فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی خوبی بود😂
@MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود عجیب بازدیدکنندگان به حافظیه شیراز 😳
@MER30TV 👈💯
📝 #زنگ_تفکر
➖ چرا تو زنگ زدی بهشون آخه؟ ... ما بزرگتر بودیم، اونا اول باید زنگ میزدن!
➖ ما اول بریم خونه شون؟ ... نه!! ما بزرگتریم، اونا اول باید بیان.
➖ چرا اینهمه به بچه شون عیدی دادی؟ ... مگه اونا چقدر به دختر ما عیدی دادن؟
➖ و چرا ....
🔺 آقاجان / خانم جان ؛
بزرگی به سن و سال نیست!
به وسعتِ روح شماست، که چقدر قادرید بیحساب و کتاب، و بیتوقع جبران، به پای بقیه، مهر بریزید ...
حتی اگر قدرتون رو ندونند، یا در حقتون ظلم کنند!
💥 اگر اهلِ چرتکه انداختن در محبت هستید،
یعنی در یک حصار تنگ و تاریک به اسم "مــن" محصورید!
زودتر بشکافیدش و بیاید بیرون!
بیرون هوا آزادتر و روحتون بانشاط تره.
چجوری بشکافید؟
دقیقاً برخلاف میلتون ، رفتار کنید، جوری که دردتون بیاد ...
بزودی طعمِ شیرینِ شکافتن این پوستهی سخت رو حس میکنید !
@MER30TV 👈💯
مرسی تی وی 🌿🌺
#معما #تست_هوش نکته: اولویت محاسبه :ابتدا ضرب و تقسیم، سپس جمع و تفریق @MER30TV 👈💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیویورک، طاووسگردانی🤷♂
@MER30TV 👈💯
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوب بود شما هم ببینید😂
حافظ خوانی در برنامه ورزشی بهتر از این نمیشه😄
@MER30TV 👈💯
کوهنوردی عطا)قسمت اول) - @mer30tv.mp3
3.92M
#قصه_کودکانه
هر شب ساعت 20:30
یک قصه جذاب و آموزنده
برای کودکان دلبند شما🥰
در کانال مرسی تی وی😊🌸🍃
@MER30TV 👈💯
#داستان_شب
قسمت چهارم
#تولستوی
پاهوم جعبه چای را به آنها هدیه کرد و بعد بهطرف بزرگترین خیمهای که در آنجا بود رفت. رئیس بشکرها که در آن خیمه زندگی میکرد، از آن خارج شده و بهطرف پاهوم رفت. پاهوم بطریهای نوشیدنی را به رئیس بشکرها هدیه کرد. او لبخندی زد و گفت: «تو برای چه به اینجا آمدهای؟ از ما چه میخواهی؟» بعد پاهوم را با خود به داخل خیمه برد.
وقتی در خیمه کنار هم نشستند، پاهوم گفت: «من مقداری زمین میخواهم. قصد دارم که در اینجا مزرعهای درست کنم.»
رئیس پرسید: «چه قدر زمین میخواهی؟»
پاهوم گفت: «من مقدار زیادی پول آوردهام و میخواهم در مقابل آن، از شما زمین بگیرم.» بعد پولهایش را به رئیس بشکرها نشان داد.
رئیس، نگاهی به پولهای پاهوم و نگاهی به خود او انداخت. آنوقت لبخندی زد و پرسید: «فکر میکنی که پاهایت نیرومند است؟»
پاهوم گفت: «بله ولی چرا درباره پاهای من سؤال میکنید؟!»
رئیس خندید و جواب داد: «چون فردا باید خیلی راه بروی.» بعد پاهوم را از خیمه بیرون برد و به او گفت: «فردا صبح، باید از بالای آن تپه حرکت کنی و بهطرف شرق بروی. وقتی مدت زیادی بهطرف شرق رفتی، باید بهطرف جنوب بپیچی و مقدار زیادی بهطرف جنوب بروی. بعد راه خود را کج کنی و مدتی در جهت غرب حرکت کنی. آنگاه باید بهطرف شمال بروی و ازآنجا به همینجا بازگردی. تو باید فردا با راه رفتن خود یک مربع بزرگ درست کنی؛ ولی یادت باشد که باید قبل از تاریک شدن هوا به اینجا بازگردی. اگر تا قبل از غروب خورشید به اینجا برگردی، تمام زمینهای داخل این مربع بزرگ را به تو میدهم، ولی … ولی اگر دیرتر از غروب آفتاب به اینجا برسی، هم زمینها را از دست میدهی و هم تمام پولهایت مال من میشود.»
