eitaa logo
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
36.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.2هزار ویدیو
305 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @meraj_shohada_tblighat ✤کانال‌های‌ما↯ @meraj_shohada_mokeb @meraj_shohada_namazshab
مشاهده در ایتا
دانلود
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و پنجم اذان🌺 💢به محض ورود دستمال سرخ ها به سر پل ذهاب با چهره زیب
قسمت بیست و ششم آن چهار نفر🌺 💢بسیاری از رزمندگان معتقدند دوران جنگ ماه بعد از خروج بنی صدر تبدیل به دفاع مقدس شد یعنی واژه های معنوی و اهمیت به مسائل دینی در جنگ وارد شد. 💢اما من اعتقاد دارم که در جبهه سر پل ذهاب و روزهای اول جنگ ما دفاع مقدس را با وجود ابراهیم حس میکردیم. 💢ابراهیم هر وقت که فرصت می یافت مشغول مداحی می شد امور معنوی را بین نیروها گسترش میداد. 💢در همان روزهای اول جلسات فرماندهان در یکی از خانه های سر پل ذهاب که دستمال سرخ ها در آنجا مستقر بودند برگزار می شد. 💢اعضای جلسه معمولا اصغر وصالی، علی تیموری، و خلبان شیرودی بودند. 💢 وقتی جلسه تمام می شد ابراهیم مشغول مداحی می شد. 💢تمام نیروها جمع می شدند و از نوای ملکوتی ابراهیم استفاده می کردند. 💢یک روز از طرف اصغر به پادگان ابوذر رفتم نامه ای به خلبان شیرودی دادم که برای جلسه به سر پل ذهاب بیاید. 💢آقای شیرودی گفت بگویید این رفیق ما، آقا ابراهیم حتما باشه. 💢گفتم چشم ایشون هم هستند. 💢روزها گذشت معنویت ابراهیم تاثیر عجیبی روی نیرو ها گذاشت. 💢اوج معنویت ابراهیم را در برخورد با دشمن شاهد بودیم او با دشمن که به اسارت در می آمدند به گونه ای برخورد می کرد که برای تمام نیرو ها الگو بود. 💢یادم هست در ارتفاعات کوره موش در همدان روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. ما در یکی از خانه های ابتدایی شهر مستقر بودیم. 💢همراه با ابراهیم این چهار اسیر را به خانه آوردیم تا چند روز بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند. 💢آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت رفقا پیشنهاد کردند که اسرا را به آنجا منتقل کنیم و درش را قفل کنیم. 💢ابراهیم قبول نکرد گفت: اینها مهمان ما هستند. 💢گفتم: آقا ابراهیم چی میگی اینها اسیر های جنگی هستند به وقت فرار می کنند. 💢ابراهیم گفت: اگر برخورد ما صحیح باشد مطمئن باش هیچ کاری نمی کنند. 💢دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق سفره نهار پهن شد نان و کنسرو آوردم تعداد کنسروها کم بود. 💢با تقسیم بندی ابراهیم خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی به هر نفر یک کنسرو دادیم. 💢عراقی ها زیر چشمی شاهد این اتفاقات بودند می دیدند که قرار بود آنها را زندانی کنیم اما حالا در بهترین حالت کنار ما هستند آنها می دیدند همان چیزی که ما می خوریم حتی بهتر از آن را برای اسرا می آوریم. 💢دو روز گذشت و ابراهیم به من گفت حمام را روشن کن. 💢من هم آب گرمکن را روشن کردم و حمام آماده شد. 💢ابراهیم چهار دست لباس آماده کرد و یکی یکی از اسرا را به حمام فرستاد. 💢عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار ما آمد. 💢اسرای عراقی گریه می کردند و نمی رفتند و مرتب اسم ابراهیم را صدا می زدند. 💢با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. 💢اسرای عراقی یکی یکی با او دست و روبوسی و خداحافظی کردند. 💢آنها التماس می کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد. 🗣مرتضی پارسائیان ↶【به مابپیوندید 】↷ 🆔️➻ @ebrahim_navid_delha 🆔️➻ @ebrahim_navid_beheshti 🆔️➻ @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش گناهان ما هم، همانند گناهان شهدا ترک نماز شب و دیر شدن نماز اول وقت بود سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم قامت راست کردند تا قامت خم نکنیم به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_ هفتم ــــ خانم با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند چند پسر با فاصل
