eitaa logo
کانال ܠܢ̣ܟܿـــࡅ߭ܥ‌‌ツ
716 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
34 فایل
🔷 ضرر نمی کنی، از هم اکنون لبخند زدن را تجربه کن. 🔷 یادت باشد انسان های خندان و شاد به خداوند شبیه تر هستند. 🔷 فراموش نکن همین لحظه را؛ اگر گریه کنی یا بخندی بالاخره می گذرد. امتحان کن. 🔷 بهشت یعنی شادی، خنده، سرور و شعف.
مشاهده در ایتا
دانلود
😅 دستور بود هیچ کس بالای ۸۰ کیلومتر سرعت ، حق ندارد رانندگی کند ! یک شب داشتم می آمدم که یکی کنار جاده ،دست تکان داد نگه داشتم سوار شد ، گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می راندم و با هم حرف می زدیم ! گفت: شنیدم فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید ! راست میگن؟! گفتم:فرمانده گفته ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !! مسیرمان تا نزدیکی واحد ما یکی بود؛ پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش می گیرند !! پرسیدم:کی هستی تو مگه؟! گفت:همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...☺ 😂😂 ♥️🕊
⚘✨﷽✨⚘ 🤣🤣 اسیر شده بودیم😅 قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن😍 بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن.. اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج‌البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت: _من نمی‌تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علی علیه رو نوشتم روی این کاغذ میخوام بفرستمش برا بابام.. نامه رو گرفتم و خوندم از خنده روده بُر شدم🤣 بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود😂😁.. 🙃🍃 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚
| 😂🍃😂 وارد مسجد شدیم 🕌 سر و صدای زیادی بود.🗣 همه نشسته بودند. 🧔یک بسیجی گوشه ای نشسته، دستش را ستون کرده و به آن تکیه داده بود....🙂 مجید بدون آنکه متوجه باشه ، پای مصنوعیش رو روی دست بسیجی گذاشته بود و سعی می کرد انتهای صف رو ببینه.🤦‍♂🙄 بسیجی ابتدا طاقت آورد، اما بعد سروصدایش بلند شد و گفت: برااادر، مگه این پا مال شما نیست که نمی دونی کجا گذاشتی؟ 😐🤔دستم رو له کردی. 😶😑 مجید نگاهی به بسیجی کرد وگفت: نه برادر این پا مالِ ! 😂😂
🌸گنجشکها یکی از ﺑﭽﻪﻫﺎ ، ﻣﻘـﺪاري رﻳـﺰ ه ﻧـﺎن ﺑﺮداﺷـﺖ و رﻓــﺖ ﺗــﻮي ﺑﺎﻏﭽــﻪ و آ ن ﻫــﺎ را ﻣــﻲ رﻳﺨــﺖ ﺑــﺮاي ﮔﻨﺠﺸﻚ ﻫـﺎ اﻓـﺴﺮ ﻋﺮاﻗـﻲ رﻓـﺖ و اﻳـﺴﺘﺎد ﺑـﺎﻻي ﺳﺮش. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑِﻬِﺶ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻠﻨﺪ ﺷـﻮ" ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ ﮔﻔﺖ : "ﭼـﻲ ﻛـﺎر ﻣـﻲﻛـﺮدي؟ " ﮔﻔـﺖ: ﻧـﻮن ﻫـﺎ رو ﻣﻲدادم ﺑﻪ ﮔﻨﺠﺸﻜﺎ ﮔﻔﺖ : "داري روي ﮔﻨﺠﺸﻜﺎي ﻣﺎ ﺗﺒﻠﻴﻎ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ؟ اﮔﻪ ﻳﻪ ﺑﺎر دﻳﮕﻪ از اﻳﻦ ﻛﺎرا ﺑﻜﻨـﻲ ﻣﻦ ﻣﻲ دوﻧﻢ و ﺗﻮ "
😂 يه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد... شروع كرد به داد زدن كه كي خسته؟كي ناراضيه؟ كي سردشه؟ بچه ها هم كه جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!! فرمانه گردان هم گفت: خوب!آفرين..حالا بريد...چون پتو به گردان ما نرسيده!!😂
عراقے‌ها وقتےخرمشهرروتصرف‌کردن😒😔 ‌روے دیوارهانوشتن - جعنا‌لنقبی:«آمده‌ایم که بمانیم!» دوسال‌بعدوقتےخرمشهر‌آزادشد ✌️ شهید‌بهروز‌مرادۍزیر‌همون‌نوشت :‌«آمدیم‌امانبودید😁😎👋»