روز بعد، هنگام سحر، پاهوم و بشکرها روی نوک تپه جمع شدند. هوا تاریک و سرد بود. همگی آنجا ایستادند و منتظر بالا آمدن خورشید شدند.
پس از نیم ساعت، رئیس بشکرها گفت: «بهطرف مشرق نگاه کن. خورشید دارد بالا میآید.» بعد کلاهش را به زمین انداخت و گفت: «حالا این چوبها را بگیر و ازاینجا به راه بیفت. یادت باشد که قبل از غروب خورشید باید به اینجا بازگردی.» پسازآن پولهای پاهوم را گرفت و روی کلاه گذاشت.
پاهوم خندید و گفت: «من نمیخواهم راه بروم؛ میخواهم تمام راه را بدوم.»
کمکم خورشید بالا آمد و اندکی بالاتر از افق قرار گرفت. پاهوم رویش را بهطرف چپ کرد و نگاهی به خورشید انداخت. بعد به راه افتاد و بهطرف زمینهای پایین تپه دوید. او چکمههای خوبی به پا کرده بود و خیلی سریع میدوید. چوبهایی را که از رئیس بشکرها گرفته بود، در دست داشت. رئیس، آن چوبها را به او داده بود تا آنها را در زمین فروکند و با آنها یک مربع بزرگ بسازد. پاهوم بهسرعت میدوید.
وقتی به پایین تپه رسید، کمی ایستاد و یکی از چوبها را در زمین فروکرد. آنگاه دوباره شروع به دویدن کرد. چند دقیقه بعد، با خود فکر کرد: «نباید تمام راه را بدوم. باید آهستهتر بروم تا خسته نشوم. اگر مدت زیادی با همین سرعت بدوم، نفسم میگیرد و زود از پا میافتم. باید آهستهتر راه بروم.»
یک ساعت دیگر هم راه رفت و چوب دوم را در زمین فروکرد. آنگاه برگشت و به بالای تپه، نگاه کرد. بشکرها هنوز روی تپه ایستاده بودند و به او نگاه میکردند. از آن فاصله زیاد، آنها خیلی کوچک به نظر میآمدند. پاهوم با خود گفت: «امروز باید مقدار زیادی زمین به دست بیاورم.»
بهاینترتیب، پاهوم در حدود سه فرسنگ به سمت مشرق، بهطرف خورشید راه رفت. تقریباً پس از هر ساعت راه رفتن، میایستاد و یک چوب در زمین فرومیکرد.
در تمام این مدت، پاهوم برای استراحت در هیچ جا توقف نکرد. هر وقت که خسته میشد، به خود میگفت: «امروز باید در حدود هشت نه فرسنگ راه بروم. نباید وقتم را با استراحت کردن تلف کنم.»
حالا خورشید بالاتر آمده بود. هوا خیلی گرم شده بود. پاهوم ایستاد و نیمتنهاش را درآورد. بعد بهطرف جنوب، جایی که خورشید اکنون در آنجا بود، پیچید. او اکنون دومین ضلع مربع بزرگ را میپیمود. ضلعهای این مربع مستقیم نبود؛ چون پاهوم در خط مستقیم راه نمیرفت. او در بین راه، گاهی به قطعه زمین باصفایی میرسید؛ قطعه زمینی که برکهای با درختهای سرسبزی یا علفزارهای وسیعی در آن وجود داشت. هر وقت او چنین زمینی را میدید، با خود میگفت: «این قطعه زمین هم باید در زمینهای من قرار بگیرد.» بهاینترتیب مجبور میشد که دور این قطعه زمین حرکت کند و چند چوب در خاک فروکند تا آن قطعه زمین، هم مال او شود.
حالا خورشید با شدت زیادی میتابید. هوا حسابی گرم شده بود. پاهوم درِ قمقمهاش را باز کرد و مقداری آب نوشید. کمی هم نان خورد و باز به راه افتاد.
ادامه فردا شب...
@MER30TV 👈💯
امیدوارم خداوند
🌈رنگین ڪمانے بہ ازاے هر طوفان
😊لبخندے به ازاے هر اشڪ
🎶نغمهاے شیرین به ازاے هر ناراحتے
🙏و اجابتے نزدیڪ براے هر دعا
برایتان فراهم سازد.
🌺شبتون سرشار از آرامش🌺
@MER30TV 👈💯