رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوبیست_وسه مینو در حال ریختن چای بود. -دوستم، کمک نیاز دا
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_وچهار
گرچه فقط چند دقیقه گذشته بود تا مینو عکس لباسش را بفرستد، اما برای ستاره چند ساعت گذاشت. خیلی زود دست به تایپ شد.
-رفتی بدوزی برام؟ بفرست دیگه کار دارم.
-وای چقدر غرغرو شدی تو دختر! بیا تا صبح نگاش کن.
همانی بود که میخواست. لباس سبز زمردی که نسبتا بلند و پوشیده بود.
یقه لباس بسته بود و از دو طرف چین اریبی از جنس پارچه زمردی رنگ، به شکل هفت تا زیر سینه میآمد. . کمربندی پاپیون شکل هم سمت پهلوی چپش بسته میشد.
چنان ذوق زده به عکس لباس خیره شد که وقتی پیام بعدی مینو را خواند، دیگر آن لاین نبود.
-قرمزش ولی خیلی جیگرترت میکرد.
دستانش موقع تایپ از خوشحالی میلرزید.
-خیلی هم جیگره همین.
شب را در رویای پوشیدن لباس مجلسیاش سپری کرد.
عصر روز بعد، وقتی وسایلش را جمع کرد و با شوقی وصف ناپذیر صندلی جلو ماشین نشست، عمو خندهکنان گفت:
«ستاره خانم! بدون کادو تولد، زشت نیست بری خونه دوستت؟»
ستاره انگار از خیالاتش تازه بیرون آمده بود.
«ای وای! ای وای! یادم نبود»
آنقدر حواسشون به مهمانی بود که یادشان رفته بود مثلا برای تولد مینو قرار است، جشنی برگزار شود.
خنده نمکین عمو بیشتر مضطربش کرد.
عمو دستش را به طرف صندلی عقب ماشین دراز کرد و یک جعبه کادو را میان دستان برادر زادهاش قرار داد.
ستاره مات و مبهوت به جعبه کادو نگاه کرد.
-ببخشید عمو! زحمتش گردن شما افتاد. چقدم خوشکله. چقدر خوش سلیقهاین. حالا چی هستن که تابلو نشه!
ماشین که حرکت کرد عمو گفت:
«یه کتابه با یه نیم ست نقره.»
ستاره از اینکه عمو برای مینو تا این حد وقت صرف کرده بود در پوست خودش نمیگنجید چون به معنای پذیرش و اعتماد به دوستش بود.
چند دقیقه بعد جلوی آپارتمان مینو پیاده شد و از عمو خداحافظی کرد.
از خوشحالی پلهها را دوتا یکی بالا رفت و وقتی مینو در را باز کرد، بیهوا خودش را در آغوشش انداخت.
-سلامی! علیکی! چته دختر؟ مستی؟
-وای مینو، خیلی ذوق دارم.
-بیا سریع! من تو رو بسازم که وقت کمه. برو بپوش ببینم چه تیپی میشی. یکی از بروبچ میکاپو ردیف کردم تا نیم دیگه میاد... واستاده نگاه میکنه، برو دیگه!
وقتی لباسش را پوشید مینو نگاه تحسین آمیزی به ستاره انداخت؛ اما حرفهایش از جنس نگاهش نبود.
-گوش نکردی، اون قرمز جیگریه بهتر بود. حالا اِی...بدکم نی!
دوست مینو که رسید دو سه ساعتی مشغول آرایش و ست لباسها بودند.
مینو از رفیقش خواست که موهای ستاره را باز درست کند، اما وقتی با مخالفت جدی ستاره روبهرو شد، به شینیون بسته رضایت داد.
رفت و آمد ستاره جلوی آینه و تمرین دادنهای مینو، با آن کفشهای دهسانتی، حسابی ستاره را کمردرد کرده بود.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_وپنج
ساعت شش عصر بود که سوار ماشین شدند. ستاره با آن کفشهای پاشنه بلند طوری راه میرفت که انگار روی یک پل معلق چوبی در حال بند بازی است و هرلحظه امکان دارد به درهای عمیق پرتاب شود.
نگاهش را از صورت رنگارنگش در قاب آینه، گرفت و به بیرون شیشه ماشین داد.
-مینو بنظرت اشتباه نیومدی؟ از این مسیر نبود که، بود؟
-نه عروس خانم! جاش عوض شده.
ستاره چنان ذوقی در دلش کرد که از چشم مینو هم پنهان نماند.
-معلوم میشه اولین باره اینقدر به خودت رسیدی؟ نگاش کن. عین بچهها ذوق مرگ داره میشه.
-وای مینو خیلی تابلوئه؟ حس میکنم عروسیمه..
مینو با پوزخند ادامه جمله را کامل کرد.
- خاک تو سرت جنبه داشته باش!
کمی در خودش فرو رفت. اگر او عروس بود، داماد چه کسی میتوانست باشد؟دلش دیگر با کیان نبود.. ولی شاید با سعید بود، از خودش خجالت کشید. چه آدمی شده بود! دوباره یاد حرفی افتاد که درباره مهران زده بود. مهران، دلسا را رها کرد و به خواستگاری سلطانی رفته بود. یعنی ممکن بود خودش هم همین کار را بکند. یک چیز را خوب متوجه نمیشد. سعید چه خصوصیتی داشت که حاضر بود حتی جای همسر آیندهاش را بگیرد؟ تفاوت کیان و سعید در چه بود؟ چرا قلبش به سعید گرایش پیدا کرده بود، در حالی هنوز او را حضوری ندیده بود و فقط از طریق تلگرام با او ارتباط داشت.
-هی عروس خانم پیاده شو! از فکر وخیالم بیا بیرون..
بعد نگاه خیره و ترسناکی به ستاره انداخت.
-چی ساختم شبی! یه دلبری بشی امشب، سرت دعوا بشه.
یک تعریف مینو، همه افکارش را مانند باد به هوا برد.
دو طرف لباسش را کمی بالا گرفت و به طرف در ورودی حرکت کردند. پاهایش را طوری با دقت حرکت میداد، که انگار داخل سنگفرش پیادهرو، مین کار گذاشته شده باشند.
