🌸آیههای دخترونه
🌱زن یا مرد نظر خدا چیه؟
🦋ویژگیهای ما آیندهمون رو میسازه!
توی زندگی، تجربهٔ بعضی دوستیها لذتبخشه.😋
یه تجربه شاید شبیه چشیدن میوهٔ شیرینی🍎 باشه که دیر یا زود تلخیش😣 رو حس میکنی.
دوستیهای ناپاک که رنگ خدایی ندارن، میتونن آینده ما رو همرنگ خودش بکنن. فرقی نداره دختری🧕 یا پسر👱♂، این قانون مشترکه.
خدای مهربون توی قرآن📖 گفته:
{وَ الطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ}۱
و زنان🧕 پاک از آنِ مردان🧔♂ پاک،
و مردان🧔♂ پاک از آنِ زنان🧕 پاکاند.
یعنی اگه میخوای همسر پاک و باخدا نصیبت بشه،
باید اول قلب❤️ خودت رو پاک نگهداری؛
چون قلب پاک، برای ازدواج💍 هم، معیارهای خدایی رو در نظر میگیره؛
چون قلب❤️ پاک، از خدا همسر پاک میخواد.
همسری میخواد که دلش ساده به سمت هواوهوس😬 نره.
📝پاورقی:
۱. نور، ۲۶
#آیه_های_دخترونه
یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید
حال دلتون خوب شد منو دعا کنید
۱. digipostal.ir/cofa3zi
۲. digipostal.ir/cmdgvds
۳. digipostal.ir/cu961hs
۴. digipostal.ir/cabb62c
۵. digipostal.ir/c87kide
۶. digipostal.ir/ceiv42d
۷. digipostal.ir/csenas8
۸. digipostal.ir/cezkkiq
۹. digipostal.ir/c0enl2t
۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j
۱۱. digipostal.ir/cfir815
۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz
۱۳. digipostal.ir/cwbze98
۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j
۱۵. digipostal.ir/cjarjqv
۱۶. digipostal.ir/cpexi3q
۱۷. digipostal.ir/cufmm0j
۱۸. digipostal.ir/c3fxydo
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥آیت الله جاودان : برای آزادی مردم غزه ۱۰ هزار "امن یجیب" بخوانید
هرکدام از شما عزیزان لطفا ۱۰ بار این آیه شریفه را قرائت کنید🙏
💝 #سلام_امام_زمانم 💝
اَلسَلام اِی نورِ فَـوق ڪُلً نـور
وارثِ زهرایـیِ قلبِ صبـور
بی حضورٺ عاشقـی درمانده گفت:
"رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور"
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
🌸آیههای دخترونه
🌱خدا حواسش به ما دخترها هست؟
🦋خب منم نظرهای خودم رو دارم!
وقتی هستی،
وقتی حضورت مهمه،
سلیقه و نظرت هم اهمیت داره.
خدای مهربون به زنها🧕 محبت داشت
و توی جامعه، سلیقه و فکر🤔 اونها رو مهم میدونست؛
برای همین،
توی قرآن📖 به همۀ مردم گفت:
{لا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ} ۱
یعنی راه هدایت روشنه،✨ خودتون راه درست رو انتخاب کنین.
اما این بین،
تکلیف خیلیها👥️️ رو روشن کرد:
تکلیف اونهایی که برای زن🧕، کمترین حق انتخابی، قائل نبودن! 😔
خیلی صریح و روشن، توی آیهای اختصاصی،
به پیامبرش گفت:
{يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذا جاءَكَ الْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ} ۲
یعنی وقتی خانمها برای بیعت کردن با تو، نزدت اومدن، با اونها بیعت کن.
این یعنی خانمها🧕 نه تنها میتونن و خوبه توی اجتماع با قلبِ🤍 با ایمان، فعال باشن؛
بلکه حق انتخاب دارن و باید به نظرشون و تصمیمشون توجه کرد.🙂
آره، خدا یه جور خاص هوای خانمها🧕 رو داره! 😉
آره، خدا از کمترین حق ما هم کوتاه نیومد.🙃
📝پاورقی:
۱. بقره، آیه ۲۵۶
۲. ممتحنه، آیه ۱۲
#آیه_های_دخترونه
طرح امین دبیرستان شهید میثمی۲
☀️ #دختران_آفتاب ☀️ 🔸قسمت٦٧ - پس اين عكس مال همون روزه؟ دستش را كرد توي كيفش. وقتي آورد بالا، عكس د
⚘﷽⚘
#به_وقت_رمان
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٨
دفتر مقاله هامون رو در اوردم و در ادامه آخرين صفحه مقاله ( (وداع با خورشيد) ) نوشتم كه بعد از وداع با خورشيد، هنگامي كه زينب قدم به درون خیمه نهاد، همه مطمئن شدند زينب تنها نيست، گويي حسين هم با او به ميان خيمه ميآمد. حسين با زينب بود! حتي در عصر عا شورا و حتي در ميان ان خرابه شوم. انگار اين حسين بود كه بر سر منبر خطبه ميخواند. انگار اين حسين بود كه كو كان را بر روي پاهايش ميخواباند و آنها را آرام ميكرد و همين بود كه بعد از عاشورا كسي از كنار زينب تكان نمي خورد. زيرا حسين با زينب بود! ) ) تمام شد. آن مشت ترس و اضطراب، آن گره غم و نگراني از هم باز شد. باز شد و مثل يك كلاف طولاني از چشمهايم سرازير شد.
