گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلوچهارم -
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلوپنجم
دسته را کشید و همزمان چشمهای من هم بسته شد، چون نمیتوانستم جیغ بزنم و داد و بیداد کنم،دستهایم را توی هم مُشت کرده بودم و فشار میدادم.همینطور گازش را گرفته بود و مستقیم میرفت.یکدفعه با همان سرعت،قایق را کج کرد تا دور بزند که با حس کردن برخوردی و شنیدن صدایی،چشمهایم را باز کردم.
پیمان و طاهره کف قایق افتاده بودند و داشتند خودشان را جمع میکردند. من و پژمان هم از خنده دلمان را گرفته بودیم و نمیتوانستیم کمکشان کنیم.صدای مامانش بلند شد که دستشان را بگیریم.پژمان رو به پیمان کرد؛
- من که بهت گفتم زنت رو با پاهات بگیر کهنیفته.
بعد لحنش را عوض کرد.
- البته سارای من خودش شیره و میدونه چیکار کنه که نیفته.
طاهره سر جایش نشست و با خنده گفت:«کی بشه سارای تو؟ آسمون پاره شده و فقط یه سارا افتاده پایین!
پیمان هم به دفاع از زنش آمد تا پژمان را شکست دهند.
- این قدر فیس زنت رو نده زن من همه چیزش بهتره؛هم اخلاقش هم دست پختش.برای خودش کدبانوییه.
صوت بدون تصویر پژمان را داشتم.
- دنیا یه طرف سارا هم یه طرف.
آنقدر ازم تعریف میکرد که داشت باورم میشد،دوست داشتن من را با چیزی عوض نمیکند،اما حالا با رفتنش،اشتباهم را به رخم میکشید. بعد از چند روز که خون به دلم کرد، بالاخره زنگ زد و باز هم بدون تصویر بین گریه کردن،نفسی گرفتم و گفتم: چرا بهم زنگ نزدی؟ تو که میدونی همهش استرس دارم و حالم بد میشه. تو که میدونی طاقت نمیآرم.»
به گریهام ادامه دادم.
- الهی فدات بشم.جامون رو عوض کرده بودیم و تلفن نداشتیم.
این حرفها فایدهای نداشت.این چهار روز تا مرز مردن رفته بودم.همان روز آقاجان زنگ زد.فهمیده بود که پژمان رفته است.ایمان بالأخره بهشان گفته بود.بعد از آن به خانهمان برگشتم و آقاجان و مرتضی شبها میآمدند پیشم.
هر شب مقابلتقویم سال نودوچهار روی دیوار آشپزخانه میایستادم و روی روزهای رفته را با خودکار ضربدر میزدم.روز موعود را هم با کشیدن یک قلب قرمز نشانه کرده بودم.
****
خیلی دلم تنگ شده بود،اما هر چه صبر میکردیم از عملیات خبری نمیشد.چهل روزی گذشته بود که اعلام کردند هر کس میخواهد برگردد،بیاید اسم بنویسد.من هم همین کار را کردم.دیگر فقط ذهنم به برگشتن فکر میکرد.قرار بود شب برویم فرودگاه حلب و بعد هم پرواز.سوار موتور شدم تا
بروم قسمت ادوات،از بچهها خداحافظی کنم.بیرون ساختمان دور آتش نشسته بودند.
- سلاااام،سلااااام سلام.
به کمر و شانه و بازوی هر کدامشان مشتی زدم و رد شدم.
- وای،ای پژمانو هر چی نیگا میکنی تو حرکته.
یی ثانیه هم آروم نمیگیره یی جا بیشینه.
داشتم به حرص و جوش خوردن بهرام می.خندیدم که حاجی با یک چوب باریک،آتش بیحال توی پیت روغنی را هم زد.
- این هم نفسای آخرشه.
نگاهی به اطراف انداختم.کنار ساختمان روبهرویی یک چیزهای قهوهای رنگی دیده میشد.راه که افتادم صدای بهرام درآمد.
- نیگاش کن،بازم رفت.
به ساختمان چند طبقه نزدیک شدم. چند تا تیکه چوب را که کنار دیوار افتاده بود برداشتم و به طرف بچهها برگشتم.
- نه خوشم اومد،به ای میگن آچار فرانسه! دستت درست.
