کردم. -معلومه، چون تا حالا ازین کارا نکردی. من اگه شالم نیفته سکته می‌کنم، چون عادت ندارم اصلا. و دوباره همان خنده عصبی هميشگي‌ را تحویلش داد. در دلش آشوبی به پا شد که سعی در پنهان کردنش داشت؛ آن هم برای خودش. -ولی این خیلی نازه. خیلی دوسش دارم. مینو تو خیلی خوبی، نمیدونم چجوری برات جبران کنم. -من برا همه دوستام ازین کارا می‌کنم، اصلا عشق می‌کنم وقتی کادو می‌خرم. عموت تا حالا کادو بهت داده؟ -عموم؟ یادم نمیاد. شایدم من کادو حسابشون نمی‌کنم. ولی آخرین باری که یادمه، هفت سالگیم یه خرس کوچک برام خرید، برای اینکه باهاشون برم بیرون. - راستی اون‌روز که من اومدم خونتون، لیست عموت که گم نشد، شد؟ گذاشتم یجایی اصلا یادم نموند بعدش. همه‌اش می‌گفتم خدا کنه دردسر برات نشه. -نه بابا! جوش نزن. گم نشد. -می‌گم ستاره یادته چقدر اون‌شب خندیدیم. وای خدا خیلی باحال بود. -آره خوش گذشت. ستاره می‌تونی بازم ازین لیستا، برام عکس بگیری بفرستی؟ ستاره که هنوز تصویر حامد در ذهنش پاک نشده بود، جواب داد: -به قول خودت، تو جون بخواد. این‌قدرام بی‌معرفت نیستم که دوستم ازم یه کاری بخواد و نکنم. به شرطی توهم برام فیلم بفرستی؟ ازین خون‌آشام‌ها بیشتر بفرست. جادوگری زیاد دوست ندارم. احساس می‌کنم روحیم ضعیف شده، حساس شدم دوباره. می‌خوام دوباره خودمو بسازم. -چشم! چشم! عشقم... یه فیلم خفن دارم، پر از صحنه‌های نابه، اینو ببینی، می‌پری تو دهن شیر، اینقدر خفنه. صدای خنده‌شان در میان هیاهوی ترانه‌ در حال پخش، گم شد. قبل از اینکه وارد کوچه شود، شالش را عوض کرد و آرایشش را کم‌رنگ‌تر ولی گردنبند را طوری صاف کرد که برقش چشم عفت را بگیرد. -فکر کنم عمو ببینه خیلی خوشش بیاد. بهش می‌گم تو برام خریدی. -مبارکت با‌شه عزیزم. راستی چندتا فایل برات تو تلگرام فرستادم، اونارو سه قسمت کن، تو سه روز بفرست کانال، به کیان هم پیام بده بگو نیاز به عضو جدید داریم، هرطور می‌تونه بجنبه که وقت کمه. -اطاعت قربان! از طرف من، مایکیو ببوس. منم دارم به سگ خریدن فکر می‌کنم، خیلی تنهام. -خواستی، خودم یه نژاد خوب جور می‌کنم. خم شد مینو را بوسید و پیاده شد. در خانه باز بود. کمی آن طرف‌تر، عفت با ملوک خانم در حال حرف زدن بودند. عفت وقتی ستاره را دید، طوری نگاهش را برگرداند و چادرنماز افتاده روی شانه‌اش را بالا کشید، که انگار دارد خودش را از شر ویروسی مزاحم حفظ می‌کند. ستاره لحظه‌ای خیره به آن دو نفر نگاه کرد، دستی به گردنش کشید تا عفت را متوجه گردنبندش کند، بعد بدون این‌که سلام کند، وارد خانه شد و در راهم محکم بست. خودش هم نمی‌دانست چرا این کار را کرد، ولی از پچ‌پچ طولانی آن دو نفر بوی فتنه می‌آمد. در یک لحظه ، حالت تهوع به سراغش آمد. از معده‌ تا قفسه‌سینه‌اش درد مبهمی پیچید. حدس زد عمو خانه نیست. دلش می‌خواست عفت هم دوباره به شهرستان می‌رفت. شالش را انداخت روی بند لباسی و خودش هم روی تاب سفید کنار باغچه نشست. هوای خنک پاییز را دوست داشت، اما غروب را نه! صدای در خانه، که انگار با مشت کوبیده می‌شد، نفسش را بند آورد. زیرلب و بدوبیراه گویان، در را باز کرد. به تصورش عفت تنها بود، اما بازهم ملوک خانم به او چسبیده بود و خیره به ستاره نگاه می‌کرد. عفت طعنه‌ای به او زد و طلبکارانه وارد خانه شد. -درو چرا می‌بندی؟ و بعد خطاب به دوستش گفت: «ملوک خانم، همون‌جا واستا، الان برات میارم.» ✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی) @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
enc_1623678456132293763986.mp3
4.92M
🎧 | مداحی سوزناک 😭 🏴 علیه السلام 🎙 حاج مهدی رسولی باز خداروشکر این خونه محسنی نداره رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 خدا نڪند ڪه حرف زدن و نگاه ڪردن به برایتان عادی شود..! پناه می‌برم به خدا از روزی ڪه ، فرهنگ و مردمم شود...!✍ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