هدایت شده از mesaghمیثاق
شراب خواری در مدرسه
#واقعی
عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارلایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیه ای كه با پول او ساخته شده، طلبه ای شراب می خورد !!!
ناگهان همهمه ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می زدند حاج عباسقلی است.
🌛در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است.
عباسقلی خان یكسره به حجره ی من آمد و بقیه دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من كرد و گفت :لطفا بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.
- دلم در سینه بدجوری می زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می لرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب های دیگر دراز کرد...
👈🏼- ببخشید، نام این کتاب چیست؟
- بحارالانوار. عجب...! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب...! این یکی چیست؟ حلیه المتقین و این یکی؟! ...
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
- این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم... خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
- بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
- چرا آقا ; الان می گم. داشتم آب می شدم. خدایا! دستم به دامنت.
🤲در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه برزبان راندم: یا ستار العیوب، و گفتم:نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سوال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلا انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلک هایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستار العیوب (!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است. ..
***
🌺... اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز ، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی اش را برای شاگردانش تعریف کرد.
☀️«زندگی من معجزه ستارالعیوب است» ستار العیوب یکی از نام های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزاد شده و تربیت یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خانم که باعث تغییر و تحول سازنده ام شد.
📍برگرفته از: «اخلاق پیامبر و اخلاق ما» ؛ نوشتهی استاد جلال رفیع
هدایت شده از mesaghمیثاق
بسمالله...
🖱 رسانههای انقلابی اگه دست از سر جنازه روحانی و هاشمی بردارند، تازه #واقعی میشوند.
جهاد تبیین هزینه میخواد...
💬افــــق نـــــو...
هدایت شده از mesaghمیثاق
بسمالله...
🖱 رسانههای انقلابی اگه دست از سر جنازه روحانی و هاشمی بردارند، تازه #واقعی میشوند.
جهاد تبیین هزینه میخواد...
💬افــــق نـــــو...
هدایت شده از mesaghمیثاق
چه فرقي بين #علائم ظهور و #شرایط ظهور است⁉️
علايم ظهور گر چه با شرايط ظهور، وجه اشتراكي دارند كه همان تحقق هر يك قبل از ظهور امام مهدي(عج) است، ولي از جهاتي نيز با يكديگر #اختلاف دارند. اينك به برخي از اختلافات اشاره ميكنيم:
🔅1 - #منوط شدن ظهور به #شرایط و #تعلیق بر آنها واقعي است، به اين معنا كه اگر شرايط مهيّا نباشد، مشروط كه همان ظهور است در خارج تحقق نخواهد يافت، بر خلاف منوط شدن ظهور به #علامات و #تعلیق بر آنها، كه #واقعی نيست؛ زيرا علامات نسبت به ظهور، جنبه #كاشفيّت دارد.
🔅2 - علامات، #حوادثی پراكندهاند كه در طول عصر غيبت به صورت پراكنده انجام خواهد گرفت، بر خلاف شرايط كه تا وقت ظهور به صورت #متّصل و #مستمر خواهد بود.
🔅3 - انسان نسبت به شرايط ظهور، #تکلیف دارد بر #خلاف علايم ظهور
🌍📢 #از_اینکه_با_انتشار_مطالب_از_ما_حمایت_میکنید_سپاسگذاریم
🆔 @mesagh
هدایت شده از mesaghمیثاق
⚠️انقلابشان به مهسا امینی #واقعی نیاز دارد...
⭕️مهسا امینی برخلاف روایت های فاسد معاندین به مرگ طبیعی و در اثر عوارض جسمانی و پیش زمینهای خودش مُرد ، اما دشمن بشدت به دنبال ساختن یک مهسا امینی واقعی و کشته شده است تا خون تازه اش را پای درخت نامبارک زن زندگی آزادی بریزد!
🔴قبلا گفته ام ، دوباره هم میگویم ؛ اگر حاکمیت به طریق هوشمندانه و بازدارنده ای در بحث مقابله با بی حجابی ورود نکند ، مردم خودشان به طور هیجانی و بدون ضابطه با بی حجاب های ِ نیمه برهنه برخورد خواهند کرد!
⭕️و این برخوردهای هیجانی ، خوراک خوبی برای معاندین و براندازان است و چه بسا با برنامه ریزی و صحنه سازی های شیطانی و پروژهی «کشته سازی» ، یک مهسا امینی واقعی برای جبههی دشمن خلق شود که دشمن میکوشد به واسطهی آن کشور را دوباره چند ماهی به بحران بکشاند!
🔴مسئولین اگر میخواهند مردم از عکس العمل های هیجانی دور بمانند و بهانه دست دشمن ندهند ، باید برای مقابله با بی حجابی با قدرت ورود کنند و قانونی جامع بنویسند که به ابعاد وسیع این فتنه و اهداف دشمن توجه داشته باشد و از بازدارندگی خوبی برخوردار باشد و ریشهی بی حجابی را بخشکاند!
⚠️این یک هشدار کاملا جدی است ؛ اگر مسئولین چنین قانونی طراحی نکنند یا قانونی طراحی کنند که بازدارنده نباشد و اکثریت مردمِ مخالفِ با برهنگی را «راضی نگه ندارد» و آرامش روانی آنان در جامعه را تامین نکند ، عکس العمل های هیجانی و از روی خشمِ مردم دور از انتظار نیست!
