eitaa logo
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
839 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
899 ویدیو
6 فایل
🔹فعالیت در عرصه های : 🔹معیشتی🛒🛍️ 🔹اقتصادی💵💰 🔹فرهنگی📕📿 🔹آموزشی📝✒️ 🔹بهداشت و درمان😷💉 🔹کدثبت:۳۹۹۸۸۳۷۳۱۴۰۲۲ 🔻نسلی برای آینده ایران✌🏻🌿 @misagh_group_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سی‌ام - وقتی
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] - خانم شما آلوده‌این،بیاین بیرون؛ به مریضا منتقل میشه. چاره‌ای جز اطاعت نداشتم.بلند شدم و بیرون رفتم.ده روزی از عمل پژمان گذشت.خانه آقاجان بودم که گوشی‌ام زنگ خورد.از روی اُپن برداشتمش.مرتضی بود. - سارا،خبر خوشحالی!پژمان به هوش اومده و میگه سارا رو میخوام. وای چی می‌شنیدم؟! می‌دانستم بالأخره به خانه برمی‌گردد. از خوشحالی با گریه،بلند بلند می‌گفتم: «پژمان به هوش اومده به هوش اومده.» همه دوره‌ام کردند.یکی دستم را گرفت و یکی شانه ام را تکان می‌داد و پشت سر هم سؤال می پرسیدند. وقتی هر چه شنیده‌بودم را برای‌شان گفتم،سریع برای رفتن به بیمارستان آماده شدیم.پیمان آمد دنبال‌مان.برای دیدنش آرام و قرار نداشتم.بعد از نامزدی‌مان یک روز نشده بود که همدیگر را نبینیم و حالا بعد از ده روز،چشم باز کرده‌بود. توی دلم می‌گفتم:«پژمان، خیلی بی‌معرفتی توی این ده روز نابودم کردی.» به بیمارستان رسیدیم.این بار با عجله پله‌ها را دوتا یکی رد کردم تا به اتاقش برسم‌. دم در اتاق تا چشمم بهش افتاد، دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. دلتنگی این چندروز به روی گونه‌هایم ریخت و صدای گریه‌ام بلند شد.به سمت تختش دویدم.                                          **** با شنیدن صدای گریه،سرم را برگرداندم و سارا را دیدم.دویدنش به سمت تخت باعث شد بقیه از دورم کنار بروند.چقدر دلم برایش تنگ شده بود.انگار سال‌ها ازش دور بودم. دستانش را به دور شانه‌ام حلقه کرد و به آغوشم کشید. هق‌هق کردن سینه‌اش،اشکم را درآورد. باید به اندازه این چند روز،سیر نگاهش می‌کردم.با دستانم سرش را بلند کردم تا ببینمش.چشمانش خشک نمی‌شد. به صورت خیسش دست کشیدم. - شرمنده‌تم.حلالم کن‌. تو این چند روز خیلی اذیت شدی. به خودش آمد اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:«همین که سالمی برای من همه چیزه.خداروشکر که حالت خوب شد و چند روز دیگه برمی‌گردی خونه.» شیرینی پخش کردن پدرام،حس و حال‌مان را تغییر داد. بعد از روزها غذا نخوردن،طعم این شیرینی چقدر می‌چسبید.باید دو هفته‌ای به اجبار بیمارستان را تحمل می‌کردم. از بی‌تحرکی عصبی شده‌بودم. سعی می‌کردم از تخت پایین بیایم،ولی وقتی از درد نمی‌توانستم جُم بخورم، به هم می‌ریختم و آه و ناله‌ام بلند می‌شد. - وای خدایا،خسته شدم. کم مانده بود به گریه بیفتم.وقتی تمام عمرم به‌ تحرک گذشته بود، حالا یک جا ماندن، برایم خود جهنم بود‌.مثل پرنده‌ای می‌ماندم که برای آزادی‌اش مدام می‌خواند تا صاحبش بی‌تاب شود و چاره‌ای جز رها کردنش نداشته باشد.