در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهاب است نگاهی به جای زخم انداخت جا بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد ــــ آقا ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت ـــ الو بفرمایید ـــ الو یکی اینجا چاقو خورده ـ ــــ اروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید ـــ باشه ـــ اول ادرسو بدید ـــ نبضش میزنه ـــ آره ولی خیلی کند ـــ خونش بند اومده یا نه ـــ نه خونش بند نیومده ـــ یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی ـــ خب یگه چیکار کنم ـــ فقط همینـــ مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند ــــ وای خدای من نکنه مرده شهاب سید توروخدا جواب بده دستمال را روی زخمش گذاشت از استرش دستانش می لرزیدند محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد مهیا نفس راحتی کشید تا خواست از او بپرسد حالش خوب است شهاب چشمانش را بست ــــ اه لعنتی با صدای امبولانس خوشحال سر پا ایستاد دو نفر با بلانکارد به طرفشان دویدند بالای سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید.. در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت ـــ همش تقصیر من بود مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد ـــ همش تقصیر من بود مریم دست های مهیا رو گرفت ـــ تو میدونی شهاب چش شده ?? حرف بزن جواب مریم جز گریه های مهیا نبود مادر شهاب به سمتش امد ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره پدر شهاب جلو امد ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه مریم دستانش را فشار داد ـــ میدونم عزیزم میدونم در اتاق عمل باز شد همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند... مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد ــــ میتونم پسرمو ببینم ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون مریم تشکری کرد مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش، سرش را بالا گرفت نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد ـــ حالت خوبه عزیزم ــــ نه اصلا خوب نیستم مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد ـــ من حتی اسمتم نمیدونم ـــ مهیا ـــ چه اسم قشنگی مهیا بی رمق لبخندی زد ـــ نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد ـــ ای وای میدونی الان ساعت چنده الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد...ادامه دارد @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
@ostad_daneshmaand(1).mp3
4.52M
♨️ 🎙 سخنرانی حاج آقا دانشمند 📛 موضوع:طعم گناه 💯 کوتاه و شنیدنی پیشنهاد دانلود🔝 ↶【به مابپیوندید 】↷ ➻ @ebrahim_navid_delha@ebrahim_navid_beheshti@ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و ششم آن چهار نفر🌺 💢بسیاری از رزمندگان معتقدند دوران جنگ ماه بعد
قسمت بیست و هفتم ولایت🌺 💢شب اول محرم آبان ۱۳۵۹بود از پادگان ابوذر بی سیم زدند که برادر ابراهیم برای مراسم به پادگان بیاید. 💢می دانستم امیر منجر از دوستان ابراهیم است در پادگان ابوذر مسئولیت دارد. 💢حدس زدم به خاطر آغاز ماه محرم مراسم گرفته اند. به ابراهیم خبر دادم. 💢او هم یکی از ماشین های موجود در سر پل ذهاب را تحویل گرفت و آمد جلوی محل استقرار نیروی دستمال سرخ ها و مرا صدا زد. 💢ابراهیم گفت: بپر بالا با هم بریم پادگان ابوذر. 💢گفتم: اصغر وصالی نیست ممکنه ناراحت بشه من با شما... 💢گفت: تو که اینجا کار نداری. من به بجه ها میگم که با من اومدی. 💢بعد به یکی از بچه ها که مسئولیت داشت گفت و اجازه گرفت و حرکت کردیم. 💢خیلی مجلس با صفا و بی ریا بود. 💢ابراهیم می خواند و رزمندگان سینه می زدند. 