eitaa logo
معراج السعادة
406 دنبال‌کننده
493 عکس
132 ویدیو
1 فایل
جایی برای خودسازی و تغییر شرح و تدریس کتاب اخلاقی معراج السعاده ارتباط با ادمین @Bigharar_12 (وصیت شهید مصطفی صدرزاده(سیدابراهیم):خودسازی دغدغه اصلی شما باشد) "در این کانال شما مهمان شهید صدرزاده هستین." آیدی استاد خادمیان @MA_khademian
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔰بابا از سپاه مرخصی گرفت و اثاثمان را جمع کردیم و برای زندگی راهی بند‌پی نزدیک بابلسر شدیم. 🔰دوری از فامیل و دوستان خیلی سخت بود. 😔 مدام بهانه‌ی اهواز را می‌گرفتم. مامان هم دلداری‌ام می‌داد که «ایرادی نداره، اینجا هم دوست جدید پیدا می‌کنید!» 🔰 دایی حسین هم مرتب به ما سر می‌زد. 🔰 اول مهر که شد من رفتم کلاس سوم راهنمایی و مصطفی رفت کلاس اول راهنمایی. دلهره‌ی مدرسه‌ی جدید و دوستان جدید را داشتیم.😔 دست مصطفی را گرفتم و باهم راهی مدرسه شدیم. بازهم در دلم خدا را شکر می‌کردم که خانواده‌ام هستند.😊 🔰هرچند با مصطفی جنگ و دعوا زیاد داشتیم، اما جلوی غریبه‌ها آن‌قدر پشت هم درمی‌آمدیم 💕 که کسی جرئت گفتن کوچک‌ترین حرفی را نداشته‌باشد. 🔰یک روز زنگِ آخر که تمام شد، جلوی در مدرسه منتظر مصطفی بودم که دیدم دوان‌دوان آمد و نفس‌زنان پشت سرم قایم شد. یک نفر دیگر هم پشت سرش بود که به محض دیدن من سرعتش را کم کرد. همان‌طور که پشت سرم ایستاده بود، با لهجه‌ی مازندرانی جریان بگومگو با هم‌کلاسی‌اش را برایم تعریف کرد. 🔰 حسن ولی‌زاده بعد از درگیری‌شان، برادرش حسین را صدا زد تا حال مصطفی را بگیرد. آن‌ها با هم شاخ‌به‌شاخ شدند و مصطفی یک سیلی به گوش حسین زد. 😱 حسین آمد سمتمان. من هم برای اینکه دستش به مصطفی نرسد با او دست‌به‌یقه شدم و رو‌به‌روی مدرسه حسابی باهم درگیر شدیم. 😡 🔰حسین چند ضربه با شلنگ بلوک‌زنی به من زد، من هم آنقدر گرم دعوا بودم که هیچ کدام از این ضربه‌ها را حس نکردم. 🔰کار به جایی کشید که بالاخره مجبور شدم با صورتم بکوبم به دماغش!😱 🔰خون دماغش روی لباسم ریخت. تا حسین دست به دماغش برد تا ببیند چه اتفاقی افتاده، دست مصطفی را گرفتم و فرار کردیم. 🔰بابا از سرکار آمده بود خانه. کمی کشیک کشیدیم، تا دیدیم کسی حواسش به ما نیست، رفتیم داخل اتاق لباسمان را عوض کردیم و کتاب‌هایمان را دورمان پهن کردیم و مثلا مشغول درس خواندن شدیم.📚 🔰در اتاق باز شد، بابا بالا سرمان ایستاد و پرسید: «باز دعوا کردید؟» 😠من و مصطفی خودمان را زدیم به آن راه که «دعوا کدومه؟» 😳ولی تابلو بود. هر موقع من و مصطفی به جز شب امتحان مشغول درس‌خواندن می‌شدیم، یعنی یک جایی خراب‌کاری کرده بودیم. هنوز بابا از اتاق بیرون نرفته بود که زنگ خانه را زدند. شستم خبردار شد که به شکایت آمده‌اند.😔 مصطفی گفت: «بیا بریم حیاط پشتی!» 🔰وقتی بابا صدایمان کرد مجبور شدیم به حیاط برویم. خانواده‌ی ولی‌زاده با چندتا جعبه‌ی میوه به همراه پسرهایشان آمده‌بودند برای معذرت‌خواهی! 😳 پدرش گفت: «شما اینجا مهمان مایید و پسران من حق نداشتند با بچه‌های شما دعوا کنند!»🌸 🔰نگاهی به صورت حسین که هنوز پر از خون بود انداختم و کمی خجالت کشیدم.😔 🔰وقتی رفتند مصطفی با ذوق گفت: «ایول داداش! اینجا با اهواز خیلی فرق داره. هم دعوا می‌کنی، هم بعد از دعوا برات میوه میارن. چقدر خوب!»😁 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح ✅ @seyedebrahim69