فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 ویدئویی از دستگیری قاتل چهار سرباز در دیلم
🔹سربازی که چهار نفر از هم خدمتی های خود را را کشته و با گروگان گیری به مقصد خوزستان در حال فرار بود دقایقی پیش در دیلم دستگیر شد.
🔹پرونده قضایی این سرباز برای روشنشدن ماجرا و سیر مراحل قانونی در حال رسیدگی و بررسی است.
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجمع الجزایر سوکوترا، جزایری در کشور یمن است که گونهای درخت عجیبی تحت عنوان خون اژدها در آن فراوان دیده میشود.
@MER30TV 👈💯
عیدی هایی که شکلات شدن - @mer30tv.mp3
3.94M
#قصه_کودکانه
هر شب ساعت 20:30
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما🥰
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
#داستان_شب
قسمت سوم
#تولستوی
او در مزرعهاش ذرت کاشته بود. در آخر تابستان، ذرتها بزرگ و پربار شده بود. پاهوم با خود میگفت: «حالا بیشتر از سال قبل ذرت دارم.» او تمام ذرتها را فروخت و پول زیادی به دست آورد.
در پاییز، او تصمیم گرفت که در تمام مزرعهاش ذرت بکارد. مردم دهکده به او گفتند: «پاهوم، دست نگهدار. بهتر است بعد از برداشت محصول ذرت، یونجه بکاری. چند رأس دیگر گاو و اسب بخر و آنها را در زمینهایت رها کن تا علفها را بخورند. آنوقت، بعد از دو سال، دوباره ذرت بکار.»
پاهوم میدید که کشاورزان راست میگویند؛ ولی از این موضوع خیلی عصبانی بود. او حالا مجبور بود که در بیشتر زمینهایش یونجه بکارد و فقط در قسمت کوچکی از آن ذرت بکارد.
پاهوم با خود گفت: «من از کاشتن ذرت بیشتر پول درمیآورم تا از پرورش گاو. این کار، سود زیادی برای من ندارد. با فروختن شیر گاوها نمیتوانم پولدار شوم. باید بازهم زمین بیشتری به دست بیاورم.»
او میخواست زمین بیشتری بخرد، ولی در آن روستا، دیگر زمین خالی زیادی وجود نداشت. بیشتر زمینهای اطراف دهکده، اکنون پر شده بود. کشاورزان زیادی هم به آنجا آمده بودند و زمین میخواستند.
پاهوم مدتی به دنبال زمین خوبی گشت؛ ولی پس از چندی از به دست آوردن آن ناامید شد. مجبور شد که تعداد دیگری گاو بخرد و آنها را در مزرعه خود رها کند، ولی او از فروختن شیر آنها، کمتر از فروش ذرت پول به دست میآورد؛ بنابراین، دیگر نمیتوانست بهسرعت پولدار شود.
مدتی بعد، مردی که از آن دهکده میگذشت، در مزرعه پاهوم ایستاد تا از او مقداری غذا بخرد. پاهوم او را به خانه خود دعوت کرد تا باهم چای بنوشند.
پاهوم و آن مرد، دور میز نشستند. همسر پاهوم برای آنها چای آورد. خودش هم کنار آنها نشست و برایشان چای ریخت. آنها همینطور که چای مینوشیدند، باهم از این در و آن در صحبت میکردند. در بین گفتگوهایشان، آن مرد از دهکدهاش همصحبت کرد: «دهکده ما، در سرزمین بَشکِرها قرار دارد. سرزمین بشکرها تا اینجا خیلی فاصله دارد. آن سرزمین زیبا، نزدیک رودخانهای واقع شده و جای بسیار خوبی است.»
زن پاهوم پرسید: «بشکرها دیگر کی هستند؟»
– «بشکرها آدمهای ثروتمندی هستند که در سرزمین زیبایی بهراحتی زندگی میکنند. در سرزمین آنها، هیچکس فقیر نیست. بشکرها مقدار زیادی زمین دارند که آنها را خیلی ارزان به دیگران میفروشند.»