#حجاب
✍ میلاد خورسندی
هدایت شده از mesaghمیثاق
🔴سپاهان ایران زیر بار درخواست سعودی ها نرفت؛
🔹الاخباریه عربستان دقایقی قبل نوشت که تیم الاتحاد از ناظر بازی درخواست برداشتن سردیس شهید سپهبد قاسم سلیمانی را داشته است که مسئولین تیم سپاهان ایران زیر بار این درخواست نرفتند.
#واقعی
هدایت شده از mesaghمیثاق
#واقعی
در آمستردام امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که ده سال سن داشت به یکی از محله ها میرفتند و کارتهایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » درمیان مردم غیر مسلمان پخش میکردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند.
در یکی از روزهای جمعه هواخیلی سرد و بارانی بود، پسر لباسهای گرمی پوشید تا سرما را احساس نکند، و گفت: پدرجان من آماده ام !َ
پدر پرسید: آماده برای چه چیزی ؟
پسرگفت: برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته ها را پخش کنیم
پدر جواب داد: هوا خیلی سرد و بارانیست امروز ممکن نیست.
پسر با اصرار از او خواست که بروند و گفت : مردم در بیرون به طرف آتش میشتابند.
پدر گفت: من در این سرما نمیتوانم بیرون بروم .
پسر گفت: پس اجازه دهید من بروم و کارتها را پخش کنم؟
بعد از کمی، بالاخره پدر راضی شد و او را فرستاد و پسر از او تشکر کرد.
و پسر با اینکه فقط ده سالش بود در آن خیابانها تنها کسی بود که در آن هوای سرد در بیرون بود
او درِ همه خانه ها را میزد و کارت رابه مردم میداد.
بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود ومیگشت دنبال کسی که آن کارت آخری را به او بدهد ولی کسی را نیافت،
نگاهش به خانه روبرو افتاد و رفت که کارت رابه اهل آن خانواده بدهد
زنگ آن خانه را به صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ رابه صدا درآورد و چند باردیگر هم تکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در را باز کرد و گفت: پسرم چه میخواهی در این باران ؟ کاری هست که برایت انجام دهم ؟
پسر با چشمانی پرامید و پاک و با لبخندی دلنشین گفت :
ببخشید باعث اذیت شما شدم فقط میخواستم بگویم که خداشما را واقعا دوست دارد و به شما توجه عنایت کرده ومن آمده ام آخرین کارت که مانده رابه شمابدهم کسی که شما را از همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است و غرض از خلق انسان و همه چیز این است که رضای او بدست آید ....
سپس کارت را به او داد و رفت
بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه، پیرزن ایستاد و گفت:
هیچ کدام از شما ها مرا نمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجا نیامده ام و تا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش راهم نمیکردم که مسلمان شوم
ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مراترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعه گذشته در حالیکه باران میبارید و هوا خیلی سرد بود میخواستم که خودم را بکشم، چون هیچ امید و آرزویی در دنیا نداشتم
... برای همین یک چهار پایه آوردم و طناب را از سقف آویزان کردم و آن را درگردن انداختم سپس آنرا در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرور میکردم و با خود کلنجار میرفتم که دیگر بپرم وخود را خلاصکنم !!! ..
که ناگهان زنگ به صدادر آمد
من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد
و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد
اینبار با شدت در را کوبید و زنگ راهم میزد
بار دیگر گفتم که کیست ؟!!!
به ناچار طناب را از گردنم باز کردم و رفتم تا بدانم کیست که اینگونه با اصرار در را میکوبد
وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که با اشتیاق و لبخند به من نگاه میکند چهره ای که تابحال آنرا ندیده بودم ! و حتی توصیفش برایم مشکل است
کلمات قشنگی که بر زبانش آورد، قلبم را که مرده بود بار دیگر به زندگی برگرداند و با صدایی قشنگ گفت:
خانم؛ آمده ام که به شما بگویم که خدا شما را دوست دارد و به تو عنایت کرده وسپس کارتی را بدستم داد! کارتی که روی آن نوشته بود راهی به سوی بهشت !
پس در رابستم و چیزهایی که در کارت نوشته شده بود را خواندم ...
سپس طناب را از سقف باز کردم و همه چیز راکنار گذاشتم ...
چون من دیگر به آنها نیاز نداشتم و من پروردگار حقیقی و محبت واقعی راپیدا کردم ...
اسم این مرکز اسلامی هم روی کارت نوشته شده بود بنابراین آمدم اینجا تابگویم : الحمدلله و سپاس برای شما به خاطر تربیت چنین فرزندی که در وقت مناسب سراغم آمد و من را از رفتن به جهنم باز داشت ! َ
چشمان نماز گذاران پر از اشک شد و همه باهم تکبیر گفتند... الله اکبر... الله اکبر..
.
امام که پدر آن پسر بود از منبر پایین آمد و پسرش را که در صف اول نماز گذاران بود ، با گریه ای که نمی توانست جلوی آنرا بگیرد درآغوش می فشرد ...
نمیتوان به چنین پسری افتخار نکرد ...
ــــــــــــــــ
هدایت شده از mesaghمیثاق
41.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥توبه علی گندابی...!
برگرفته از داستان #واقعی
1⃣قسمت اول
#ادامهدارد...
هدایت شده از mesaghمیثاق
42.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥توبه علی گندابی...!
برگرفته از داستان #واقعی
2⃣قسمت دوم
#ادامهدارد...
هدایت شده از mesaghمیثاق
26.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥توبه علی گندابی...!
برگرفته از داستان #واقعی
3⃣قسمت آخر