نمي دانم اگر شانههاي فاطمه نبود، كي آرام ميشدم. فقط سرم را گذاشتم روي شانه هايش و ديگر همه چيز را فراموش كردم. دستهاي فا طمه از دو طرف بالا آمدند و پشت سرم قلاب شدند. نمي دانم اگر علي اش با او نبود باز هم ميتوانست اين قدر آرام باشد كه زلزله دل مرا هم آرام كند. ازخودم به خاطر ضعفم خجالت ميكشيدم. چه قدر زود از ميدان به در رفته بودم. اختلاف پدر ومادر مهم بود، ولي نه اين قدر كه من ترسيده بودم، نگران بودم. مگر فاطمه آدم نبود؟ برادرش، اميدش، همه پشت و پناهش رفته بود اما خودش هنوز قرص ومحكم بود. مثل يك منبع اميد امروز هم اولين بار بود كه اشكش را ميديدم. آن هم فقط توي حرم. مثل همان موقع كه نشسته بود و خيره شده بود به درهاي حرم. از آنجا، از توي ايوان مسجد گوهرشاد، ضريح معلوم نبود. اگر جلوتر ميرفتي ومي رسيدي جلوي درهاي باز حرم، آن وقت ممكن بود ضريح را هم ببيني، اما ان موقع فقط درهاي باز حرم را ميديديم و جمعيت زيادي كه صلوات گويان از در وارد و خارج ميشدند. اول من بودم كه سميه و عاطفه را ديدم. ميآمدند طرف ما، زيارتشان تمام شده بود. بلند شدم و رفتم كنار حوض بزرگ وسط صحن، نمي خواستم من را با صورتي اشك آلود ببينند! مشتي آب زدم به صورتم، احساس كردم كمي خنك شدم. آرام شدم. حرارت درونم كم شد. انگار نسيم خنكي توي سينهام جاري شده بود. مشت ديگري از آب برداشتم. تصوير كبوتري را توي آب حوض ديدم كه پرواز ميكرد. سرم را بلند كردم. كبوتر چرخي زد و نشست روي گنبد. كاش من جاي او بودم. ياد زمزمههاي سميه ( ( افتادم قربون كبوتراي حرمت! ) ) سرم را آورد پايين تا آب را به صورتم بزنم. آبها از لا به لاي انگشت هايم ريخته بود. حيف! ولي هنوز یك حوض ديگر از آن بود. پس چند مشت ديگر از آن آب به صورتم زدم. اين قدر كه احساس كردم ديگر آرام شده ام. برگشتم جايي كه فاطمه بود. سميه و عاطفه هم كنارش ايستاده بودند. رفتم جلو و سلام كردم. سميه برگشت طرف من:
- سلام مريم جان! زيارتت قبول.
شايد چشمها يم پف كرده بود. هرچه بود سميه نگاهش گرم تر و مهربان تر شد. اما عاطفه براي جواب سلامم، فقط سرش را تكان داد. آن قدر مشغول بود كه وقت جواب دادن نداشت. داشت تعريف ميكرد كه چگونه دستش را به ضريح رسانده است. هيجان زده بود. فاطمه فقط لبخندي به لب داشت.
- اون وقت فكر ميكني اين طوري زيارتت قبوله؟
عا طفه بهش بر خورد:
- مگه زيارت من چشه؟*
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
🔸قسمت٦٩
- همين كه خودت ميگي كه زنها را هل ميدادي و ميرفتي جلو! همين كه زائرهاي امام رضا رو اذيت ميكردي...
عاطفه ديگر اجازه نداد فاطمه ادامه دهد.
- اي بابا سخت نگير خاله خانم! اين جا حرم امام رضاست! امام رضا هم فداشون بشم بخشنده ان! دانشگاه نيست كه كميته انضباطي داشته باشن.
- از كجا اين قدر مطمئني؟
- اگه هم داشته باشن مال شماست فاطمه جون كه بلدي زيارت بخوني. ما زيارت كردنمون اين طوريه عزيزم گوشت با منه! ما اين طوري هستيم!
و كف دستش را نشان داد:
-صاف صاف! زيارت كردنمون هم اين طوريه، تو خوشت نمي آد، هر جور كه دلت ميخواد زيارت كن. از قديم و نديم هم گفتن موسي به دين خود، عيسي به دين خود. بريم مريم جون!
