گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیویکم - خ
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیودوم
- سارا یه لیوان آب بیار
صبح بود و هر کدام از اهالی خانه به سر کار خودشان رفته بودند و فقط سارا مانده بود.توی آشپزخانه نمیدانم داشت چیکار میکرد که نمیآمد. صدای ترق توروق ظرفها بلند شدهبود.من تشنهام بود و او داشت ظرف میشست!
دردی که همه بدنم را گرفته بود، آمپرم را برد بالا.
- مگه بهت نمیگم آب بیار؟مگه نمیبینی نمیتونم راه برم؟وگرنه که به تو که نمیگفتم.
- اومدم پژمان.داشتم ظرف میشستم.الان دستکشم رو درمیآرم و میآم.
یکدقیقه بعد سارا با قدمهای تند به طرفم آمد.
مقابلم نشست.زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.لیوان را به دستم داد. بعد از اینکه تا تهش را خوردم، لیوان را به سمتش گرفتم.چقدر احساس ضعف میکردم.
- سارا گشنمه.این آب ادویهای که به خوردم میدین،جاییم رو نمیگیره. نون و پنیر و خیار میخوام.
دستش را به زمین گرفت تا بلند شود. سفارش کردم:«میکس شده هم نمیخوام؛خودت باید بجویی بذاری دهنم.»
ابروهایش توی هم رفت.میدانستم به خاطر غیربهداشتی بودنش دوست ندارد این کار را انجام
دهد،اما من میخواستم طعم غذا را بفهمم.
- الهی قربونت برم.خب میکس شدهش با اینکه من بجوام چهفرقی داره؟
بعد از چند تا عمل،اعصابی برایم نمانده بود و فوری میریختم بههم.درد،کلافهام کردهبود. صدایم را بالاتر بردم تا دیگر مخالفتی نکند.
- همین که گفتم.سارا زود باش.
اگر مامان حریفم میشد، سارا نمیشد. نمیتوانستم سر مامان خیلی داد و بیداد راه بیندازم،ولی چون با سارا راحت بودم،به هر چیزی متوسل میشدم تا به خواستهام برسم.
سارا کنارم سفره پهن کرد و نشست. بوی خیار تازه،اشتهایم را چند برابر کرد.با خوشحالی به لقمه گرفتنش خیره شدم.نگاهی بهم انداخت و توی دهانش گذاشت و شروع به جویدن کرد. بعد از دقیقهای از دهانش بیرون آورد و با دست روی زبانم گذاشت. سریع با ولع قورتش دادم. بعد از خوردن چند لقمه،به خودم آمدم. خیره سارا شدم. توی این مدت چقدر اذیتش کردهبودم. سرم را پایین انداختم و با ملحفه گلگلی رویش بازی کردم.
- سارا! من رو ببخش.اعصابم خرد شده.وضعیتم رو که میبینی؛ خیلی درد دارم.
توی چشمهایم نگاه نکرد و آرام گفت:«میدونم.همه چی رو به حساب همین میذارم.»
بعد از هر بار تشر زدن کارم عذرخواهی کردن شده بود.گاهی هم که هوس پیتزا میکردم،دیگر با سارا کاری نداشتم. گوشیام را برمیداشتم و شماره سید را میگرفتم.
- سید،بیزحمت یه پیتزا بخر،بیار.
سارا با تعجب بهم زل میزد،اما حرفی نمیتوانست بزند.کمی که میگذشت، صدای زنگ در بلند میشد.سارا دکمه آیفون را میزد و به اتاق میرفت. سید داخل میآمد و پیتزا به دست جلویم مینشست.سریع پیتزا را از دستش میقاپیدم.خمیرهایش را جدا و ریزش میکردم و روی زبانم میگذاشتم و قورتش میدادم.
سهماه طول کشید تا توانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم.توی این مدت هم هر چه پول پسانداز داشتم خرج درمانم کرده بودم.
از همان اول با سارا قصد برگزاری مراسم عروسی نداشتیم و تصمیم گرفتیم چند روزی به ماهعسل برویم،اما دیگر آهی در بساطمان نمانده بود.چون از اول قرار بود روی پای خودمان بایستیم،باید زندگی را از نو شروع میکردیم.یکروز که رفتهبودیم خانه مامان سارا،پیشنهادی بهمان داد.
- شما که فعلاً پولی ندارین بخواین جایی رو اجاره کنین. یهسالی هم که از عقدتون میگذره،فعلاً بیاین طبقه بالای ما تا یه پولی بیاد تو دستتون. سارا سیبی را که پوست گرفته بود توی بشقاب گذاشت و به سمتم هل داد.هر چی فکر میکردم تنها راه چارهمان همینبود.سرم را بلند کردم و به سارا نگاه کردم تاعکسالعملش را ببینم.با لبخند سرش را به نشانه تأیید تکان داد.رو به مامانش کردم و گفتم:«من حرفی ندارم، ولی دوست ندارم باعث زحمتتون بشیم.»
- چه زحمتی؟ طبقهبالا که خالیه.
از اینکه بعد از چندماه زیر یک سقف میرفتیم،احساس آرامش میکردم.سارا میگفت وقت نفس کشیدنم رسیده. میخواهم حالا حالاها سرم را بیرون آب نگهدارم،ولی من از حرفهایش سر در نمیآوردم. طبقهبالا فرش شده برای مهمان بود.سارا جهیزیهاش را گوشه سالن چید تا توی خانهای که متعلق به خودمان دو تا بود بازش کند.نیازی به باز کردنشان هم نبود،چون فقط برای خواب به بالا میآمدیم.مدتی توی تاکسی تلفنی مشغول شدم و توانستم با پولی که جمع شد،دوباره تعمیرگاهی اجارهکنم.کار و کاسبیام گرفت و همهچیز داشت خوب پیش میرفت..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