روبهروی در هلالی شکل بزرگ و فلزی قرار گرفتند.
ستاره گردنبندش را کمی روی گردنش جابهجا کرد تا دید بهتری داشته باشد، بعد با نگاهی به چشمان مینو، دستش را روی زنگ قرار داد.
در غول پیکر با صدای مهیبی باز شد. این صدا، ستاره را به افسانهها میانداخت؛ علیبابا و غارش. بازوهای در کنار رفتند و آنها وارد حیاط خانه باغ شدند.
همزمان صدای پارس سگهای سیاه از دوطرف در بلند شد. ستاره از ترس سکندری خورد، مینو که دید ممکن است دوباره ماجرای ترسیدن از سگ و فرار، آن هم با کفشها اتفاق بیفتد، دست مینو را گرفت و با چشمانش به او اطمینان داد که اتفاقی نخواهد افتاد.
فضای بیرون خانه چنان متحیرشان کرده بود که صدای اعتراض سگها در ذهنشان
پسزمینهای بیش نبود.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_وشش
برخلاف فضای داخل کوچه که تاریک بود، حیاط خانه را چراغهای پایه بلند سلطنتی، نورانی میکرد.
جمعی از دخترها و پسرها در گوشهای از حیاط، پشت حوض سهگوشِ خالی از آب، تجمع کرده بودند. بوی تند سیگار اولین بویی بود که به مشام ستاره خورد، دو پسر و یک دختر در حال کشیدن سیگار و حرف زدن درباره موضوع بامزهای بودند که با ورود آنها خندهشان کمرنگتر شد.
بوی ادکلن و صدای موزیک بیکلامی که از داخل خانه بیرون میآمد، ستاره را برای ورود به سالن اصلی، مشتاقتر میکرد.
تمام تلاشش را کرده بود که هیجان و اشتیاقش را پنهان کند، اما انگار گونههایش این هیجان را داد میزدند؛ این را از نگاهها و حرف مینو فهمید.
-این دختره گونههاتو حسابی قرمز کرده. گفتم یهکم طبیعی بهنظر برسه. دیوونه!
بااینکه خودش متوجه بود که از درون گر گرفته، اما خدا را شکر کرد که قرمزی گونهاش از نظر مینو، دلیل موجهی مثل آرایش دارد.
-بهبه! بانوی خاص امشب ما، ستاره بانو!
با صدای نازک و کشدار گیلاد، لحظهای سکوت برقرار شد و چشمهای کنجکاو به سمت بانوی خاص برگشت.
گیلاد با مینو دست داد، اما تلاشی برای دست دادن با ستاره نکرد.
"هووف! خان اول گذشت."
در دلش از گیلاد سپاسگزار بود که اصرار نکرد، چرا که با آنهمه تعریفی که از او شده بود، اگر دستش را جلو میآورد، بهناچار پایش را روی تمام خط قرمزهایش میگذاشت و دست میداد.
نگاهش که به چشمان خیره گیلاد افتاد از افکارش بیرون آمد.
-ممنون! خوشحالم که اینجایین.
پشت سر گیلاد، آرش همراه با نامزدش و کیان از راه رسیدند.
ستاره با نامزد آرش، دیبا، دست داد. دختری کشیده و باریک که از روی ظاهرش میشد حدس زد از یک خانواده اشرافی و اصیل است، با سری بالا داده و لبخند ثابتی روی لب با همه خوش و بش میکرد.
کیان خودش را کمی به ستاره نزدیکتر کرد.
-خوبی؟ تحویل نمیگیریها!
ستاره در جواب فقط لبخند کمرنگی زد.
دلش میخواست با بیمحلی کردن، کیان او را رها کند که به مرور هم این اتفاق افتاد.
مینو که انگار دلش میخواست دیده شود، شنل روی لباسش را همانجا درآورد و روی دستانش انداخت. ستاره ولی حیا میکرد از دیدن مینو در آن لباس نقرهای-خاکستری جلوی مردهایی که در برابرش ایستاده بودند.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوبیست_وشش برخلاف فضای داخل کوچه که تاریک بود، حیاط خانه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_وهفت
آرش انگار از کار مینو بیشتر خندهاش گرفت تا اینکه بخواهد از زیباییاش تعریف کند.
«خانوما لباسشون نازکه، بریم تو که هوا بس ناجوانمردانه سرده. مینو سرما نخوری!»
ستاره در دلش پوزخندی زد، اما این خنده زیرپوستی از چشمان تیزبین گیلاد پنهان نماند، چون در جوابش چشمکی به او زد.
مینو اما انگار اعتمادبهنفسی پولادین داشت؛ موهایش را با یک حرکت دست دورش انداخت.
-من توی آب یخم شنا میکنم، سرد کجا بوده؟
با دعوت گیلاد، همه وارد سالن بزرگی شدند؛ سالن بسیار بزرگ و نوسازی بود که نورپردازی یاسی رنگ آن لبخندی روی لبهای ستاره آورد.
محو تماشای زیبایی سالن بود؛ پنجرههای بزرگ کشویی در دو طرف سالن، که نور روی آنها موّاج بود. نور مخفی های کار شده و رقص لطیف آنها روی سقف، همراه با آهنگ بیکلام، یک فضای رؤیایی را در ذهن ستاره ثبت کرد.
چراغهای آویز قارچی شکل، که با رنگ شیری قهوهایِ کابینتهای آشپزخانه ست شده بود.
زیرچشمی خانه را از نظر گذراند و روی مبل کنار پنجره نشست و پایش را روی پای دیگرش انداخت.
از درون میخندید و میرقصید و جیغ میکشید و با نگاههای مشتاقش همه را میپایید و لذت میبرد؛ لذتی که در درونش بجوش و خروش افتاده بود و مدام او را تحریک میکرد که بلند شود و بدون توجه به نگاههای همه، همراه با موزیک برقصد و برقصد. اما ستارهی دیگری هنوز در وجودش نبض ضعیفی میزند که او را به نشستن و باوقار بودن دعوت میکرد.