پاهوم با شنیدن این خبر، از خوشحالی به هوا پرید: «من باید مقداری از زمینهای آنجا را به دست بیاورم.» بعد، از مهمان خود پرسید: «سرزمین بشکرها تا اینجا چه قدر فاصله دارد؟ من میخواهم همین فردا بهطرف آنجا حرکت کنم. بگو از چه راهی باید به آنجا بروم؟»
آن شب، پاهوم به همسرش گفت: «من میخواهم به سرزمین بشکرها بروم و مقدار زیادی از زمینهایشان را بخرم. باید آنقدر زمین به دست بیاورم که از همه مردم آنجا ثروتمندتر بشوم.»
پاهوم آن شب را راحت خوابید. فردای آن شب، او دهکده را ترک کرد و بهطرف سرزمین بشکرها به راه افتاد. پاهوم مقدار زیادی پول با خودش برداشته بود، از زن و پسرهایش خداحافظی کرده بود؛ سوار اسبش شده بود و از ده خارج شده بود. در بین راه با خودش فکر میکرد: «اول مقدار زیادی زمین میخرم؛ بعد به مزرعه خودم برمیگردم و خانوادهام را با خودم به آنجا میبرم.»
پاهوم سر راهش در شهری توقف کرد تا برای بشکرها هدیههایی بخرد. با خودش فکر میکرد: «اگر این هدیهها را به بشکرها بدهم، آنها زمینهایشان را به قیمت کمتری به من میفروشند.»» با این فکر، یک جعبه بزرگ چای و چند بطری نوشیدنی خرید.
او آن شب را در همان شهر گذراند و فردای آن شب بهطرف سرزمین بشکرها به راه افتاد. قبل از ظهر به یک رودخانه رسید و از آن عبور کرد. سرزمین آنسوی رودخانه، شبیه زمینهای دهکده پاهوم نبود. خاک آنجا خیلی خوب بود، ولی مزرعهای در آن دیده نمیشد. بشکرها کشاورز نبودند و در خیمه زندگی میکردند. آنها نه ذرت میکاشتند و نه حیواناتشان را در مزرعه نگه میداشتند. گاوها و گوسفندهای آنها، آزادانه به هر جا که میخواستند، میرفتند. این حیوانات، در یکتکه زمین میچریدند و تمام علفهای آن را میخوردند؛ بعد، بشکرها آنها را به قسمت دیگر میبردند تا در آنجا بچرند. هر وقت هم که لازم بود، بشکرها خیمههایشان را برمیچیدند و از جایی بهجای دیگری میرفتند. آنها مردم خوشبخت و شادمانی بودند.
بشکرها وقتی پاهوم را دیدند، از خیمههایشان بیرون آمدند؛ بهطرف او رفتند؛ به رویش لبخند زدند و با شیر تازه از او پذیرایی کردند....
ادامه فردا شب...
@MER30TV 👈💯
دعا میکنم
در فراسوی این شب
تاریک و سیاہ، خداوند
نور عشق بی حدش را
بتاباند بر خوشهی آرزوهای شما
تا صدها ستارہ بروید
برای اجابت آنها
شبتون سرشار از آرامش
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 روزگارت بر مراد
🌺روزهایت شاد شاد
🌸آسمانت بی غبار
🌺سهم چشمانت بهار
🌸قلبت از هر غصه دور
🌺بزم عشقت پرسرور
🌸بخت وتقدیرت قشنگ
🌺عمرشیرینت بلند
🌸سرنوشتت تابناک
🌺جسم وروحت پاک پاک
🌸سلام صبحتون پر از شادی
@MER30TV 👈💯
عشق و حال ماه های سال...(رادیو مرسی) - @mer30tv.mp3
6.76M
ایام می آیند
تا بر شما مبارک شوند
مبارک شمایید !🍃🌞🍃
#رادیو_مرسی
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قاچاقچیان مواد مخدر افغانستان و ارسال عجیب مواد مخدر از مرز به پاکستان!
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی خوبی بود😂
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود عجیب بازدیدکنندگان به حافظیه شیراز 😳
@MER30TV 👈💯
📝 #زنگ_تفکر
➖ چرا تو زنگ زدی بهشون آخه؟ ... ما بزرگتر بودیم، اونا اول باید زنگ میزدن!
➖ ما اول بریم خونه شون؟ ... نه!! ما بزرگتریم، اونا اول باید بیان.
➖ چرا اینهمه به بچه شون عیدی دادی؟ ... مگه اونا چقدر به دختر ما عیدی دادن؟
➖ و چرا ....
🔺 آقاجان / خانم جان ؛
بزرگی به سن و سال نیست!