بهرام بود که از حرف قبلیاش پشیمان شده بود و حالا داشت تشویقم میکرد.چوبها را ریختم توی پیت روغنی و کنارشان نشستم.بهرام از گرمای آتش تازه،خوشحال شده بود. اما اخمهای حاجی توی هم رفته بود. رو به صورت گرد و سفید و تپلش لبخندی زدم تا تغییر حالت دهد.
- پژمان اینجا هر کی به وظیفهای داره وباید طبق وظیفهاش کار کنه.تو عملیات هم هر کی باید فقط کار خودش رو انجام بده.
انگشت گوشتالود سبابهاش را تکان داد که خط ونشان بکشد.
- نبینم تو عملیات هر چیزی کم اومد، تو پاشی بری دنبالش!
دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم: «تو فقطخوف نکن؛ من امشب رفتنیام.»
دستانش را رو به آسمان گرفت و خدا را شکر کرد.
- ترس جون تو رو بیشتر از جون خودم داشتم؛از بس به قول بهرام آروم نمیگیری.
تا وقت اذان مغرب پیش بچهها بودم و بعد برگشتم ساختمان خودمان.نماز را خواندیم و سریع وسایل را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم.هنوز به فرودگاه نرسیده بودیم که خش خش بیسیم بلند شد.
- تو فرودگاه درگیری شده،برگردین. هواپیما امشب پرواز نمیکنه..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
آرامش آسمانِ شب
سهم قلبتان
و خداوند روشنی
تمام لحظه هايتان باشد
در این ساعات پایانی شب
آرزو دارم
غیر ازخدا محتاج کسی نشوید.🙃
شبتون پرنور..التماس دعا✨
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
یلدا به شرط مهربونی🍉
🔹امسال هم مثل سالهای گذشته حال خوب یلدارو با نیازمندان قسمت کنیم.
🔻در صورت توان لباس گرم نو و یا در حد نو تهیه کنید و به دست ما برسونید که بتونیم توسط شما لبخندی روی لب این عزیزان بکاریم و زمستون سرد پیش رو پشت سر گذاشته شه براشون.
🔺به همراه بسته های یلدایی تقدیمشون میشه.
🔹منتظر کمک های سبزتون هستیم🌹
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
یلدا به شرط مهربونی🍉
🔹امسال هم مثل سالهای گذشته حال خوب یلدارو با نیازمندان قسمت کنیم.
🔻پذیرای نذورات نقدی و غیرنقدی شما هستیم.
#برای_خدا
#برای_مردم
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۵۲۷۳۴۶۶
به نام: گروه فرهنگی جهادی میثاق
🔹منتظر کمک های سبزتون هستیم🌹
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
این یک روز جدید زیبا است، اجازه نده که انرژی منفی وارد ذهن تو شود. مثبت باش و همه چیز خوب خواهد بود.
صبح پاییزی خوبی داشته باشید🌹🎆
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
حال و هوای این روزهای بهشت🤍🍃
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 شماره ۳ منبع:فیلم ایستاده در غبار🎬 ❓سوالات: ۱.حاج احمد متوسلیان برای چه امری
سلام به همه میثاقی های عزیز🌸
از بین پاسخ های درست مسابقه شماره ۳ میثاق به قید قرعه
خانم زهرا دهستانی از ابرکوه
برنده مسابقه جایزه رو دریافت کردن
مسابقه این هفته👇
💚مسابقه هفتگی میثاق💚
شماره ۴
منبع:کتاب شهید مصطفی چمران📚
❗️کتاب شهید مصطفی چمران نوشته سید مصطفی حسینی رو میتونید با لینک زیر به صورت رایگان از اپلیکیشن کتابراه دریافت کنین:
https://www.ketabrah.ir/go/b36316/accountid
سوالات:
۱.شهید چمران سخت ترین دوره های چریکی را در کدام کشور آموختند؟
۱.مصر
۲.لبنان
۳.ایران
۲.پل زدن روی رودخانه کرخه در جریان کدام اقدام شهید چمران انجام شد؟
۱.فتح دهلاویه
۲.جلوگیری از سقوط پاوه
۳.ایجاد واحد مهندسی فعال
۳.علت قطع بورس تحصیلی شهید چمران چه بود؟
۱.پایه ریزی انجمن اسلامی در آمریکا
۲.فعالیت در انجمن دانشجویان ایرانی در آمریکا
۳.الف و ب
نحوه ارسال پاسخ:
پاسخ های خودتون رو به همراه نام و نام خانوادگی از طریق آیدی @mosabeghe_misagh ارسال کنین🌸
چند تا نکته:
❗️فقط پاسخ هایی که به آیدی مسابقه @mosabeghe_misagh ارسال کنید بررسی میشه.