نمیدانست آخر کار زور کدام یک میچربد؛ اما هرچه بود باید کمی اوضاع را بررسی میکرد.
نگاهش به مینو افتاد که با همان لباس باز، با همه احوالپرسی میکرد. نگاههای برخی را که دنبال میکرد، دلورودهاش بههم میخورد.
چشمانش را به سمت لباس سبزرنگ و پوشیده خودش کشاند و نفس راحتی کشید، انگار پوشیده بودن در این لباس، برایش حکم معصومیت صادر میکرد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_وهشت
کمی دامن لباسش را جابهجا کرد تا حسابی نگینهای کار شده رویش، در نور پردازیهای سالن بدرخشد. شالش را همانطور که باز بود، کمی به عقب هل داد تا هم دل خودش را خوش کند، که خط قرمزهایش هنوز پابرجاست، و هم دل دیگران را که چیزی تا افتادن شالش نمانده.
همانطور که مشغول وارسی آرایشش در آینه بود، پسری از راه رسید و روی مبل کنارش نشست. آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست صورتش را بهوضوح ببیند. بیتفاوت دوباره سراغ آینهاش رفت و گردنبند را که زیر شالش پنهان شده بود، صاف کرد.
-شما تازه واردین؟
تن صدا، برایش به طرز غریبی آشنا بود! چنان از حرف پسر عصبانی و دلخور شد که آشنا بودن تن صدا، برایش بیاهمیت جلوه کرد، بدون آنکه مستقیم نگاهش کند، با طعنه جواب داد: «شاید»
پسر پایش را روی پای دیگری انداخت و گفت: «صحیح»
دوباره آشنا بودن صدا، مغزش را قلقلک داد. خواست حرفی بزند که پسر پیشدستی کرد.
-انگار اتفاقی، کنار ستاره بانو نشستم.
ستاره مانند برق گرفتهها چرخید و صورتش را به سمت پسر گرفت تا بهتر او را ببیند.
-شمایی؟ ببخشید، نشناختم.
همانطور که سرش پایین بود، کمی گردنش را به طرف ستاره خم کرد.
-سعیدم! دوستام محرابم صدا میزنن.
ستاره بلافاصله با دستپاچگی گفت: «صبرینام، ، دوستام ستاره صدا میزنن»
لحظهای بینشان سکوت برقرار شد و بعد هر دو زدند زیر خنده.
- چقدر با عکس پروفایلتون فرق دارین!
سعید نگاهش را به فضای سالن چرخاند. - خب طبیعتاً چنین جای زیبایی باید با تیپ ویژهای اومد.
بعد در چشمان قهوهای ستاره زل زد و ادامه داد:
«درست مثل شما!.. خیلی دوست داشتم علاوه بر فضای مجازی که با هم در ارتباطیم، حضوری هم شما رو ببینم»
طرز حرف زدنش هم برای ستاره خاص بود؛ بخصوص آرامشی که در تن صدای مردانهاش موج میزد.
چشمان ستاره از خوشحالی درخشید.
-ممنون! چه گردنبند قشنگی دارین شما.
دست سعید ناخودآگاه به سمت گردنبندش رفت.
گردنبندی با طوقی به شکل اشک شیری رنگ، روی گردنش جا خوش کرده بود. نام حضرت امیر علیه السلام روی طوق، به صورت ظریفی با خط نستعلیق خوشنویسی شده بود.
-اوووه! پروفسور محراب!
صدای آرش بود بود که داشت برای احوالپرسی با محراب به طرفشان میآمد.
-هزار بار بهت گفتم این گردنبندت مسخرست، میبینی ستاره؟ گوش نمیده.
خودتو به این چیزا وابسته میکنی، اوج نمیگیری اصلا.
سعید دست مشت کردهاش را روی بازوی آرش زد.
-خوشتیپ! یادگاریه، یادگاری جاش کجاست؟
کف دستش را دوبار روی سینهاش کوبید.
-جاش، کنار قلبه!
ستاره چنان از جملهاش به وجد آمد، که انگار سعید جمله را خطاب به یادگاری او گفته باشد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوبیست_وهشت کمی دامن لباسش را جابهجا کرد تا حسابی نگین
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوبیست_ونه
آرش دستش را در هوا تکانی داد و درحالیکه میرفت گفت: «تازهواردین دیگه، چه کار میشه کرد؟»
مینو خندهکنان خودش را به ستاره رساند. پایین لباس نقرهایاش را کمی صاف کرد و موهایش را از روی شانه، به پشت سرش هدایت کرد، انگار تنها کسی که مینو را ندیده بود، سعید بود.
-اِ. سعید! تو هم اومدی که! جمعمون جمعه، ایول! خب پس، بیاین معرفیتون کنم. امشب چه شبی بشه، ای جانم!
درحالیکه جلوجلو میرفت، سعید و ستاره را هم دعوت کرد که دنبالش بروند.
فضای سفید و خالی سالن، کمکم داشت پر میشد از جوانهایی که با هیجان به محیط اطرافشان نگاه میکردند.
مینو، سعید و ستاره را به چندنفری معرفی کرد و بعد اینطور ادامه داد.
-بچهها وقت کمه، تندتند معرفی کنم. این امیده... -آزاده جان از بچههای مجاهدینه... مینا و رضا از بچههای فعال گروهن... بازم بگم دوستان، ما امشب مهمون ویژه داریم و به قول گیلاد، خاصترینش، ستاره بانو!
تمام نگاهها به سمت ستاره برگشت،ولی او تنها سری تکان داد و ابراز خوشحالی کرد که در جمع آنها حضور دارد.
نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند و از مینو که در حال بررسی آرایشش بود، پرسید: «مینو! دلسا نیست؟ الان باید میومد حداقل یکم قر میداد.»
مینو به سرفه افتاد.
-آخ این گلوم... دوباره شروع کرد... نمیدونم، خیلی خوشم میاد ازش، خبرم داشته باشم؟ شاید یه مجلس خصوصیتر پیدا کرده با اون سام مو طلایی مسخرهاش...من برم یه لیوان آب بخورم.
