26.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_دوم
#ابزارها
#قسمت_اول
45.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_سوم
#فرمانها
#قسمت_اول 1
39.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_سوم
#فرمانها
#قسمت_اول 2
31.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_چهارم
#جلوه_های_ویژه
#قسمت_اول
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#فصل_ششم
#پالت_ها
#قسمت_اول
40.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار
#آموزش_فتوشاپ
#کلیپ_های_تکمیلی
#قسمت_اول
#آماج
#قسمت_اول
#فاطمه_شورستانی
امروز روز اول مهر است و همزمان با ورود من به دبستان. البته نه برای درس آموختم بلکه برای درس دادن. من دیانا کیوانی معلم سال سوم دبستان دخترانه، شهر امیریه دامغان. البته که زندگی من و پدر و مادرم در سمنان است ولی سال های اول خدمتم رو باید در شهر های دورتر بگذرانم که خداروشکر امیریه زیاد کوچک نیست و نزدیک دامغان است و من می توانم بعد از پایان کلاس با تاکسی به دامغان بروم و در کنار عمه باشم. ترس و اضطراب بدجوری همراهم است مثل یک کودک اول دبستانی، خب هر چه که باشد سال اول معلمیست. با صدای در اتاق از فکر و خیال و انشا نویسی در ذهنم دست کشیدم که بابا با بفرمایید من وارد شد و گفت:
- سلام حاضر باش که برسونمت.
خیلی خشک و سرد اما من با این رفتار تازگی نداشتم هنوز خداروشکر بابا جواب سلاممرو میداد و کمی باهام حرف میزد. مثل همیشه جواب دادم:
- سلام صبح بخیر. چشم.
بابا سری تکون داد و رفت. نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۵ صبح بود. دیشب قرار شد که بابا من رو تا دامغان برسونه و بقیه راه رو با تاکسی به امیریه برم.
سریع بلند شدم و مانتوی بلند سورمه ای رو با مقنعه ام در آوردم و سرم کردم. یک دفتر ۴۰ برگ با دفترچه و و جامدادی درون کیف دستیم کردم. نگاهی به در اتاق انداختم و همزمان چادر ملی ام رو از کمد و زیر لباس ها بیرون آوردم و جادادم تو کیفم. ساک مسافرتیمرو برداشتم و بیرون رفتم. نگاهی به مامان انداختم که روی صندلی نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود. بلند گفتم:
- سلام
که با سر جوابمرو داد. بعد از آمدن و خداحافظی به سمت ماشین بابا رفتیم . فقط صدای جاده و وزش باد می آمد.
نگاهی به ساعت مچی انداختم ۳۰ دقیقه از حرکت کردنمان میگذشت نیم ساعت دیگر هنوز راه بود . بابا نگاهی بهم انداخت و گفت:
- گوش بده بعد از کلاست با تاکسی هماهنگ میکنی که تو رو هر روز به دامغان برسونه و برگردونه. تو و عمه هستیت دو تا دختر مجردید من با موندن عمهات تو دامغان کاملا مخالف بودم اما الان که کار تو هم به عمهات خورده حواست باشه هر جا می خوای بری با عمهات میری.
- چشم من فعلا می خوابم هر وقت رسیدیم بیدارم کنین.
با ایستادن ماشین چشمام رو باز کردم رسیدیم. سریع بلند شدم و به سمت بابا که اونور تر از ماشین با تلفن صحبت میکرد رفتم که گفت:
- زنگ زدم به یه تاکسی بیرون شهری الان میاد.
- ممنون بابا جان.
- من بعد از رفتنت ساک مسافرتیترو میبرم خونه عمه ات.
- باشه ممنون.
بعد از اومدن تاکسی سبز رنگی بابا رفت و من سریع چادرم رو از کیف در آوردم سوار ماشین شدم و بعد از گذشت چند دقیقه گفتم:
- ببخشید تا امیریه چقدر راهه؟
- چهل دقیقه ای راه هست.
- ممنون.
- خواهش می کنم.
خیلی دوست داشتم با بچه ها و خانوادههاشون آشنا بشم و یه جلسه با اولیا داشته باشم. همیشه تو دبستان به خانواده های دوستام حسودی میکردم. بچه بودیم دیگه همهی فکر و ذکر و خوشیامون تو دبستان منتظر موندن برای آمدن مامانامون به جلسه بود. که من در طول تموم این شش سال دبستان و انتظار فقط یکبار اون هم روزی بود که برای اولین بار پا به مدرسه میگذاشتم چون همیشه مامانم سرگرم دوستاش و تفریحاش بود.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
👇👇👇👇👇
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
1_954778358.mp3
3.27M
میقات الصالحین
سلام به کاربران میقات الصالحین رمان #حجاب_من یک روز در میان روزی دو قسمت در ساعت های ۲۱ الی ۲۲ شب بر
#حجاب_من
#قسمت_اول
گوشم رو به تلفن نزدیکتر کردم تا بتونم صداش رو بشنوم اما دریغ...
مامانم با دستش منو به آرومی هول داد که عقب تر برم منم که دیدم تلاشم برای شنیدن صداش بی فایدست بیخیال
شدم و رفتم سر میز و مشغول خوردن عصرونم شدم.
- زینب مامان چته نزدیک بود لهم کنی پشت تلفن. زن عموت بود
- خب چی می گفت؟
- هیچی حرفای همیشگی. تو هنوز عصرونت رو تموم نکردی؟
پاشو پاشو برو درستو بخون کنکور داری مثلا.
میز رو جمع کردم و بعد از خوردن چاییم به اتاقم رفتم کتابم رو باز کردم تا مشغول خوندن بشم که قیافش اومد جلو چشمم
سرمو تکون دادم تا فکرمو متمرکز کنم و مشغول خوندن شدم.
به ساعت نگاه کردم 9 شب شده بود کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم تو پذیرایی بابا اومده بود. بهش سلام کردم و
رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم.
برگ کاهویی از ظرف سالاد برداشتم
چشمی گفتم و میز رو چیدم و بابارو صدا کردم تا بیاد برای شام چرا مامان جان میز رو بچین مامان کمک نمیخوای؟
بعد از خوردن شام مسواک زدم و گرفتم خوابیدم. فردا صبح باید میرفتم مدرسه...
صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. چون خوابم خیلی سنگینه ساعت کارساز نیست.
💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠
➖🎀➖#فاطمه_علوی🧕
•┈••✾🍃 میقات الصالحین 🍃✾••┈•
•┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