🦋
شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: "میخوایم بریم سفر. تو شب بیا خونهمون بخواب." بد زمستونی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
ساعت حدود دو بود که در زدن. فکر کردم خیالاتی شدم. در رو که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه اومدن. آنقدر خسته بودن که نرسیده خوابشون برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی اون سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده...
#شهید_مهدی_زینالدین
🍂 مدل جبهه ای
به نقل از سرکار خانم منيره ارمغان
همسر شهد مهدی زین الدین
┄═❁❁═┄
همانجا دم در با پوتین از فرط خستگى
خوابش برده بود.
نشستم و بند پوتینهایش را باز کردم. میخواستم جورابهایش را در بیاورم
که بیدار شد.
وقتى مرا در آن حالت دید، عذر خواهی
کرد.
گاهی هم خودش لباسهایش را میشست؛
یکجورى که معلوم بود این کاره نیست. بهش که میگفتم، میگفت : « این مدل جبههاى است.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_کوتاه #شهید
43.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حالا در زندگی بدهکار بودید
چطور تسویه حساب کردید
ما یک هدیه برای شما داریم..
پیشنهاد دانلود
هرگز نمی توانیم
درباره زندگی دیگران
قضاوت كنیم
چون هر كس رنجها و
درماندگی های خودش
را دارد.
#پائولو_کوئیلو
”مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشستند.
به محض شروع حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد: «پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن.»
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
در ردیف مقابل آنها، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره با هیجان فریاد زد: «پدر نگاه کن دریاچه، پرندهها و ابرها با قطار حرکت میکنن.»
زوج جوان پسر را گاهی با دلسوزی و گاهی با تمسخر نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: «پدر قطرههای باران را نگاه کن همهجا هستن.»
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: «چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟»
مرد مسن گفت: «ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.»“
💫قضاوت فقط برای خداست...
#داستانک