نگاهی به پشت سرش انداخت، محراب روی مبل نشسته بود، با همان گردنبند زیبایش، که چشمان ستاره را حسابی گرفته بود.
خواست برود کنار محراب بنشیند که صدای گیلاد را شنید.
-ستاره، ستاره باتوام. مینو کنارته؟
ستاره کمی سرش را به دو طرفش گرداند، تا متوجه شد صدا از داخل حیاط میآید. پنجره کشویی را بیشتر باز کرد.
-بامنی؟
صورت کشیده گیلاد، را تا به حال چنین عصبانی ندیده بود.
-مینو... میگم کجاس؟ بگو بیاد، سریعتر.
وحشت، سادهترین توصیف برای صورت زیبا و معصوم ستاره در آن لحظه بود.
-با... با... باشه الان.
موضوع را با مینو در میان گذاشت و بعد خودش را دوباره کنار پنجره رساند.
محراب ایستاده و به جایی خیره شده بود.
-رفتن؟ کجا رفتن؟
محراب با سر اشاره کرد.
-اون طرفن.
ستاره رد نگاه محراب را دنبال کرد.
گیلاد چرا عصبانیه اینقدر، حتما اتفاقی افتاده.
محراب در آرامش کامل جواب داد.
-نمیدونم.
انگار در حال دیدن فیلم سینمایی رمانتیکی بود.
ستاره دوباره نگاهش را به بیرون پنجره داد.
-دلسا؟ اون اونجا چهکار میکنه؟ اصلا کی اومد.
محراب پنجره را آرام بست و در جواب ستاره یک شانهاش را بالا انداخت و با بیتفاوتی گفت:
«فکر کنم به ما مربوط نمیشه، انگار وارد منطقه خطر شدیم؛ پس فرار بهترین گزینه است.»
ستاره از حرفهای محراب حسابی احساس خطر کرد و بیتفاوتی را به توصیه او، انتخاب کرد.
بابرگشتن مینو و حال خوشش انگار خیال ستاره هم آرامتر شد، چرا که در جستوجوی صورتش، ردی از نگرانی یا وجود اتفاق بد را پیدا نکرد.
روشنایی سالن درجه به درجه درحال کم شدن بود و ریتم آهنگ هم متناسب با کم شدن نور، بالا و پایین میرفت و هیجانی بین جوانها افتاد که زودتر خودشان را برای مراسم آماده کنند و بازهم، همان دَوَرانی که ستاره را دچار سرگیجه میکرد، نه تنها دور سر او بلکه دور سر تمام دوستانش میچرخید و قهقهه میزد.
رقص نور همراه با موسیقی تند، میچرخید و میچرخید و طعمههایش را روی صورت و اندام جوانها میانداخت و بدون آنکه آنها بدانند که شکار شدهاند، در منجلاب تورشان به شادی میپرداختند.
ستاره انگار قلبش و مغزش، لحظهای توسط بوسه شیطان هک شده بود، چیزی قلبش را چنگ میزد؛ " قرار است اتفاق بدی بیفتد".
اما مدام خودش را توجیه میکرد که فقط یک دلشوره کوچک، برای حضور در مهمانی بزرگ و پرشور است.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی
صداهای مختلف، میان ترانه کوبنده درحال پخش، گم و گمتر میشد.
دختری را که مینو، پریسا معرفی کرد، در حال پذیرایی نوشیدنی بود.
نزدیکش که رسید، ستاره خودش را به سمت مخالف کشاند و مشغول مرتب کردن شالش شد. ضربان قلبش مانند گنجشکی وحشت زده، بالا رفته بود.
از دور نگاهش به محراب افتاد که لیوان نوشیدنی را برداشت. صورتش را برگرداند و خودش را مشغول صاف کردن بلندی لباسش کرد. بیشتر میخواست نظارهگر اوضاع باشد، تا شرکت کننده در مراسمی که از خط قرمزهایش ساعتها بود، گذر میکرد.
جوانها با حالی که دست خودشان نبود، در رفت و آمد بودند و ابراز خوشحالی میکردند، غافل از اینکه در آن هیاهو، بوسه شیطان بر پیشانیشان را حس نمیکردند.
ستاره انگار آن وسط، مانند ماهی که فریب طعمه قلاب را خورده باشد، گیر افتاده بود و داشت تقلا میکرد از میان جمعیت خودش را بیرون بکشد.
سرانجام موفق شد از میان دستان شیطان که به سویش دراز شده بود، سُر بخورد و خودش را به اتاقِ گوشه سالن برساند؛ ستاره متوجه نشد، دستان پاکی که قرآن را لمس کرده، او را از میان دریای طوفانی گناه بیرون کشید.
صدای ضربان قلبش گوشش را کر کرده بود. با پشت دست عرق روی پیشانیاش را گرفت. بهطرف پنجرهی اتاق رفت و آن را به سمت خودش کشید و باز کرد. صدای نفسهای تندش را بیشتر از ترانه بیرون اتاق دوستداشت.
نفسش که آرام گرفت، دستش را روی قلبش گذاشت. نگاهی به دستانش انداخت. احساس میکرد مرتکب گناه بزرگی شده باشد. دو قطره اشکی را که روی گونههایش بود به سرعت پاک کرد و تلاش میکرد خودش را آرام کند.
دوباره سرش را به بیرون پنجره هدایت کرد و چند نفس عمیق کشید. جریان نفس کشیدنش که طبیعی شد، انگار چشمانش هم به کار افتاده باشند؛ پنجره رو به پشت باغ باز میشد. فضای نسبتاً وسیعی، بدون هیچ درختی. انگار که هنوز آن قسمت نوسازی نشده و مصالح ساختمانی روی زمین ریخته بود.
صدای خشخشی دوباره ضربان قلبش را هوشیار کرد. خوب که دقت کرد چهار نفر را دید که در تاریکی بهآرامی راه میروند. ناخودآگاه دستش را روی قلبش گذاشت، تا مبادا کسی صدای تپشش را بشنود. رگی از پشت گردنش تیر کشید و عرق سردی که دوباره روی پیشانیاش نشست، بدنش را به لرزه انداخت.