به وسعتِ روح شماست، که چقدر قادرید بیحساب و کتاب، و بیتوقع جبران، به پای بقیه، مهر بریزید ...
حتی اگر قدرتون رو ندونند، یا در حقتون ظلم کنند!
💥 اگر اهلِ چرتکه انداختن در محبت هستید،
یعنی در یک حصار تنگ و تاریک به اسم "مــن" محصورید!
زودتر بشکافیدش و بیاید بیرون!
بیرون هوا آزادتر و روحتون بانشاط تره.
چجوری بشکافید؟
دقیقاً برخلاف میلتون ، رفتار کنید، جوری که دردتون بیاد ...
بزودی طعمِ شیرینِ شکافتن این پوستهی سخت رو حس میکنید !
@MER30TV 👈💯
مرسی تی وی 🌿🌺
#معما #تست_هوش نکته: اولویت محاسبه :ابتدا ضرب و تقسیم، سپس جمع و تفریق @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیویورک، طاووسگردانی🤷♂
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوب بود شما هم ببینید😂
حافظ خوانی در برنامه ورزشی بهتر از این نمیشه😄
@MER30TV 👈💯
کوهنوردی عطا)قسمت اول) - @mer30tv.mp3
3.92M
#قصه_کودکانه
هر شب ساعت 20:30
یک قصه جذاب و آموزنده
برای کودکان دلبند شما🥰
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
#داستان_شب
قسمت چهارم
#تولستوی
پاهوم جعبه چای را به آنها هدیه کرد و بعد بهطرف بزرگترین خیمهای که در آنجا بود رفت. رئیس بشکرها که در آن خیمه زندگی میکرد، از آن خارج شده و بهطرف پاهوم رفت. پاهوم بطریهای نوشیدنی را به رئیس بشکرها هدیه کرد. او لبخندی زد و گفت: «تو برای چه به اینجا آمدهای؟ از ما چه میخواهی؟» بعد پاهوم را با خود به داخل خیمه برد.
وقتی در خیمه کنار هم نشستند، پاهوم گفت: «من مقداری زمین میخواهم. قصد دارم که در اینجا مزرعهای درست کنم.»
رئیس پرسید: «چه قدر زمین میخواهی؟»
پاهوم گفت: «من مقدار زیادی پول آوردهام و میخواهم در مقابل آن، از شما زمین بگیرم.» بعد پولهایش را به رئیس بشکرها نشان داد.
رئیس، نگاهی به پولهای پاهوم و نگاهی به خود او انداخت. آنوقت لبخندی زد و پرسید: «فکر میکنی که پاهایت نیرومند است؟»
پاهوم گفت: «بله ولی چرا درباره پاهای من سؤال میکنید؟!»
رئیس خندید و جواب داد: «چون فردا باید خیلی راه بروی.» بعد پاهوم را از خیمه بیرون برد و به او گفت: «فردا صبح، باید از بالای آن تپه حرکت کنی و بهطرف شرق بروی. وقتی مدت زیادی بهطرف شرق رفتی، باید بهطرف جنوب بپیچی و مقدار زیادی بهطرف جنوب بروی. بعد راه خود را کج کنی و مدتی در جهت غرب حرکت کنی. آنگاه باید بهطرف شمال بروی و ازآنجا به همینجا بازگردی. تو باید فردا با راه رفتن خود یک مربع بزرگ درست کنی؛ ولی یادت باشد که باید قبل از تاریک شدن هوا به اینجا بازگردی. اگر تا قبل از غروب خورشید به اینجا برگردی، تمام زمینهای داخل این مربع بزرگ را به تو میدهم، ولی … ولی اگر دیرتر از غروب آفتاب به اینجا برسی، هم زمینها را از دست میدهی و هم تمام پولهایت مال من میشود.»
روز بعد، هنگام سحر، پاهوم و بشکرها روی نوک تپه جمع شدند. هوا تاریک و سرد بود. همگی آنجا ایستادند و منتظر بالا آمدن خورشید شدند.
پس از نیم ساعت، رئیس بشکرها گفت: «بهطرف مشرق نگاه کن. خورشید دارد بالا میآید.» بعد کلاهش را به زمین انداخت و گفت: «حالا این چوبها را بگیر و ازاینجا به راه بیفت. یادت باشد که قبل از غروب خورشید باید به اینجا بازگردی.» پسازآن پولهای پاهوم را گرفت و روی کلاه گذاشت.
