زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام نشستند کم[تر] از آن خورد که ارادتِ او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او بود، تا ظنِّ صلاحیت در حقِّ او زیادت کنند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی به ترکستان است
چون به مَقامِ خویش بازآمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت گفت: ای پدر، باری به دعوتِ سلطان طعام نخوردی؟
گفت: [در نظر ایشان] چیزی نخوردم که به کار آید.
[گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید!]
ای هنرها نهاده بر کف دست
عیبها برگرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن، ای مغرور،
روزِ درماندگی به سیم دَغل؟
#گلستان_سعدی
#حکایت
@MER30TV👈💯
#حکایت
پسر تنبلی را به آهنگری بردند تا شاگردی كند، استاد آهنگر گفت: "دم آهنگری را بدم!" شاگرد تنبل مدتی ایستاده ، دم را دمید ، خسته شد و گفت: "استاد اجازه میدی بنشینم و بدمم؟" استاد گفت: "بنشین"
باز مدتی دمید و خسته شد، گفت: "استاد! اجازه میدی دراز بكشم و بدمم!" گفت: "دراز بكش و بدم"؛ بعد از مدتی باز خسته شد و گفت: "استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم؟"
استاد که دیگر کلافه شده بود، گفت: "تو بدم، بمیر و بدم."
@MER30TV 👈💯
#حکایت ✏️
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه...
دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد .
گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود.
مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم ..."
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!!
#نتیجه یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ...
@MER30TV👈💯