چهار مرد با فاصله نسبتاً کمی از هم، در حال عبور کردن از پشت باغ بودند و چیزی شبیه به فرش لوله شده را بهآرامی حمل میکردند. زمانی که بهنزدیک پنجره رسیدند، ستاره خودش را کمی عقب کشید و آرام پنجره کشویی را کشید تا بسته شود.
طوری نفس میکشید که شانههایش هم تکان میخورد، قلبش داشت بر سینهاش میکوبید و احساس میکرد هرلحظه ممکنه است سکته کند.
وحشت تمام سلولهای وجودش را پر کرده بود که مینو وارد اتاق شد.
-خاک تو سرت! ستاره فرار کردی؟
جیغ کوتاهی از ترس کشید.
-وای... تویی...فرار نکردم...حالم بد شد.. نمیتونستم تو اون جمعیت نفس بکشم، داشتم خفه میشدم.
دلش میخواست به مینو ثابت کند که اُمل نیست، ولی حقیقت این بود که ستاره اُمل نبود، بلکه اصیل بود و اصالتش اجازه نمیداد که مانند بقیه، به رفتارهای خودش بیتفاوت باشد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_ودو
کمکم همه برای صرف شام به میز رنگارنگی که در حال چشمک زدن بود، میرفتند و برای خودشان و دوستانشان غذا میکشیدند.
با اینکه حرف زدن با محراب، آرامترش کرده بود، اما باز هم صحنه حمل چیزی که نمیدانست چه بو، جلوی چشمانش رژه میرفت و آرام آرام مانند موریانهای ذهن و قلبش را نیش میزد.
نگاهی به اطرافش انداخت، همه خوش بودند و میخندیدند و انگار داشتند لذت میبردند، ولی ستاره هرچه برای لذت بردن تلاش میکرد، ناآرامتر میشد.
صدای خندههای مینو و گیلاد ، یا شاید هم هوغود یا هر اسم دیگری که داشت، بر جوّ سالن حاکم بود.
به خودش که آمد؛ محراب را دید که با شلوار نخودی و لباس سفیدی جلویش ایستاده بود. یکی از بشقابهای در دستش را به طرف ستاره گرفت.
مضطرب لبش را گزید.
-ای وای! زحمتت شد، ممنون.
درون صورتش چیزی بود که ستاره را به وجد میآورد. و آرامش اولین چیزی بود که ستاره آن را تشخيص میداد، انگار که زمان خلق این موجود خدا به آرامش قسم خورده بود وبس!
-کجایی، خانم خانما؟ بهش فکر نکن. چیزی نبود.
ستاره هاج و واج فقط نگاهش کرد، حتما رد نگاههایش را دنبال کرده و ذهنش را هم خوانده بود.
این مرد با چشمانش میخندید و بعد به لبانش هم سرایت میکرد:
-من همینجوری واستم اینجا بنظرت؟ نمیگیری ظرفو ازم؟
از خجالت کمی سرخ شد، دوباره لبش را گزید.
-آهان، نه! ببخشید.
ظرف غذا را که از محراب گرفت، آرام در گوشش نجوا کرد.
-منظورم، دعوای گیلاد و مینو بود! چیز مهمی نبود.
و قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد، دوباره به سمت میز غذا رفت.
چند تکه شنیسل را جدا کرد و در دهانش گذاشت، مانند آدامسی در حال جویدنش بود. با اینکه طعم لذید و کچاپیاش حال و هوایش را عوض کرد، اما بازهم خیلی زود دلشوره، به قلبش نمک میپاشید.
بعد از صرف شام، ستاره با ایما و اشاره به مینو گوشزد کرد که دیرش شده.
پریسا دختری با موهای مایل به صورتی که سعی میکرد خاص بودنش را به رخ همه بکشاند، درحالیکه قارچ سرخشدهی سر چنگالش را میبلعید، سری به نشانه تاسف برای ستاره تکان داد. پریسا، انگار نسخه پیشرفته دلسا بود، لحظهای صورت پریشان چند ساعت قبل دلسا را به یاد آورد، سر معدهاش که سوخت، از خوردن شنیسل کچاپی پشیمان شد.
پریسا با آرنج به پسری که بین او و مینو نشسته بود زد و با چنگالش ستاره را نشانه رفت.
-آدم دلش میسوزه...همچین بچههاییم هست که هنوز... خونوادشون دعواشون میکنن و اونارو با ماشین کنترلی اشتباه میگیرن.
با این حرف، رگ گوشه شقیقشهاش نبض پر سر و صدایی زد و ضربان قلبش دوباره ریتم گرفت.
پسری که مینو او را مصطفی صدا میزد، انگار برای جلب توجه برای پریسای صورتی پوش، چنان قهقههای زد، که آب به گلویش پرید و به سرفه افتاد.
مینو که صورت برافروخته ستاره را دید، چشمکی به پریسا زد و به ستاره قول داد که خیلی زود آماده رفتن میشوند.
خیلی تلاش کرد که قبل از رفتن جوابی به پریسا بدهد اما تیزی زبانش انگار، دهان ستاره را قفل کرده بود، خداحافظی سرد و رسمیِ کوتاهی با همه کرد، تا اینکه به محراب رسید.
خیلی خوشحال شدم که امشب دیدمت.. بابت کارهای کانالم، ممنون!
سعید سری تکان داد و با همان لحن آرام و مردانهاش گفت:
«فایلی که دیروز برام فرستادی، حجمش زیاد بود! تو واتساپ ارسال نمیشه...اوم... امشب یهبار دیگه تو تلگرام برام بفرست، ببینیم چیکار میشه کرد. مطالبو خودم بارگذاری میکنم، یکم باید روشون کار کنم تا جذابتر بنظر بیان. شما امشب خستهاین.»
بعد هم چشمکی تحویلش داد. ستاره از اینکه، یک راز مشترک با محراب پیدا کرده بود، میان آن همه نگرانی، کمی خوشحال شد.