سارا صاحبم شده بود و من هم قناری.بعد از عجز و ناله کردنم کنارم می‌ایستاد و عرق پیشانی‌ام را با دستمال می‌گرفت‌. - بالأخره میآی پایین،اما الآن برات خوب نیس.اگه بخوای راه بری،یه‌دفعه خدایی نکرده می‌افتی زمین. سارا گوشی‌اش را برداشت و از اتاق رفت بیرون. نیم‌ساعتی که گذشت سید با سروصدا پرید توی اتاق. می‌دانستم سارا،خبرش کرده تا کمی از حال و هوای بیمارستان بیرون بیایم. سارا باز از اتاق رفت بیرون. - تنبل خان! پاشو. لنگر انداختی؟ سرم را تکان دادم و با حسرت گفتم:«از خدامه همین حالا مرخص بشم.» در کمپوتی را که خریده‌بود باز کرد. - برو خداروشکر کن که از مرگ برگشتی. باز صحنه تصادف آمد جلوی چشم‌هایم.با شدت افتادم کنار بلوار و دیگر هیچی نفهمیدم. - برگشتنم رو از عاموم می‌بینم؛ دقیق زیر عکس عاموم که تو بلوار زده بودن،افتادم. گیلاسی به دهانم گذاشت.چقدر دلم هوای تازه می‌خواست.سید کمکم کرد و روی ویلچر نشستم. توی محوطه بیمارستان با هم گشت زدیم‌ تا کمی نور خورشید به بدنم بخورد و از کرختی بازش کند‌‌. بالأخره بعد از یک‌هفته از بیمارستان که مرخص شدیم به خانه آقاجان رفتیم.حالم کمی بهتر شده بود،اما چند روز بعد به خاطر عمل دوباره فک که توی کازرون انجام نمی‌شد،با مامان و لیلا و ایمان به شیراز رفتیم. نُه ساعت توی اتاق عمل بودم و وقتی آمدم بیرون و توی آینه خودم را نگاه کردم،جا خوردم‌. دور تمام دندان‌هایم را سیم‌پیچی کرده و لثه‌هایم را با پلیت به هم وصل کرده بودند. باز شرایط غذا خوردنم سخت‌ار شد و ناآرامی‌هایم بیشتر.. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️ ‏هر وقت بعد از گناه ، خدا انقدر زنده نگهت داشت که وضو بگیری و وایستی جلوشو نماز بخونی ؛ یعنی پذیرفتت. پس خدا رو بخاطر این لیاقت شکر کن!🙃✨ شبتون در پناه خدا..التماس دعا💛 اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 سلام به همه میثاقی های عزیز حواستون رو جمع کانال کنین که از این به بعد هر هفته
سلام به همه میثاقی های عزیز🌸 مسابقه شماره ۱ میثاق به اتمام رسید و از بین پاسخ های درست به قید قرعه خانم نازنین زهرا قراباغی برنده مسابقه جایزه رو دریافت کردن بریم سراغ مسابقه شماره ۲👇
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 شماره ۲ منبع:کتاب آهوی بهشتی📚 ❗️کتاب آهوی بهشتی نوشته محمدحسین صادقی رو میتونید با لینک زیر به صورت رایگان از اپلیکیشن کتابراه دریافت کنین: https://www.ketabrah.ir/go/b23919 سوالات: ۱.شهید سید محمود بهارلو در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟ ۱.مرصاد ۲.والفجر ۱ ۳.والفجر ۲ ۲.آهو انسان ها را به چه شکل میدید؟ ۱.لکه های سیاه و تکه های نور ۲.شیاطین و فرشتگان ۳.پرندگان بهشتی و درندگان ۳.چه کسی روی آهو نام شنگل را گذاشت؟ ۱.سید محمود ۲.مادر آهو ۳.پدربزرگ آهو نحوه ارسال پاسخ: پاسخ های خودتون رو به همراه نام و نام خانوادگی از طریق آیدی @mosabeghe_misagh ارسال کنین🌸 چند تا نکته: ❗️به هر سوال فقط یک پاسخ بدین ❗️فقط یک دفعه پاسخ هارو ارسال کنین مهلت ارسال پاسخ: تا ساعت ۱۲ شب روز پنجشنبه ۱۸ آبان از بین کسانی که سه سوال رو درست پاسخ بدن به قید قرعه بسته اینترنت یکماهه تقدیم میشه😍🌸 اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 شماره ۲ منبع:کتاب آهوی بهشتی📚 ❗️کتاب آهوی بهشتی نوشته محمدحسین صادقی رو میتو