پاهوم خندید و گفت: «من نمیخواهم راه بروم؛ میخواهم تمام راه را بدوم.»
کمکم خورشید بالا آمد و اندکی بالاتر از افق قرار گرفت. پاهوم رویش را بهطرف چپ کرد و نگاهی به خورشید انداخت. بعد به راه افتاد و بهطرف زمینهای پایین تپه دوید. او چکمههای خوبی به پا کرده بود و خیلی سریع میدوید. چوبهایی را که از رئیس بشکرها گرفته بود، در دست داشت. رئیس، آن چوبها را به او داده بود تا آنها را در زمین فروکند و با آنها یک مربع بزرگ بسازد. پاهوم بهسرعت میدوید.
وقتی به پایین تپه رسید، کمی ایستاد و یکی از چوبها را در زمین فروکرد. آنگاه دوباره شروع به دویدن کرد. چند دقیقه بعد، با خود فکر کرد: «نباید تمام راه را بدوم. باید آهستهتر بروم تا خسته نشوم. اگر مدت زیادی با همین سرعت بدوم، نفسم میگیرد و زود از پا میافتم. باید آهستهتر راه بروم.»
یک ساعت دیگر هم راه رفت و چوب دوم را در زمین فروکرد. آنگاه برگشت و به بالای تپه، نگاه کرد. بشکرها هنوز روی تپه ایستاده بودند و به او نگاه میکردند. از آن فاصله زیاد، آنها خیلی کوچک به نظر میآمدند. پاهوم با خود گفت: «امروز باید مقدار زیادی زمین به دست بیاورم.»
بهاینترتیب، پاهوم در حدود سه فرسنگ به سمت مشرق، بهطرف خورشید راه رفت. تقریباً پس از هر ساعت راه رفتن، میایستاد و یک چوب در زمین فرومیکرد.
در تمام این مدت، پاهوم برای استراحت در هیچ جا توقف نکرد. هر وقت که خسته میشد، به خود میگفت: «امروز باید در حدود هشت نه فرسنگ راه بروم. نباید وقتم را با استراحت کردن تلف کنم.»
حالا خورشید بالاتر آمده بود. هوا خیلی گرم شده بود. پاهوم ایستاد و نیمتنهاش را درآورد. بعد بهطرف جنوب، جایی که خورشید اکنون در آنجا بود، پیچید. او اکنون دومین ضلع مربع بزرگ را میپیمود. ضلعهای این مربع مستقیم نبود؛ چون پاهوم در خط مستقیم راه نمیرفت. او در بین راه، گاهی به قطعه زمین باصفایی میرسید؛ قطعه زمینی که برکهای با درختهای سرسبزی یا علفزارهای وسیعی در آن وجود داشت. هر وقت او چنین زمینی را میدید، با خود میگفت: «این قطعه زمین هم باید در زمینهای من قرار بگیرد.» بهاینترتیب مجبور میشد که دور این قطعه زمین حرکت کند و چند چوب در خاک فروکند تا آن قطعه زمین، هم مال او شود.
حالا خورشید با شدت زیادی میتابید. هوا حسابی گرم شده بود. پاهوم درِ قمقمهاش را باز کرد و مقداری آب نوشید. کمی هم نان خورد و باز به راه افتاد.
ادامه فردا شب...
@MER30TV 👈💯
امیدوارم خداوند
🌈رنگین ڪمانے بہ ازاے هر طوفان
😊لبخندے به ازاے هر اشڪ
🎶نغمهاے شیرین به ازاے هر ناراحتے
🙏و اجابتے نزدیڪ براے هر دعا
برایتان فراهم سازد.
🌺شبتون سرشار از آرامش🌺
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتان بخیر
🌷گلستانی زیبا تقدیمتان
💗یک دسته ستاره ارمغانتان
🌷یک باغ پر از گلهای زیبا
💗تقدیم به قلب مهربانتان
💗دوستان خوبم
🌷امیدوارم
💗 یه روز عالی را سپری کنید
💗لحظه هاتون آرام و
🌷کاشانه تون پرازمحبت باشه
@MER30TV 👈💯
فروردینی ها...(رادیو مرسی) - @mer30tv.mp3
6.38M
تولد فروردین ماهی های عزیزمون مبارک😍🎉🥳
#رادیو_مرسی
@MER30TV 👈💯