🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_چهار
#باران_رحمت
#به_روایت_علي_احسان_حسني_ و
🍀🍀🍀
ما در محل افرادي داشتيم كه به راحتي از كارهاي زشت خود حرف مي زدند،
#سيدخيلي راحت با آنهارفيق مي شد. البته تمام اين ارتباط گرفتن هاهدف مند بود.
از
تمام كارهايش هدف داشت،هدف اوهم فقط هدايت افراد به سوي خدا بود.
در يکي از همين رزمايش ها قرار بود مانوري انجام بدهيم، قبل از حرکت هر
کدوم ازبچه ها يک سربندي روبرداشتند ومشغول بستن سربند شديم. سربندي که
براي من بود نام مقدس حضرت زينب داشت. تا خواستم سربند روببندم ديدم
#سيد نگاه خاصي به سربند من داره گفت احسان جان نوکرتم مي شه سربندهامون رو
باهم عوض کنيم؟!
گفتم به روي چشم ولي فرقي نداره که؟!دوتا شون هم اسم اهل
بيت:روش نوشته
گفت: براي من خيلي فرق مي کنه، اسم عمه جانم روي سربند تو نقش بسته تا
اين حرف رو گفت بدون معطلي سربند يازينب روبه #سيد دادم وزينت بخش
پيشاني #سيد شد...
ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هشتاد_و_هفت
#باران_رحمت
#به_روایت_علي_احسان_حسني_
🍀🍀🍀
گاهي آمار زائرين 200 نفر بود، نزديک شام يکدفعه 100 نفر به آمار اضافه
مي شد. ما هم کاري از دست مون بر نمي اومد. #سيد ميگفت اصالا نگران نباشيد.
برکت پيدا مي کنه. يادمه يه بار خورش قيمه داشتيم. با اين که آمارمون يکي دوتا
اتوبوس اضافه شد، اما باعنايت شهدا حتي يکديس برنج اضافي اومد!
#سيد مي گفت:من اگريک سال راهيان نورنرم دق مي کنم. الحمدلله سالهااست
که شهدا نظر کرده اند ومن رو جزو خادم شون پذيرفتند زندگي بدون شهدا براي
من معني نداره.
تو راهيان نورهمه کاري روانجام مي داد. بعضي ازبچه ها مي گفتند: #سيد تو مثلا
مهندسي، چراداري قابلمه مي شوري؟ چرا کفش جفت ميکني؟ چرا اردوگاه رو
جارومي کني؟برات اُفت داره پسر، #سيد مي خنديد مي گفت:جواداين هاروببين،من
چي دارم مي بينم. اين هاچي دارند مي بينند؟!
#سيد مي گفت: من خدمت به خودم ميکنم، شايد شهدا به خاطر خادم بودن به ما
عنايت کنند.
بعضي وقتها تنها مي رفت مناطق. مي گفتم #سيد الان اون جاهيچ کس
نيست،مي گفت: شهداهستند وحسابي ازما پذيرائي مي کنند.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