و بالاخره به طرف من برگشت. گفتم:
- مگه فاطمه نمي آد؟
- نه خير! فاطمه خانم ديگه مودشون رفته بالا! با ما نمي پرند! با اون بالاييها ميرن و ميان.
و با ابروهاش به سمت حرم اشاره كرد. فاطمه گفت:
- محلش نذار مريم جون! من ميمونم اين جا، هنوز كار دارم. آخه امروز نائب الزياره ام. به يكي قول دادم كه به جاي اونم زيارت كنم.
نتوانستم كنجكاويام را پنهان كنم:
- كي؟
جوابش يك كلمه بود. ولي دوباره مرا داغ كرد:
- علي!
عاطفه نگاهي به ساعتش كرد:
- آخ! ديرشد ميبينم چقدر گشنمه ها! نگو ساعت يك شده! تا برسيم حسينيه ديگه هيچي برامون نمونده.
فاطمه مفاتيح كوچك سميه را ازش گرفت و رو به همه گفت:
- ظرف هايش ميمونه براي شما كه بايد بشويين. آخه امروز نوبت اتاق ماست كه شهردار باشه!
- پس بگو تو چرا ظهر نمي آي حسينيه! ميخواي از زير ظرف شستن فرار كني. بي خيال فا طمه جون تو بيا ناهارت رو بخور، من خودم جاي تو ظرف ميشكنم!
- تو جوش منو نخور عاطفه خانم! ناهار منو هم تو بخور. ظرفهاي شب رو هم بذارين خود من تنهايي ترتيبشون رو ميدم. عاطفه خوشحال شد و راه افتاد:
- پس تا شب خدا حا فظ خاله خانم.
من هم راه افتادم ولي يكهو بر گشتم طرف فاطمه:
- راستي! بعد از ظهر ساعت ۵ يادت نره ها!
- باشه تا خدا چي بخواد!
#فصل.هجدهم
در راه دوباره داشت شاهكار امروزش را تعريف ميكرد. عجب دختر خستگي نا پذيري بود اين عاطفه.
- آره مريم جون! ديدم خانمه تا اومد توي ( (رواق) ) چند دقيقه ايستاد و همه رو خيره نگاه كرد. فكر كنم عرب بود، آره حتما عرب بود. خلاصه چند لحظه نيگاه كرد و بعد پتههاي چادرش رو بست پشت گردنش. اون وقت خيلي اروم جلو، محكم و قوي، درست مثل شير. آره دقيقا مثل يه شير قدرتمند كه تو حوزه سلطنتي اش قدم ميزنه... عجيب بود!
نمي دانم اين سميه كه اين قدر از دست كارهاي عاطفه در كوچه و خيابان حرص ميخورد، چه اصراري داشت با او بيرون بيايد. خون، خونش را ميخورد. هر چند لحظه اي هم زير لب به عاطفه تذكر ميداد كه يواش تر حرف بزند، مردم متوجه حرف زدنش ميشوند. عاطفه اما گوشش بدهكار اين حرفها نبود.
- خلاصه تا رسيد به زن ها، دو دستش رو گذاشت روي شونهها شون و اون رو پرت كرد اين طرف و اون طرف و براي خودش راه باز كرد. ما هم تا ديديم اوضاع اين طوريه، خودمون رو انداختيم پشت سر خانم شيره و دبرو كه رفتي! اون راه رو باز ميكرد و ما هم پشت سرش رفتيم تا رسيديم كنا ر ضريح...!
نمي دانم چرا حوصله حرفهاي عاطفه را نداشتم، برعكس اين دو-سه روز كه عاشق حرف زدن و مزه پرانيها يش بودم. شايد به اين علت بود كه حواسم هنوز پيش فاطمه بود. دستم توي جيب مانتويم كاغذي را لمس كرد. يك تكه مقواي صاف و ليز، مثل عكس، با عجله بيرون اوردمش. عكس علي بود. همان كه فاطمه داده بود تا تماشايش كنم. آخرين عكسش! اخرين وداعش! اين بار با خيال راحت تماشايش كردم. با صبر و فراغت. يك دل اسير! چه خنده شاداب بانشاطي داشت! انگار كن بچه اي كه قرار است به يك مهماني بزرگ برود. يك ميهماني بزرگ و مجلل. با لباسي فاخر و با شكوه. چقدر سرزنده! چقدر پر اميد! به اين همه اميد، به اين همه سر زندگي و نشاط غبطه ميخوردم. نمي دانم چقدر وقت بود كه به آن عكس خيره شده بودم، يك موقع به خودم آمدم كه ديگر صداي عاطفه نمي آمد. با تعجب سرم را بلند كردم، عاطفه با چشمهايي خشمگين مرا نگاه ميكرد:*
#ادامــــــه_دارد....
🌸 #شــادی.روح.شهـــدا.صلـــوات🌸