eitaa logo
میقات الصالحین
284 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
383 ویدیو
17 فایل
❁﷽❁ مجموعه آموزشی-فرهنگی میقات الصالحین 💠 آموزش های تخصصی مجازی تربیت افسر جنگ نرم و هدایت در خط مقدم💠 بایگانی آموزش نرم افزار @archive_miqat مدیر تبادل : @heydar224 مدیر کانال : @ammar_agha
مشاهده در ایتا
دانلود
17.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش_نرم_افزار #آموزش_فتوشاپ #کلیپ_های_تکمیلی #قسمت_هفتم
میقات الصالحین
#آماج #قسمت_ششم #فاطمه_شورستانی - خب فاطمه زهرا شجاعی عزیزم از هر کی که نوشته کاغذ ها رو بگیر. چشمی
- چادرت دیگه. به چادرم انداختم و گفتم: - ممنون - خب بیا بریم تو. با هم وارد خونه شدیم لباسام رو با یه تیشرت و شلوار عوض کردم و رو مبل نشستم که عمه گفت: - روز اول چه کردی؟ - ای بدک نبود با بچه ها دوست شدم یکی از بچه های طفلی مامانش فوت کرده بود غصه می خورد که مامانم نمی‌تونه بیاد - جلسه. آخه معلمای دیگه فقط میگفتن باید خانم بیاد. - الهی طفلک. حال تو می خوای چیکار کنی؟ - چی‌رو؟ - همین که مامانش نمی‌تونه بیاد. - از مدیر پرسیدم می گفت عمه و خاله و اقوامشون دامغان و سمنان هستن نمی تونن بیان و فقط روز اول مهر سال اولش. - اومدن. معلم ها هم میگفتن آقا نباید بیاد دیگه باباش هم نیومده. - می‌خوای چی کار کنی؟ - هیچی می خوام هفته بعد جلسه بزارم. به بچه هایی هم گفتم اگه مامانش یا خانمی نمی تونه بیاد به باباهاشون بگن. - کارِخوبی کردی طفلی بچه دلش میشکست - آره بعد از چند دقیقه رو به عمه گفتم: - یه چای مهمان این بنده حقیر نمی کنید عمه جان؟ - به‌روی چشم. مشغول چک کردن اخبار سیاسی از گوشیم بودم و می گفتم: - خدا بخیر کنه. طفلی اون کسایی که پول ندارن ببین قیمت ها رو عمه. - غصه نخور دیانا جان. - عمه جان ماییم که تو ناز و نعمتیم منم که بابام استاد دانشگاه‌ست. 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖ •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•
میقات الصالحین
#قسمت_ششم #حجاب_من سارا یکی زد تو سرم و گفت_ دیوونه فاطمه هم سرشو به معنای تاسف تکون داد _ اا خو چرا
ما هم با یه ژست دکتری پشت سرش راه افتادیم همچین دستمونو کرده بودیم تو جیب مانتوی سفید پزشکیمون و کنار هم با سر باال راه میرفتیم که دکترا هم اینجوری کلاس نمیزارن همینجور داشتیم میرفتیم که یه دفعه یه پسره با لباس سفید جلومون ظاهر شد سه تامون بهش ذل زده بودیم هم قیافشو انالیز میکردیم و هم ببینیم چیکار داره خیلی جوون بودو به خودش رسیده بود موهاشو به حالت قشنگی به سمت باال حالت داده بود و لباس سفید پزشکی تنش بود یه نگاه به ما کردو از نحوه ی ایستادن و نگاه طلبکارانمون خندش گرفت و با خنده به همون پرستاره سحر گفت پسره_ خانم پرستار این دخترا پرستارای جدیدن؟ سحر_ نه دکتر اینا برای دوره ی امداد اومدن پسره در حالی که ابروهاش از تعجب باال پریده بودن دوباره به حرف اومد_ واقعاَ؟من فکر کردم با این ژستی که گرفتن دکتری پرستاری چیزین پس نیمه امداد گرن خودش هم به حرف خودش خندید بی مزه ما سه تا طلبکارانه نگاهش میکردیم _مگه اشکالی داره که قراره امدادگر بشیم؟ بعدشم ما عادت نداریم برای بقیه کالس بزاریم االنم فقط داشتیم ادا در میاوردیم پسره_ اوه خانم کوچولو درسو مشقاتو نوشتی اومدی اینجا؟ آخییی نمیترسی آمپولو دستت بگیری؟ یه وقت اوف میشیا با عصبانیت گفتم _ نخیر نمیترسم بعدشم من کوچولو نیستم مدرسمم تموم کردم مشق نمینویسم پسره_ آفرین آفرین خانم بزرگ مرحبا پس حتما مدرستو تموم کردی دیگه مغزت نمیکشید اومدی امدادگر بشی نه؟ _ اصلا اینطور نیست من تنبل نیستم کنکور دادم منتظر جوابم.... خداحافظ 💠این رمان در انجمن مهدویت علوی منتشر شده است و هر نوع کپی بدون ذکر منبع پیگرد دارد. 💠 ➖🎀➖شہدا زݩده اݩد🇮🇷 ➖🎀➖🧕👇👇👇👇👇 •┈••✾🍃  میقات الصالحین 🍃✾••┈•  •┈••✾🍃@Miqat96 🍃✾••┈•