😂🤣 یڪے از بچہ ها بود خیلے اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یہ قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد. ما هم اهل شوخے بودیم😉 یہ شب مهتابـے سہ، چهار نفر شدیم توی عقبہ. گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم🙄 خلاصہ قابلمہ ی گردان را برداشتیم با بچہ ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند، دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال!😌 ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ، بگو: اقراء😐 یهو دیدیم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش آیہ نازل شده!😰 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت: چے بخونم؟ رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: 🎩بابا ڪرم بخون😂😂😂😅😅 🌸⃟😄჻ᭂ࿐✰ @metiokh
⭕️طنز جبهه: پلنگ صورتی!! 🔻شب عملیات بود! 🌱حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت: برو ببین تیربارچی چه ذکری داره میگه که اینطور استوار جلویِ تیر و ترکش ایستاده و اصلاً ترسی به دلش راه نمیده!!؟ نزدیک تیربارچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه: دِرن، دِرن، دِرن، دِرن... (آهنگ پلنگ صورتی!) 😅🤣
😅 بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد تا نمـٰاز شـب بخونـن . . مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت : [ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم ، هیـچ کس نیست نگام کنـھ :|😂 یا مےگفت : پاشـو جونِ مـن ؛ اسـم سـھ چھـٰارتا مومـن رو بگو تو قنوت نماز شب کـم آوردم😂! 👇👇 ┏━━━🌷😊🍃━━━┓ @metiokh ┗━━━🍃😊🌷━━━┛
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن؛ داد میزد: آهــای... سفره ، حوله ، لحاف زیرانداز، روانداز، دستمال، ماسک، کلاه، کمربند، جانماز، سایه‌بون، کفن، باندِزخم تور ماهی‌گیریم ... هــمـه رو بُردن !!😂😂😂 شادی که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات
🤤مع خربزه🤤 اوضاع غذا که به هم می‌ریخت، دعاها سوزناک‌تر می‌شد.🥺 در چنین شرایطی اگر نان خشک هم می‌خوردیم، سعی می‌کردیم با تداعی خاطرات روزهایی که غذای مطبوع داشتیم، طعم نان و پنیر را عوض کنیم.😣😖 و با انواع راز و نیاز و دعاهای مخصوص سفره نشاط خودمان را حفظ کنیم و نگذاریم روحیه‌مان تضعیف شود.😉 از جمله این دعاها این بود: اللهم ارزقنا پلو، 🍚🤲 تحتهم کره، 🍾👇 فوقهم کباب، 🍖👆 یمینی دوغ، 🥛👉 یساری شربت، 🍹👈 مع خربزه علیه‌السلام.🍉 🙏 آن وقت بقیه آمین می‌گفتند. 😄 آمینی که گوش فلک را کر می‌کرد.😅 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀• ✿(◕‿-)✿🌤️❀•❀⊱━━╮ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ @metiokh ‎ ╰━━⊰❀•🌤️ (✿◠‿◠) ❀•❀⊱━━╯
سلام و خیلی سلام به امروز 👋 به خنده‌های پر از شوق به سر کشیدن‌های از پنجره اتوبوس‌ها و سلام به نگاه‌های مسیری سخت که گذشت..... اینم هدیه به خنده لب‌هاتون در دوران اسارت، چهارشنبه‌ها در اردوگاه گاهی شام مرغ می‌دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی‌خورد. کم‌کم بین بچه‌ها شایع شد که از مرغ متنفر است، و همین باعث شد لقب «حاجی مرغی» را به او بدهند. روزی یک درجه‌دار عراقی به نام عبدالرحمن، برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ و سرخ‌شده بیاورند و حاجی مرغی را با خوردنش شکنجه دهد. اما حاجی مرغی، با چهره‌ای به ظاهر ترشیده ولی کاملا با اشتهای مرغ را نوش جان کرد و چیزی به جا نذاشت! عبدالرحمن با تعجب پرسید: — مگر تو از مرغ بدت نمی‌آمد؟! حاجی مرغی هم با خونسردی گفت: — لا سیدی! من از مرغِ کم بدم می‌آید، نه از زیاد! آدم با شکم گرسنه مگر می‌تواند از مرغ بدش بیاید؟!😡😤