❗️دقت داشته باشین فقط پاسخ هایی که به آیدی مسابقه @mosabeghe_misagh ارسال کنید بررسی میشه. لطفا به آیدی ادمین کانال ارسال نکنین🌸
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سی‌‌ویکم - خ
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] - سارا یه لیوان آب بیار صبح بود و هر کدام از اهالی خانه به سر کار خودشان رفته بودند و فقط سارا مانده بود.توی آشپزخانه نمی‌دانم داشت چیکار می‌کرد که نمی‌آمد. صدای ترق توروق ظرف‌ها بلند شده‌بود.من تشنه‌ام بود و او داشت ظرف می‌شست! دردی که همه بدنم را گرفته بود، آمپرم را برد بالا. - مگه بهت نمیگم آب بیار؟مگه نمیبینی نمی‌تونم راه برم؟وگرنه که به تو که نمی‌گفتم. - اومدم پژمان.داشتم ظرف می‌شستم.الان دستکشم رو درمی‌آرم و می‌آم. یک‌دقیقه بعد سارا با قدم‌های تند به طرفم آمد. مقابلم نشست.زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.لیوان را به دستم داد. بعد از اینکه تا تهش را خوردم، لیوان را به سمتش گرفتم.چقدر احساس ضعف می‌کردم. - سارا گشنمه.این آب ادویه‌ای که به خوردم می‌دین،جاییم رو نمی‌گیره. نون و پنیر و خیار می‌خوام. دستش را به زمین گرفت تا بلند شود. سفارش کردم:«میکس شده هم نمی‌خوام؛خودت باید بجویی بذاری دهنم.» ابروهایش توی هم رفت.می‌دانستم به خاطر غیربهداشتی بودنش دوست ندارد این کار را انجام دهد،اما من میخواستم طعم غذا را بفهمم. - الهی قربونت برم.خب میکس شده‌ش با اینکه من بجوام چه‌فرقی داره؟ بعد از چند تا عمل،اعصابی برایم نمانده بود و فوری می‌ریختم به‌هم.درد،کلافه‌ام کرده‌بود. صدایم را بالاتر بردم تا دیگر مخالفتی نکند. - همین که گفتم.سارا زود باش. اگر مامان حریفم می‌شد، سارا نمی‌شد. نمی‌توانستم سر مامان خیلی داد و بیداد راه بیندازم،ولی چون با سارا راحت بودم،به هر چیزی متوسل می‌شدم تا به خواسته‌ام برسم. سارا کنارم سفره پهن کرد و نشست. بوی خیار تازه،اشتهایم را چند برابر کرد.با خوشحالی به لقمه گرفتنش خیره شدم.نگاهی بهم انداخت و توی دهانش گذاشت و شروع به جویدن کرد. بعد از دقیقه‌ای از دهانش بیرون آورد و با دست روی زبانم گذاشت. سریع با ولع قورتش دادم. بعد از خوردن چند لقمه،به خودم آمدم. خیره سارا شدم. توی این مدت چقدر اذیتش کرده‌بودم. سرم را پایین انداختم و با ملحفه گلگلی رویش بازی کردم. - سارا! من رو ببخش.اعصابم خرد شده.وضعیتم رو که میبینی؛ خیلی درد دارم. توی چشم‌هایم نگاه نکرد و آرام گفت:«میدونم.همه چی رو به حساب همین میذارم.» بعد از هر بار تشر زدن کارم عذرخواهی کردن شده بود.