با حرفهای محراب، انگار خون به صورتش دوید و دستپاچه خداحافظی کرد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوسی_ودو کمکم همه برای صرف شام به میز رنگارنگی که در حال
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_وسه
فضای حاکم بر ماشین، چنان سنگین بود که حتی موسیقی درحال پخش هم از سنگینیاش کم نمیکرد.
مینو ماشین را کنار جدول خیابان پارک کرد و نگاهی بهصورت نگران ستاره انداخت.
-خب، بانوی ویژه! بگو امشب خوش گذشت یا نه؟
ستاره لبخند مصنوعی زد، یاد صحنهای که دیده بود، افتاد. آب دهانش را بهسختی قورت داد.
-خب...خوب بود... آره...ولی تا حالا اینجور جاها شرکت نکردم... یکم جوّش برام سنگین بود.
مینو نیمتنهاش را بهطرف ستاره چرخاند. دستش را زیر چانه ستاره گذاشت.
-عزیزم! معلومه که برات سخته! کمکم عادت میکنی. ناخن شستش را روی گونه ستاره دایرهوار حرکت داد. لحنش کمی آرامتر و مرموزتر شد.
-ستاره! تو انگار از یک قفس آزاد شدی و تازه به آزادی رسیدی... معلومه که نور خورشید آزادی اولِ کار چشمتو میزنه. یه مدت بگذره، خودت مشتاق اینجور جاها میشی.
ستاره با چشمان قهوهایاش که انگار مینو قصد هیپنوتیزمش را داشت، به تأیید، سرش را جنباند.
-خب، خوشگل خانوم! لباست اون پشته، عوض کن، بعدم به سلامت!
ستاره دستپاچه لباسهایش را عوض کرد وآرایشش را با دستمال کمرنگتر کرد.
زمانیکه خواست از ماشین پیاده شود، نگاهش به جعبه کادویی افتاد که برای مینو گرفته بود.
-ای وای! مینو این برای تو بود؛ مثلاً امشب تولدت بودا!
با ذوق جعبهی کادو را از میان دستان ستاره ربود و کادو را باز کرد. نگاهی به نیم ست نقره انداخت و گردنبند را با دهانی باز، جلوی آیینه روی سینهاش انداخت.
-چه خوشگله، ایول! تو پارتی بعدی میندازم گردنم. قربون دوستم برم.
لبخندی از روی رضایت روی لبان ستاره در حال نقش بستن بود که با جملهی بعدی مینو محو شد.
-این دیگه چیه؟
لحن تمسخر در صدایش موج میزد.
-این... یه کتاب عرفانیه... از طرف عمو و زن و عمو.
مینو لبانش را به حالت خاصی درآورد.
-عرفا... ن از دیدگاه... آیتالله بهجت!
و بعد قهقههای سر داد و کتاب را بهشوخی به سر ستاره زد. ستاره مات و مبهوت نگاهش کرد، در ذهنش داشت جواب برای تشکر مینو آماده میکرد که با این برخورد مواجه شد. بعد هم نیم ست را داخل داشبرد انداخت و کتاب را به صندلی عقب پرت کرد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_وچهار
با حرفها و تمسخرهای مینو، حس کسی را داشت که زیر یک تریلی هجده چرخ له شده باشد.
از برخورد کتاب با شیشه ماشین، ارتعاشی ایجاد شد که قلب ستاره را هم به تالاپ و تولوپ بدی انداخت.
با دستانی که میلرزید، کتاب را برداشت. انگار داشت وزنه سنگینی را بلند میکرد.
از شدت خشم دهانش مانند خط باریکی شده بود. کتابی را که از نظر او، مینو به آن آب دهان انداخته بود میان وسایلش جا داد و موقع بستن در به گفتن یک "خداحافظ" کوتاه و شکستخورده بسنده کرد.
عفت با یک سینی چای و دامن چیندار گل سرخش و پیراهن سفیدی وسط هال ایستاده بود.
-سلام! چرا زل زدی به من؟ خوبی؟ خوش گذشت؟ مینو چی پوشیده بود؟
تمام تلاشش را کرد تا اجزای صورتش را وادار به لبخند کند، نا سلامتی از تولد برمیگشت.
-سلام... اوهوم، جاتون خالی... یه لباس گرون.
عفت، میز عسلی را با ساق پایش به طرف همسرش، هل داد و سینی را روی آن گذاشت.
-بهبه ستاره خانم! تولد خوش گذشت؟
شام چی خوردی عمو؟
-ممنون، عموجون! الویه خوردم با کیکو ازین چیزا...
درحالیکه وارد اتاق میشد، نقاب لبخند را دوباره روی اجزای صورتش نشان داد و به عمو گفت که مینو سلام رساند و بابت کادو خیلی تشکر کرد.
مثل همیشه به اتاقش پناه برد و خودش را روی امنترین جای اتاقش انداخت و مدتی بیصدا گریست.
صحنه دیدن دلسا برای دومین بار، آن هم با آن سر و شکل برایش عذابآور بود. دیگر خبری از دلسای پرافاده نبود و جایش را به دختری با ظاهری آشفته داده بود؛ دلسایی که او دیگر نمیشناخت.
در ذهنش مدام صورت نگران و وحشتزده دلسا را با تصویر در قاب پنجره، ربط میداد. از ترس بدنش میلرزید، آنقدر گریه کرد که چشمانش از سوزش زیاد بسته شدند و هقهقش تبدیل به نفسهای آرام شدند.
دو روز از ماجرای مهمانی گذشته بود و ستاره همچنان در دریایی از اضطراب تمام لحظاتش را میگذراند. مدتی را به بهانه مهمان داشتن، از مینو دور مانده بود.
در عوض با محراب، ارتباطش را نه تنها حفظ، حتی بیشتر هم کرده بود. حالش که بد میشد با محراب درددل میکرد و از ترسی که به جانش میافتاد سخن میگفت.
مینو مدام پیام میداد که چرا غیبش زده و در مراسم شکرگزاری شرکت نکرده.
