95 درصد مواقع که بقیه فک میکنن افسردگی گرفتم، اصلا حالم بد نیست فقط چیزی نیست که خوشحالم کنه. همین..
- دیگر نمی تواند ادامه دهد. داخل آپارتمان می شود و در را می بندد. احساس میکنم به پشت در تکیه داده است و نمی تواند تکان بخورد.
لب هایم را روی در، جایی که خیال میکنم انگشتانش را شاید آنجا گذاشته باشد، می برم و آنجا را می بوسم...
فوبیا دارم داستانی که دارم دنبالش میکنم این شکلی تموم شه که "و بعد (شخصیت اصلی) در اتاق خودش از خواب بیدار شد".
یه وقتایی رابطم با مغزم یه جوری میشه که صلح کار ساز نیست باید آتش بس اعلام کنیم :)
دلم میخواست انقد میتونستم اینجا حرف بزنم که از شدت زیاد بودن پیاما لفت بدین '-'
Mind Palace.!
- او ضد قهرمان داستان خودش بود..
- او همان چیزی بود که هرگز به نظر نمی آمد باشد..