💢خلبان شیرودی و تعدادی از خلبانان هوا نیروز مستقر در پادگان به همراه پاسداران و ارتشی ها دور هم جمع شدند و بر مظلومیت سالار شهیدان اشک می ریختند. 💢ساعت تقریبا دوازده شب بود که مجلس تمام شد و حال معنوی عجیبی ایجاد شده بود. 💢آن شب خیلی خسته شده بودیم و قرار شد آنجا بخوابیم. 💢یکی از بچه های مخابرات وارد نماز خانه شد و به ابراهیم گفت اصغر وصالی پیام داد که امشب حتما به سر پل برگردید. 💢ابراهیم داشت فکر می کرد که گفتم آقا ابراهیم ول کن. الان هوا تاریکه داره به شدت بارون میاد بزار صبح میریم. 💢ابراهیم بلند شد و گفت: پاشو بریم اصغر وصالی بر ما ولایت داره او فرمانده و امرش واجبه. 💢از کسی مثل ابراهیم که بارها با اصغر شوخی می کرد و می خندید توقع این حرف را نداشتم! 💢آماده رفتن شدیم بارون به شدت می بارید. 💢به ابراهیم گفتم: نمی تونیم توی این بارون با چراغ خاموش بریم. 💢آن زمان دشمن رو منطقه دید داشت اگر با چراغ روشن می رفتیم توپخانه منهدم می کرد. 💢اما ابراهیم مصمم بود که برگردیم. 💢 مشکل دیگر اینکه برف پاک کن کار نمی کرد. 💢ابراهیم فکری کرد و گفت: مرتضی بپر پشت فرمون. 💢من هم پیراهنم را در می آورم با سفیدی زیر پیراهن از وسط مسیر میرم تو هم برای اینکه اشتباه نری دنبالم بیا. 💢گفتم چی میگی آقا ابراهیم من که درست رانندگی بلد نیستم من جلو میرم شما دنبالم بیا. 💢ابراهیم داد زد نمیشه تو باید بشینی پشت فرمون. 💢اما من سریع پریدم بیرون . 💢بارندگی شدید بود شروع کردم به دویدن. 💢ابراهیم هم پشت سرم حرکت کرد و داد می زد مرتضی بیا سوار شو بزار من برم بیرون. 💢کل مسیر را دویدم خیسِ خیس شدم وقتی به مقر رسیدیم دیگر توانی نداشتم. 💢دو نفر پتو آوردند و لباسم را عوض کردم. 💢اصغر وصالی نگاهی به سر وضع ما کرد و گفت خوب صبح بر می گشتید. 💢ابراهیم گفت: امر فرمانده بود اگر سنگ هم از آسمون می آمد ما بر می گشتیم. 💢اصغر سرش را از شرمندگی پایین انداخت و چیزی نگفت. 💢از آن شب تا مدت ها هر وقت ابراهیم را می دیدم سرش را پایین می گرفت و می گفت اون شب خیلی من رو شرمنده کردی اگر رانندگی بلد بودی به خدا نمی گذاشتم جلوی ماشین بروی. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💠رمضان در نگاه شهدا💠 ❣شهيد محمد كاظم نژاد❣ 🟡مادر اين شهيد مي گويد: در اداي نماز اول وقت و گرفتن روزه، بسيار مقيد بود. از هشت سالگي روزه مي گرفت و نماز مي خواند .براي اداي نماز صبح، او بود كه همه را بيدار مي كرد. حتي به گرفتن روزه مستحبي تشويق مي كرد. 🟢 از جبهه كه به مرخصي مي آمد، دائم روزه مي گرفت؛ روزي پرسيدم: مادرجان! چرا اين قدر روزه مي گيري؟ گفت: مادر من در جبهه روزه نگرفته ام. حالا دارم قضاي آنها را مي گيرم؛ دارم اداي دين مي كنم. گفتم: خدا قبول كند حالا بگو براي سحر چه غذايي درست كنم؟ گفت: تخم مرغ كه داريم. همين ها را بپز تا با هم روزه بگیریم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#رمان #رمان_جانم_می‌رود #قسمت_هشتم در کنار جسم خونین شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ای
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش ــــ خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت چادرش را درست کرد ـــ بله بفرمایید ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟ ـــ بله ـــ حالشون چطوره ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر ما بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود و با دست اشاره ای به مهیا کرد مهیا از جایش بلند شد ـــ س سلام ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید ــ بله ـــ اسم و فامیلتون ـــ مهیا رضایی ـــ خب تعریف کنید چی شد ??? و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه... مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه ـــ بله ـــ چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه نمی توانست سر