#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_شصت_و_سه
#فصل_چهارم_کتاب
#مصطفی_آینهای_صیقلخورده
#از_زبان_برادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ با پدرم رفتیم داخل حسینیهی پایین خانهشان. تمام دوست و رفیقهاش منتظرمان بودند. هر کس خاطرهای از مصطفی میگفت.
✨ یکی از سرهنگها برایمان تعریف کرد:
🔵 با تعدادی از سردارها و سرهنگها رفته بودیم سوریه. همه برای خودشون کسی بودن. منم دورهی دافوس رو گذرونده بودم و مسئول آموزش مسائل نظامی بودم. وارد که شدیم دیدیم جوونی گوشهی دفتر نشسته که بعد از ورود ما جلومون نیمخیز شد. کمی از رفتارش دلگیر شدیم. حاج قاسم نقشهی روی میز رو نشونمون داد و از ما مشورت خواست. حرفامون که تمام شد حاج قاسم دست اون جوون رو گرفت و گفت: «ابراهیم بیا!» اسم "سید ابراهیم" را زیاد شنیده بودیم، اما توی اون لحظه نفهمیدیم این همون سید ابراهیم معروفه. اونقدر هم آوازهش بلند بود که همهمون دلمون میخواست سید ابراهیم رو ببینیم. وقتی اومد سمتمون از لنگلنگان راهرفتنش متوجه شدیم مجروحه. حاج قاسم به نقشه اشاره کرد و گفت: «نظر تو چیه سید ابراهیم؟» تازه اونجا متوجه شدیم این جوون لاغر بلندقد همون سید ابراهیم معروفه.😍 🔵 مصطفی نگاهی به ما کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت: «سردار، تموم این بزرگان، عزیز من هستن. برام سخته جلوشون حرف بزنم، اما حمل بر بیادبی نباشه، با نظریههایی که این دوستان دارن، من حاضر نیستم حتی یه نیرو هم همراهشون کنم!»
🔵 کلی بهمون برخورد اخممون در هم رفت.😡 سید ابراهیم ادامه داد: «این جنگ با جنگ هشت ساله و درگیرهای زمان انقلاب، زمین تا آسمون فرق داره. جنگ شهری ساختارهای خاص خودش رو میطلبه. توی این جنگ درجه و مدال حرف نمیزنه. باید درجه رو درآورد و با لباس خاکی پای میز نقشه ایستاد. اگه شما از روی نقشه یه راه و یه مسیر رو اشتباه طراحی کنید و نیروها کمین بخورن، باعث از بین رفتن و شهادت خیلیها میشید.» حرفاش برامون گرون تموم شد. به تندی گفتم: «تو از جنگ چی میفهمی؟»😠 گفت: «کار شما چیه؟» با اطمینان سرم را تکان دادم و گفتم: «دافوس گذروندم!» جواب داد: «شما از فاصلهی دوازده متری میتونی تیر بزنی به هدف؟» خندهای کردم و گفتم: «مرد مومن، من از فاصلهی دویستمتری خال سیاه رو زدم، دوازدهمتر که چیزی نیست!» 🙂 نگاهی کرد و گفت: «توی میدون باید ثابت بشه. دوازده تا تیر با دوازده تا نشون به شما میدم. دوازده بار هم اجازهی شلیک دارید. اگه یکی از اینا رو زدید حرفم رو پس میگیرم و هر طور که شما گفتید پیش میریم، اما اونطوری که میگم باید شلیک کنید!» 🔵 دوازده نشانه رو گذاشتیم. سید ابراهیم هدفا را شمارهگذاری کرد و گفت: «وقتی گفتم هدف شمارهی یک شما باید بلافاصله یک رو بزنی، گفتم هفت شما باید هفت رو بزنی!»
🔵 تندتند شمارهها رو میگفت من نمیتونستم تمرکز کنم. چون باید سریع اسلحه رو پایین میآوردم و در کسری از ثانیه برای تیراندازی بعدی آماده میشدم. به علاوه اینکه شمارهی هر کدوم از هدفا هم باید توی ذهنم ثبت میشد. بهجای دوازده تیر، شانزده تا شلیک کردم و هیچکدوم به هدف نخورد!😔 با ناراحتی گفتم: «شما خودت میتونی بزنی؟» به جای قناسه، کلاشینکف دست گرفت و هر شمارهای رو که میگفتم بلافاصله میزد. اگه این صحنه رو نمیدیدم اصلا باور نمیکردم که چنین چیزی ممکنه!
🔵 بعدها یکی از همرزماش برام تعریف کرد که توی یکی از عملیاتا مجروح شده بود و ما بهش دسترسی نداشتیم، فقط میتونستیم از پشت دوربین رصدش کنیم تا به محض مساعدشدن اوضاع، عقب بیاریمش. سید ابراهیم پشت یه تختهسنگ کمین گرفته بود. از پشت دوربین دیدیم یه داعشی پشت سرش و در فاصلهی تقریبا هفتمتریشه. 😱 اوضاع طوری بود که حتی بیسیمم نمیتونستیم بزنیم. نفهمیدیم چطور شد که سید ابراهیم بدون اینکه سرش رو برگردونه به پیشونی طرف شلیک کرد. وقتی سید رو عقب آوردیم، پرسیدیم: «چطور فهمیدی پشت سرت یه داعشیه؟» گفت: «احساس کردم کسی پشت سرمه و باید تیراندازی کنم!»
✨ سرهنگ اینها را میگفت اشک میریخت. 😭 مصطفی دورههای این نوع تیراندازی را با بچههای حزب الله لبنان گذرانده بود.👏
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
✅ @seyedebrahim69