گاهی هم که هوس پیتزا می‌کردم،دیگر با سارا کاری نداشتم. گوشی‌ام را برمی‌داشتم و شماره سید را می‌گرفتم. - سید،بی‌زحمت یه پیتزا بخر،بیار. سارا با تعجب بهم زل می‌زد،اما حرفی نمی‌توانست بزند.کمی که می‌گذشت، صدای زنگ در بلند میشد.سارا دکمه آیفون را می‌زد و به اتاق می‌رفت. سید داخل می‌آمد و پیتزا به دست جلویم می‌نشست.سریع پیتزا را از دستش می‌قاپیدم.خمیرهایش را جدا و ریزش می‌کردم و روی زبانم می‌گذاشتم و قورتش می‌دادم. سه‌ماه طول کشید تا توانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم.توی این مدت هم هر چه پول پس‌انداز داشتم خرج درمانم کرده بودم. از همان اول با سارا قصد برگزاری مراسم عروسی نداشتیم و تصمیم گرفتیم چند روزی به ماه‌عسل برویم،اما دیگر آهی در بساط‌مان نمانده بود.چون از اول قرار بود روی پای خودمان بایستیم،باید زندگی را از نو شروع می‌کردیم.یک‌روز که رفته‌بودیم خانه مامان سارا،پیشنهادی بهمان داد. - شما که فعلاً پولی ندارین بخواین جایی رو اجاره‌ کنین. یه‌سالی هم که از عقدتون می‌گذره،فعلاً بیاین طبقه بالای ما تا یه پولی بیاد تو دستتون. سارا سیبی را که پوست گرفته بود توی بشقاب گذاشت و به سمتم هل داد.هر چی فکر می‌کردم تنها راه چاره‌مان همین‌بود‌.سرم را بلند کردم و به سارا نگاه کردم تا‌عکس‌العملش را ببینم.با لبخند سرش را به نشانه تأیید تکان داد.رو به مامانش کردم و گفتم:«من حرفی ندارم، ولی دوست ندارم باعث زحمت‌تون بشیم.» - چه زحمتی؟ طبقه‌بالا که خالیه. از اینکه بعد از چندماه زیر یک سقف می‌رفتیم،احساس آرامش می‌کردم.سارا می‌گفت وقت نفس کشیدنم رسیده. می‌خواهم حالا حالاها سرم را بیرون آب نگه‌دارم،ولی من از حرف‌هایش سر در نمی‌آوردم. طبقه‌بالا فرش شده برای مهمان بود.سارا جهیزیه‌اش را گوشه سالن چید تا توی خانه‌ای که متعلق به خودمان دو تا بود بازش کند.نیازی به باز کردنشان هم نبود،چون فقط برای خواب به بالا می‌آمدیم.مدتی توی تاکسی تلفنی مشغول شدم و توانستم با پولی که جمع شد،دوباره تعمیرگاهی اجاره‌کنم.کار و کاسبی‌ام گرفت و همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت.. همسر شهید،طاهره خوبکار 📌ادامه دارد.. روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ✨ 🍃 🌸 🍃🌸 🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️ شهید ذوالفقاری خیلی قشنگ میگن که: سکوت‌ را‌ به حرف‌ زدن‌ ترجیح‌ دهید؛ قبل‌ از‌‌ گفتن‌ حرفی‌ با‌ خود‌ فکر‌ کنید که آیا‌ ضرورت‌ دارد‌ یا‌ خیر؛ چه بسا‌ حرف‌ها‌ و‌ سخنانی‌ که به زبان آوردیم‌ و‌ به دروغ‌ و‌ غیبت‌ و..ختم‌ شد! شبتون سرشار از یاد خدا؛✨ التماس دعا..💛 اینجا‌یکی‌منتظراومدنته🌱👀 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
خـــوشبختی بجز این نیست که تو فرصت این را داری یک روز دیگر نیز به همه عزیزانت ســـلام کنی به آنها بگویی که دوستشان داری سلام صبح همه بخیر 🐞🐚 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ 🌻‌‌↳|http://eitaa.com/misagh_group1 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