eitaa logo
معراج السعادة
375 دنبال‌کننده
493 عکس
132 ویدیو
1 فایل
جایی برای خودسازی و تغییر شرح و تدریس کتاب اخلاقی معراج السعاده ارتباط با ادمین @Bigharar_12 (وصیت شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم):خودسازی دغدغه اصلی شما باشد) "در این کانال شما مهمان شهید صدرزاده هستین."
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔰 وقتی که پسرعمویم "وحید صدرزاده" شهید شد، 🌹 نه ساله بودم. 🔰 در سال‌های جنگ یکی از کارهای ما این بود که دست در دست مادرمان راهی تشییع جنازه‌ی شهدا شویم و به خانواده‌هایشان سر بزنیم. 🔰 این فضا و حس و حال در من ماندگار شد. بزرگ‌تر که شدم و جنگ تمام شد، باز هم دنبال شهدا بودم، اما به طریق دیگری. با مطالعه‌ی کتاب‌هایی که درباره‌شان بود یا با رفتن به بهشت زهرا دیدارم را با شهدا تازه می‌کردم. 🔰 یک بار مثل همیشه مصطفی برای دیدن مادر و پدرم به خانه‌مان آمد. می‌دانست من به کتاب زندگی‌نامه‌ی شهدا علاقه‌مندم. به اتاقم آمد و بی ‌مقدمه پرسید: «عمه‌جان کتاب ابراهیم هادی رو خوندی؟» سر تکان دادم و گفتم: «نه!» 🔰 نگاهی به کتابخانه‌ام کرد و دستی روی کتاب‌هایم کشید و گفت: «حتما این کتاب رو بگیر و بخون. جاش اینجا خالیه!» 🔰 از نمایشگاه، کتاب "سلام بر ابراهیم" را خریدم و شروع به خواندنش کردم، اما به نظرم کتاب آن حس و حالی را که از خواندن روایت زندگی سایر شهدا به من منتقل می‌کرد، نداشت.😔 🔰 وقتی دوباره همدیگر را دیدیم، درباره‌ی کتاب پرسید. من هم جواب دادم: «تا نیمه‌ی اون رو خوندم، اما خیلی بهم نچسبید. مگه می‌شه یه آدم این‌قدر خوب و همه فن‌حریف باشه؟» 🔰 سر تکان داد و به چشمایم نگاه کرد و گفت: «عمه کتاب رو درست نخوندی، دوباره بخون. کتاب رو داری؟» گفتم: «نه، امانت دادم به کسی!» به شوخی گفت: «خیرت به ما نمیرسه که!»😉 کتاب را برای دختر‌دایی‌اش می‌خواست. 🔰 مصطفی خودش از درس گرفته بود و می‌خواست این شخصیت را به همه معرفی کند. ابعاد شخصیتی او را در خودش پیاده کرده بود.👏 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح ✅ @seyedebrahim69
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌀 یک بار یادم است ماه رمضان بود و اکثر مردم محله برای مراسم احیا راهی مسجد و هیئت شده بودند. 🌀 بچه‌های بسیج حین گشت، دو تا دزد گرفتند و دستشان را بستند تا تحویل پلیس بدهند که مصطفی نگذاشت. گفت: «امشب اینا مهمان هستن!» 👏آن‌ها را برد هییت و بهشان گفت: «بشینید و ذکر‌مصیبت گوش کنید!» 🌀 وقتی برایم ماجرا را تعریف کرد، پیش خودم گفتم: اگه من بودم همون لحظه تحویلشون می‌دادم! اما مصطفی آن‌قدر عادی جریان را برایم تعریف کرد که انگار اگر جز این می‌شد عجیب بود! این رفتارش همان‌موقع تنم را لرزاند. 🌀 کتاب را بعد از شهادت مصطفی توانستم تمام کنم. بسیاری از کارهای شهید هادی برایم یادآور مصطفی بود.💕 🌀خیلی وقت بود که تلاش می‌کرد تا بتواند مجوز بگیرد و در بوستان دفن کند. مدام از من می‌خواست تا برای آوردن شهدا به بوستان محله دعا کنم.🙏 🌀 پارکی که به خاطر جوّ نامناسبی که داشت، من که یک زن بودم، جرئت رفتن به آنجا را نداشتم.😱 🌀 اردیبهشت بود که به خانه‌مان آمد و کنارم نشست و دم گوشم گفت: «عمه، شهدا رو آوردیم، 😍 میخوای یه دیدار خصوصی باهاشون داشته باشی؟»❣ 🌀 ساعت یازده شب آومد دنبال من و خواهرم و پسر برادرم. با هم به پایگاه بسیج رفتیم و همراه چند نفر دیگر با شهدا دیدار داشتیم. آن شب به یاد ماندنی و حال و هوای معطر و دلچسبش را تا آخر عمر فراموش نمی‌کنم. "این را مدیون مصطفی هستم".💕 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح ✅ @seyedebrahim69
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠 من در هتل کار می‌کردم. مصطفی به آنجا زیاد می‌آمد و به من سر می‌زد. گاهی اگر از مسئله‌ای ناراحت بودم آن‌قدر سر به سرم می گذاشت تا بخندم. 😁 وقتی هم که می‌خواست برود نگاهی به من می‌انداخت و می‌گفت: «نه، اخم توی محیطی که پر از نامحرمه خیلی هم خوبه!»😉 💠 بزرگ‌ترین مربی مصطفی پدر و مادرش بودند. پدر با لقمه‌ی حلال و مادر با تاکید بر انجام واجبات فرزندانش به‌ویژه نماز اول وقت، بهترین الگو بودند برای مصطفی.💕 💠 طوری شده بود که اگر مصطفی در خانه بود و اذان می‌دادند، برای اینکه نماز اول وقتش دیر نشود نماز اول را در خانه می‌خواند و نماز دوم را در مسجد.👏 💠 بعد از فوت خواهرم از سوریه آمد. برای هیچ کدام از مراسم‌ها نبود، آن موقع هم که آمد مجروح شده بود. 💠 آذرماه همه‌ی فامیل خانه‌ی ما جمع بودند. بچه‌ی برادرش تازه به دنیا آمده بود و سمیه خانم هم محمدعلی را باردار بود. 💠 مصطفی شوخی می‌کرد. من هم داشتم با دوربینم فیلم میگرفتم. میان شوخی‌ها مرتضی مصطفی می‌گوید: «نکنه شهید شی و به جای شهدای افغانستانی، مشهد یا جایی دیگه دفنت کنن!»😉 یک‌دفعه مصطفی جدی شد و گفت: «نه، من گلزار شهدای کهنز پایین پای دفن می‌شم!»❣ 💠 آن‌موقع این حرفش را نشنیدم تا دو سه هفته بعد از شهادتش که فیلم‌ها را مرور می‌کردم به این قسمت رسیدم، اما باز دقیق متوجه نشدم چه گفت. 💠 یادم است شب جمعه سر مزارش رفتم. چشمم مزار افتاد. آمدم خانه و برحسب عادت دوباره فیلم‌هایش را دیدم. به اینجای فیلم که رسیدم شوکه شدم. بی‌تاب بودم تا صبح شود و بروم ببینم واقعاً بالای سر مصطفی، است که رفتم دیدم. 💠 بله، دقیقا همان جایی دفن شد که یک سال قبل از آن در فیلم گفته بود و هیچ‌کس هم نشنید. سر مزار رو‌ به هردویشان گفتم: شما به هم راه رو نشون می‌دهید!🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح ✅ @seyedebrahim69