- معلومه کجایی دختر؟ تمام کارها مونده، تو رفتی خوشگذرونی؟
ستاره درحالیکه انگشتانش از عصبانیت میلرزید، تایپ کرد.
-یعنی حق نداریم مهمونی بدیم؟ ببخشید نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم.
مینو که انگار شوکه شده بود با تاخیر جواب داد.
-ای بابا! حالا بیا منو بزن، باشه! فقط زودتر جمعوجور کن و بیا. چون کار زیاد ریخته سرم. درضمن تو مراحل عرفان نباید وقفه بیفته! وگرنه باید از اول شروع کنی، گفتم که نگی نگفتی.
نفس عمیقی کشید و درحالیکه روی تختش نشسته بود، خودش را به عقب روی بالش انداخت. کمی که آرام شد به پهلو خوابیده و نوشت.
-مهمونامون امروز رفتن، فردا میام دانشگاه.
مینو خیلی سریع نوشت:
«چه خبر از گروه؟ خوب پیش میره؟»
-آره تبلیغ گروهو تو اکثر گروههای تلگرامی گذاشتم. درضمن مفتی هم نبود. اَسرا دخترهای که پدر و مادرش معلم بودن، یادته؟ جغرافی میخونه... این خیلی فعاله... ادمین یکی از گروههای واتساپش کردم.
مینو استیکر تشویق فرستاد.
- این مهرهات عالیه! عین خودت میتونه بدرخشه! هرچی میتونی از قشر مذهبی جمع کن.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوسی_وچهار با حرفها و تمسخرهای مینو، حس کسی را داشت که ز
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_وپنج
با این حرف مینو، احساس بدی تمام وجودش را گرفت. چینی به ابرویش انداخت و گستاخانه پرسید:
«منظورت چیه؟»
-وای، خدا! یعنی نمیفهمی موضوع به این سادگیو؟
ستاره باز هم دلخور شد، خواست چیزی تایپ کند که جواب مینو سریعتر از چیزی که انتظارش را داشت رسید.
-ببین تحول اینا، مثل بمب میترکه. عین خودت! بعد شماها میشین الگوی بقیه. چرا؟ واضحه! چون از مذهب یا مذهبیا زخم خوردین، پس انگیزه بیشتری برای پیشرفت تو مراحل عرفانو دارین. مثل خودت که همه دارن به پیشرفتت حسودی میکنن.
بعد از خواندن پیام مینو، دلخوری وچین پیشانیاش تبدیل به لبخند کمرنگی روی لبانش شد.
" مینو به چه چیزایی فکر میکنه... اون کجارو میبینه... من کجا رو... جالبه... بقیه بهم حسودی میکنن"
حرف مینو، اثر خودش را گذاشت و شکی که به جانش افتاده بود را محو کرد.
صبح روز بعد، با عجله از خواب بیدار شد و چون زمان کمی برای رسیدن به کلاس داشت، با آژانس راهی دانشگاه شد.
قدمهایش را تندتر برمیداشت تا قبل از آمدن استاد، وقت کافی برای صحبت با مینو درباره جذب دوستان مذهبیاش داشته باشد.
پایش را که داخل کلاس گذاشت، حس عجیبی پیدا کرد. به نظرش رسید دلسا جایش را عوض کرده بود و پشت به او با دوست سلطانی، درس خوان کلاسشان، حرف میزد. نمیدانست دلسا چه حرفی میتواند با او داشته باشد.
دوباره آن حس ناخوشایند دایرهوار را در اطرافش حس کرد. قدمهایش را کوتاهتر برداشت و از ردیف اول به سمت انتهای کلاس گام برداشت، که چیزی از ته قلبش فرو ریخت.
سعی کرد پریشانی حال ناگهانیاش را، در صدایش منعکس نکند.
-خوبی مینو؟
صدایش را پایینتر آورد.
-چرا کلاس یجوریه همه تو خودشونن چی شده؟
نگاهش را به طرف در کلاس چرخاند که آرش را دید و بیشتر متعجب شد. برخلاف همیشه که لبخند، از روی لبهایش نمیافتاد، عصبانی و ناراحت به نظر میرسید.
همانطور که نگاهش به آرش بود، با دست راستش شانه مینو را تکان داد.
- میگم چی شده؟
تازه چیزی در ذهنش جرقه زد. لباس سیاه آرش.
مینو که به نقطهای از ردیف جلو خیره مانده بود، با تکانهای شدید شانهاش، یکدفعه به ستاره خیره شد. نگاهی که ستاره را ترساند. نمیدانست نگاه مینو غمگین بود یا ترسناک، هرچه بود رازی در خودش پنهان داشت.
بعد ناگهان تغییر حالت داد و خودش را از روی دسته صندلی جلو کشید و محکم ستاره را در آغوش کشید. صدای هقهق گریه مینو در گوشش مثل طبل صدا میداد و قلبش را میتکاند.
با گریه او، بقیه بچههای کلاس هم صدایشان بلند شد. هاج و واج سرش را چرخاند، یعنی دلسا هم گریه میکرد؟
سر مینو را که روی شانهاش بود، در آغوش گرفت. همزمان که میگفت:
-بابا به منم بگین...
نگاهش به ردیف جلو افتاد، آن دختر دلسا نبود، بند قلبش پاره شد.
صندلی دلسا مابین دو همکلاسیاش بود و از آن ردیف آخر، داشت گلهای رز سفید و قرمز را میدید که روی صندلی برایش دهنکجی میکردند.
کمی سر مینو را با دستانش عقب داد. صورت گندمگون مینو و چشمان ماشیاش سرخ شده بود.
در صورت ستاره هم علامت سوال بزرگی جا گرفته بود.
-س... ستاره... دل... سا... میگن... مرده...
و بعد مانند فنری که در برود، دستان ستاره شل شد و سر مینو دوباره به اغوشش رها شد؛ مینو که حرف میزد، ارتعاش صدایش از روی مقتعه و قلب ستاره رد شد و رگی در سرش را لرزاند.
-ستاره... ما... خیلی... بد باهاش... رفتار کردیم... خودمو... نمی... بخشم.
