💠 #خودسازی_بهسبڪ_شهدا
هر پدری آرزوی #دامادی پسرش را دارد؛
من هم مستثنی نبودم، از این آرزو
بهش گفتم:
بابا جون چرا #ازدواج نمیکنی؟!
خب توهم مثل بقیه ازدواج کن، دیر میشه ها ...
گفت:
چشم، ان شاءالله هر وقت جنگ تموم شد
و برگشتیم، ازدواج میکنم.
ول کنش نبودم؛
هر بار می آمد،
موضوع #ازدواج را پیش می کشیدم و می گفتم:
دلم میخواد تا زندم #دامادیت رو ببینم.
امّا یک کلام بیشتر جواب نمیداد، حالا زوده
پیش خودم فکر می کردم ...
شاید مشکل انتخاب دارد
به #شوخی گفتم:
اگه توی انتخاب #دختر مشکل داری،
به دخترایی که از #مدرسه بیرون میان نگاه کن.
هر کدوم رو #پسندیدی بگو برات بریم خاستگاری!
با شنیدن این حرف، عرق سرد روی پیشانی اش نشست.
سرش را پایین انداخت و گفت:
#چشمی که بخواد به #دختر مردم نگاه کنه
با انگشت بیرون میارم و زیر پا له ش میکنم.
🌷 #شهید_عبداللهشهروی🌷
#فرماندهگردانامامسجاد
#شهادتعملیاتکربلای_پنج
🌷🍃🌷🍃🌷
شادےروح شهدا صلوات
@miadgahe_deylam
🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺
رتبه ای اول دانشگاه تورنتوی #کانادا رو به دست آورده بود.
وقتی درسش تموم شد اومد #ایران تصمیم گرفت برود #جبهه.
گفتم: شما تازه #ازدواج کردی ، یه مدت بمون و نرو جبهه
گفت: نه مادر! من #پول این مملکت رو توی کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده.
وظیفه ی شرعی ام اینه که برم #جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم...
🌷 #مهندس_شهیدحسن_آقاسی_زاده🌷
📎به مناسبت روز مهندس
•┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا صلوات
@miadgahe_deylam
🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺
•┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
✨تازه می خواست #ازدواج کنه. به شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و اِنشاءالله بچهدار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا!
✔️یه نگاه بهم کرد. این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر. گفت: سید، #خدا جبران کنندس.
⁉️گفتم: یعنی چی؟
🤔گفت: فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟ #سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس.
🍃وقتی خدا بهش #دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود...
🌷 #شهید_حاج_محمد_پورهنگ🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
شادےروح شهدا صلوات
@miadgahe_deylam
🌺میعادگاه هفتگی باشهداشهرستان دیلم🌺
•┈┈••✾•🌷🍃🍃🌷•✾••┈┈•
میعادگاه هفتگی باشـهداشهرستان دیلم
📌📌📌 #توجه‼️ سلام رفقا طبق قولی که داده بودیم ان شالله از امشب داستان زندگی عاشقانه جانبازِ #شهیدحا
💗✨💗✨
✨🌸✨
💗✨
✨
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#داستان_زندگی_عاشقانه_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_اول
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم☺️
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید☺️
دلم شور میزد😣
نگرانی ک توی چشم های #شهیده و زهرا می دیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد😖
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم #دعای_کمیل و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا🙁
تقصیر خود مامان بود😐
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز#ازدواج کنم یک هفته مریض شد!😑
کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی🙄
#دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند. #عمه_زینب م از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤭
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :😥
اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن😒
اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!😔
چطوری زنده است!
فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا #ایوب را دیده بود🙈
او را از #جبهه برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان🏢
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.. 🙊
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
💠 @miadgahe_deylam
میعادگاه هفتگی باشـهداشهرستان دیلم
💗✨💗✨ ✨🌸✨ 💗✨ ✨ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #داستان_زندگی_عاشقانه_شهید_ایوب_بلندی #قسمت_دوم رفتم بالا و
💗✨💗✨
✨🌸✨
💗✨
✨
بـِسـمـِ رَبِّـــ اݪـشُّـهَـدا وَ اݪـصِّـدّیـقـیـن
#داستان_زندگی_عاشقانه_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_سوم
این را به اقاجون هم گفته بودم وقتی داشت از مشکلات زندگی با #جانباز میگفت
اقاجون سکوت کرد
سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید😚،توی چشم هایم نگاه کرد وگفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم☺️
بعد رو ب مامان کرد و گفت:
شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد کسی ب شهلا کاری نداشته باشد🖐🏼
.
ایوب گفت:
من عصب دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم😥
عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند😕
و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت #پیوند زده اند😣
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :😌
برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما نابینا بشوید
چشم های من میشوند چشم های شما😍
کمی مکث کرد و ادامه داد:
موج انفجار من را گرفته است
گاهی به شدت عصبی😡 میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید سکوت کنید🤫 تا ارام شوم
_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب من هم عصبی ام😐
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت ک بترساندم😑
حتما او هم شایعات را شنیده بود
ک بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با #جانباز #ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند .😢
#ادامه_دارد...
💠 @miadgahe_deylam