پا بایستد سر جایش نشست ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن محمد آقا نزدیک شد ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم ما از این خانم شکایتی نداریم ـــ ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد ـــ هر چی ما راضی نیستیم ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن ـــ خیلی ممنون مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود ـــ مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد... آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد محمد آقا چرخید ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد شهین خانم روبه دخترش گفت ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ?? ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم مهلا خانم با تعجب پرسید ــــ شما رسوندینش ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... ↩️ ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟 👤حاج اقا زمونه لیاقت نداره عج الله ظهور کنه ...😔 توچرا باید محروم باشی عزیزم؟ تورو جدا گانه دست میکشه رو سرت ..😇 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
بسم رب الحسین(ع) 🔹️روستازاده بود.اهل کوهستان،روستای سیمت شهرستان سوادکوهه مازندران،16سالگی رفت جبهه.تا یکسال بعد از جنگ تو منطقه و خاک عراق بود.مسئول ارزشیابی سپاه و مسئول دژبان کل سپاه و ندرس دوره های آموزش نظامی و مربی تاکتیک بود.یک بار هم بعد از عملیات کربلای ۸ برایش ختم گرفته بودند! در خط عراق مجروح شد و ۴۵ روز در منطقه جا مانده بود. یکی از همرزمانش پلاکش را در ‌آورد و گفت به شهادت رسیده‌.حاج یونس میگفت : در آن ۴۵ روز آب گندیده و بیسکوییتی که در جاده مانده بود را می خورد.جنگ تمام شد... 🔹️سال ۶۹ حاج یونس ۲۲ ساله نوحه ی یا ابا عبدالله الحسین را نوشت و خواند.شش سال بعد نوارش پخش شد.میگفت سه شبانه روز فقط گریه میکردم و مینوشتم. هنوز بعد ۳۰ سال هر وقت گوش میکنی اینطور دل را می سوزاند.حاج یونس حبیبی با ۴۰ درصد جانبازی بعد از یکسال در کما بودن ، امروز هفتم اردیبهشت ۹۹ به یاران شهیدش پیوست.. 🔹️حاج یونس، پس از سال‌ها تحمل عوارض ناشی از جراحات و مسمومیت های شیمیایی دوران دفاع مقدس، همچنان غریبانه و گمنام در بیمارستان بستری بود. در همه این سالها این جانباز بزرگوار با گذشت قریب ۳۰ سال از پایان جنگ، همچنان درگیر گازهای شیمیایی و تیر و ترکش های جاخوش کرده در بدنش بود. هیچ بنیاد و نهاد مدعی ارزشی، برایش مراسم تجلیل گرفت! صداوسیما سراغ او نرفت و گزارش ویژه پخش نکرد. هیچ نهاد فرهنگی برای او مراسم پاسداشت و نکوداشت نگرفت و از او تقدیر نکرد. پوستر و بنر چند متری اش بر دیوارهای شهر چشمها را نیازرد! روحش شاد @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
استاد گرانقدر شهید مرتضی مطهری در 12 اردیبهشت 1358 توسط گروه فرقان به شهادت رسید شهيد مرتضی مطهری مغز متفکر و يکي از معماران نظام جمهوری اسلامی ايران بود 🍃🍂🍃 ❤ ⁦✍️⁩...شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر بود؛ 🔹مدیر مدرسه اش میگفت آقا ابراهیم از پول میداد به یڪی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای ڪلاس نان و پنیر بگیرد. 🔹چون آقای هادی نظرش این بود ڪه این ها بچه های هستند و اڪثرا سر ڪلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. 🌷ابراهیم هادی نه تنها معلم؛ بلڪه الگوی و رفتار بچه ها بود 💐اين روز بر استاد عزیزمان شهید ابراهیم هادی که درس عشق به خدا را به ما آموخت گرامي باد ↶【به مابپیوندید 】↷ 🆔️➻ @ebrahim_navid_delha 🆔️➻ @ebrahim_navid_beheshti 🆔️➻ @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