تلاش کرد کلمهای به زبان بیاورد، اما چنان شوک شده بود که انگار توانایی تکلّمش را به یک باره از دست داد.
-دل...
زبانش با همان کلمهی دل قفل شد و بقیه حرفش را با زبان اشک ادامه داد.
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_صدوسی_وپنج با این حرف مینو، احساس بدی تمام وجودش را گرفت.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
#ستاره_سهیل
#قسمت_صدوسی_وشش
کلاسهای آن روز را فقط جسمش روی صندلی بود. هر کلاسی که برگزار میشد اول و انتهایش را به یاد دلسا بودند و سیل اشک از چشمان دانشجویان به چشمان استاد هم سرایت میکرد. حتی اساتید با شنیدن این خبر میلی به تدریس نداشتند.
افکار مشوش در حال پروازش با نشستن و زل زدن به تخته سفید خط خطی روبهرویش، جور در نمیآمد و حکم شکنجه را برایش داشت.
ساکتترین و غمگینترین کلاس درسها را آن روز تجربه کرد. کلاسی که انگار گرد مرگ و سردی روی آن پاشیده باشند.
وارد یکی از کلاسها که شد، همانجا میخکوب شد، تصویر دعوایش با دلسا مدام جلوی چشمش رژه میرفت... بنظرش آمد آن روز برای چه چیز بیارزشی موهایش را کشیده بود، پایش را لگد کرده بود، موهایش... پاهایش... او الان کجا بود؟
دلش میخواست هرچه آینه داشت به دست دلسا تکه تکه میشد. دلش میخواست باز هم طعم تنفر از او را بچشد. اما انگار تنها حسی که آن لحظه داشت، در دلسوزی و دوست داشتن خلاصه میشد. به نظرش آمد تنفری که منشأش زنده بودن باشد، از دوست داشتن یک مرده، هزار بار باارزشتر بود.
برای نشستن روی صندلیاش که گام برمیداشت، یاد آخرین تصویری افتاد که از او در خاطرش ثبت شده بود. در حیاط خانه، آن شبِ میهمانی، چهرهی مضطرب و نگرانش و صحنهی ترسناک پشت پنجره در ذهنش با هم همراهی میکزدند. لرزی از نوک پا، تا فرق سرش به جانش افتاد. سرش را از فکری که آن لحظه سراغش آمد تکاند.
مسیر دانشگاه تا خانه را با پاهایی سست قدم برمیداشت و با طعنه رهگذران، تعادلش به هم میریخت. عینک آفتابیاش را هم بهانهای کرده بود، برای اشک ریختن.
حس بدی که این چند روز از آن فرار میکرد، با تمام قوا به قلبش هجوم آورده بود، به حدی که بدون هیچ ملاحظهای خودش را در آغوش عفت انداخت و زار زد.
-عفت! عفت! دارم... دارم... دیوونه میشم... دوست صمیمی نبود... حتی دوستمم نبود، دشمنم بود، ولی نمیخواستم بمیره... بخدا نمیخواستم... کاش باهاش مهربون بودم... کاش برمیگشت... تو چطوری مرگ داییتو تحمل کردی؟... الان حالتو میفهمم... حق داشتی... قلبم داره کنده میشه...
بغض راه گلویش را بست و تنها اشک بود که به زبان خودش سخنها میگفت. عفت هم انگار تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمان نم دارش را بهصورت سرخ و خیس ستاره داد.
-عزیزم... اینطوری نکن با خودت... خدا بیامرزش... هرکسی یه تقدیری داره.
و بعد دستش را از روی مقنعه به سر ستاره کشید تا آرامش کند.
آن شب ستاره تا صبح، در تب سوخت و هذیان گفت و عمو بالای سرش مانند پدر نداشتهاش، پاشویهاش میکرد.
کنار آمدن با مرگ دلسا بیشاز آنچه که فکرش را میکرد، برایش دردناک بود. دلش میخواست با کسی حرف بزند و آرام شود ولی تنها کسی که در این شرایط به یادش میافتاد، فرشته بود. فرشتهای که فقط زمان گرفتاری از او یاد میکرد. روی پیام دادن به او را نداشت چون چندین بار در تلگرام برایش پیام گذاشته بود؛ اما ستاره فقط پیامها را خوانده بود، بدون هیچ جوابی!
میدانست اگر در این شرایط پیام بدهد، پررویی محض بود؛ اما چارهای نداشت یا شاید هم پناهی نداشت! وارد صفحه فرشته شد، دستش روی صفحه خالی پیام دل دل میکرد، نگاهی به پروفایلش انداخت. تصویر یک پارک زیبا در پاییز بود برگهای زرد و سرخی که زیر نیمکت خالی ریخته شده و بودند و شکوه پاییز را به نمایش میگذاشت. بالاخره تصميمش را گرفت.
-سلام فرشته جان خوبی؟ ببخشید این چند وقت خیلی درگیر بودم، نتونستم جواب بدم. هنوز کتابخونه میری؟
در دلش آرزو کرد فرشته بگوید همین الان کتابخانه است، انگشت شستش را روی صفحه گوشی کشید و تمیزش کرد، انگار که با این کار جواب زودتر بیاید.
از فرستادن پیام، چند ساعتی گذشته بود؛ اما انگار فرشته آنلاین نبود. با اینکه ناامیدی قلبش را میفشرد، سعی کرد با دیدن چند فیلم خودش را آرام کند. اما درست در حساسترین جای فیلم حواسش به کلی پرت میشد.
روز بعد وقتی سر کوچه ایستاده بود، تا مینو دنبالش بیاید جواب پیام فرشته هم رسید.
-سلام خوبی؟ حق داری ستاره جون! منم این روزل خیلی درگیر زندگی شدم. نرسیدم بهت پیام بدم و جویای احوالت بشم. خارج شهرم ولی تا چند روز دیگه برمیگردم، دوست دارم همدیگه رو ببینیم.
ستاره در جواب فرشته، استیکر گل فرستاد و سوار ماشین مینو شد.
-چطوری؟ بنظر خوب نمیای!
ادامه 136👇👇👇👇👇