قسمت بیست و هشتم درد دین🌺 💢اولین روزهای جنگ بود که راهی جبهه شدم. ما را مستقیم به منطقه گیلان غرب اعزام کردند در آنجا فرماندهی ما را به شخصی به نام حسن بالاش سپرده و ما را راهی منطقه بان سیران کردند. 💢مدتی در این منطقه حضور داشتیم ارتفاعات این منطقه برای ما مهم بود و باید حفظ می شد. 💢تا اینکه برای استراحت و استحمام به گیلان غرب برگشتم. ما به خانه ای حوالی مسجد جامع رفتیم اونجا مقر گروه چریکی سپاه بود. 💢به محض ورود جوانی را در آنجا دیدم که آذوقه و مهمات را به روی الاغ می بست و همزمان با خودش اشعاری در مدح امیر المومنین علیه السلام می خواند. صدای او بسیار زیبا بود. 💢بعد به آن سوی حیاط رفت و بر روی یک قطعه ای از سنگ مشغول ورزش باستانی شد. 💢محو تماشای حرکات او شدم نشان می داد که خیلی در ورزش باستانی مسلط است. 💢کارش که تمام شد جلو رفتم و سلام کردم با چهره خندان جوابم را داد و چنان حال و احوال کرد که انگار مدت هاست من را می شناسد. 💢اسم من را پرسید گفتم ابراهیم هستم. 💢خیلی خوشش آمد و گفت من هم ابراهیم هستم. اشکالی نداره داداش ابراهیم صدات کنم. 💢گفتم ما کوچیک شما هستیم. 💢در همان برخورد اول عاشق اخلاق خوب او شدم. 💢پرسیدم بچه کجایی؟ 💢گفت: تهران حوالی میدون خراسان. 💢با تعجب گفتم: پس بچه محل هستیم ما هم خیابون مینا می شینیم. 💢دست من را گرفت و برد توی ساختمون و به دوستاش معرفی کرد. و حسابی ما رو تحویل گرفت. 💢ابراهیم مرا دعوت کرد تا پینگ پنگ بازی کنیم دوستانش هم شاهد بازی ما بودند. 💢اولش نشان داد خیلی مسلط هست اصلا نمی شد سرویس هایش را گرفت رفته رفته طوری بازی کرد که بهش برسم و در پایان بازی را برنده شوم. 💢خلاصه آن روز خیلی به من خوش گذشت خوشحال بودم که یکی از بهترین رزمندگان جبهه با من دوست شده. 💢ظهر بود که اذان گفت و بعد نماز جماعت برپا کرد. 💢بعد از حمام از ابراهیم خداحافظی کردم به مقر برگشتم. 💢چند روز بعد برای مرخصی به گیلان غرب برگشتم تا از آنجا به کرمانشاه و بعد به تهران بروم، اما دنبال ماشین سواری گشتم پیدا نشد. 💢در پایگاه سپاه بود که ابراهیم را دیدم، پرسید: چه عجب داداش ابراهیم این طرفا؟ 💢گفتم قرار برم مرخصی گفت: جدی می گی؟ من هم دارم میرم تهران.. 💢خبری بهتر از این برایم نبود چه هم سفری پیدا کردم. با یک ماشین سپاه به کرمانشاه آمدیم آنجا بلیط اتوبوس گرفتم یک ساعتی وقت داشتیم. 💢ابراهیم پیشنهاد کرد الان که وقت داریم برویم بیمارستان و مجروحین جنگی را ملاقات کنیم. 💢بعد از ملاقات به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. 💢بیشتر مسافران اتوبوس، نظامی بودند راننده به محض خروج از شهر نوار ترانه را زیاد کرد. 💢ابراهیم چند بار ذکر صلوات فرستاد و بقیه با صدای بلند صلوات فرستادند بعد هم ساکت شدند. 💢یک لحظه متوجه ابراهیم شدم دیدم بسیار عصبانی است همینطور خودش را می خورد و ذکر می گفت و دستانش را فشار می داد و چشمانش را می بست و.. 💢ترسیدم. برای چی اینقدر ناراحته؟ 💢حدس زدم برای صدای ترانه است گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟ فکر کنم به خاطر نوار ترانه است می خوای به راننده چیزی بگم. 💢نذاشت حرفم تمام بشه و گفت: قربونت برو ازش خواهش کن خاموشش کنه. 💢رفتم به راننده گفتم: اگر امکان داره خاموشش کنید. 💢راننده گفت: نمیشه خوابم می بره من عادت کردم نمیتونم خاموش کنم. 💢برگشتم به ابراهیم همین مطلب را گفتم. 💢دنبال یک روشی بود که صدای خواننده زن بهش نرسه. 💢فکری به ذهنش رسید از توی جیب خودش قرآن کوچک در آورد وبا صدای زیبایی که داشت شروع به قرائت قرآن کرد. 💢صدای ملکوتی و دلنشین او طوری بود که همه محو صوت او شدند راننده هم بعد چند دقیقه ضبط صوت رو خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد. 💢موقع اذان هم از من خواست تا اذان بگویم. هر چند صدای من با صوت دلنشینش قابل مقایسه نبود اما قبول کردم و از جا بلند شدم و اذان گفتم. 💢بعد از آن دیگر ابراهیم را ندیدم اما در همان روزها درس بزرگی از او گرفتم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