لطفا به آیدی ادمین کانال ارسال نکنین🌸
❗️به هر سوال فقط یک پاسخ بدین
❗️فقط یک دفعه پاسخ هارو ارسال کنین
مهلت ارسال پاسخ: تا ساعت ۱۲ شب روز پنجشنبه ۲ آذر
از بین کسانی که سه سوال رو درست پاسخ بدن به قید قرعه بسته اینترنت یکماهه تقدیم میشه😍🌸
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامحُسینمن❤️!
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلوپنجم دست
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلوششم
از زبان همسر شهید..
چهل و دو روز از رفتنش میگذشت و طبق گفته خودش سه روز و نصفهای دیگر را باید منتظر میماندم.انگشت اشارهام را روی روز دوشنبه گذاشتم. یکییکی خانهها را رد کردم تا به روز جمعه شانزدهم بهمن رسیدم.هر چه میگذشت،تحملش سختتر میشد.از شنبه که گفته بود عملیات داریم و مشخص نیست کی بتوانم زنگ بزنم، آرام و قرار نداشتم.
با ناامیدی نگاهم را از تقویم گرفتم و به سالن آمدم.مرتضی و آقاجان پتو را کشیده بودند روی خودشان و کنار بخاری خوابشان برده بود.به سمت پنجره سالن رفتم.یکی از قابهای پژمان را از جلوی پنجره برداشتم.رویش دست کشیدم و نوشتههای زیر شیشه را با نگاه سريع رد کردم.
[..محمد کاظم توفیقی از کازرون..مسابقات موتور کراس قهرمانی استان در سال ۱۳۸۶..مقام اول کلاس ۸۰ cc..]
قاب را سر جایش گذاشتم و به قاب دیگری که مقابل پنجره بود زل زدم.
[..کسب مقام اول در رشته موتور کراس کلاس۲۵۰ cc..در سطح شهرستان کازرون..]
به کاپهایی که گوشه دیگر پنجره بود،دست کشیدم. همهشان مثل دل من خاک گرفته بودند. با دیدن لوحهای افتخارات پژمان،ذهنم به روز بیست و دو بهمن برگشت.بعد از راهپیمایی،بین جمعیت ایستاده بودم و چشمم به قسمت وسط زمین خاکی دوخته شده بود.مقابل حلقه آتش،ده تا موتور کنار هم ردیف کرده بودند.پژمان هم چند متر آن طرفتر از حلقه آتش روی موتورش با کلاه کاسکت نشسته بود. با اینکه به مهارتش ایمان داشتم،اما با دیدن این صحنه ترسی به جانم افتاده بود.پژمان موتورش را روشن کرد و با بلند شدن سوت مربی که کنار زمین ایستاده بود،گازش را گرفت.از حلقه آتش رد شد و به همراه بلند شدن صدای سوت و کف و هورا،لاستیکهای موتورش به هوا رفت.
- وااای!
کم مانده بود جیغ بزنم.دو ثانیه هم نگذشت که از روی ده تا موتور پرید و لاستیکهایش به زمین رسید،اما نفس من رفته بود!
تا کلاهش را برداشت و لبخندش را رو به جمعیت دیدم،دستانم را بردم بالا و با تمام انرژیام برایش دست زدم.
با شنیدن صدای خروپف،نگاهم را از پنجره و ذهنم را از گذشته گرفتم. نگاهی به خواب مرتضی و آقاجان انداختم و به اتاق برگشتم.تا روی تخت دراز کشیدم،جای خالی پژمان توی نگاه خیسم نشست.گریه عمل واجب قبل از خواب هر شبم شدهبود.
فشار آمدن به چشمهایم،پلکهایم دیگر باز نشدند.اطرافم تاریک شد. انگار توی خلایی بین زمین و آسمان گیر افتاده بودم.چیزی را نمیدیدم جز یک قفس که روبهرویم بود.سه تا کبوتر داخلش ایستاده بودند.یکیشان سفید و آن دو تا خاکستری بود.در یک لحظه،سه کبوتر بالهایشان را باز کردند و توی قفس چرخی زدند و پریدند بیرون.با آزاد شدن آنها،یکدفعه دلم گرفت.نفسم بالا نمیآمد. دستم را روی گلویم فشار میدادم که از خواب پریدم.نفسنفس میزدم.پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم.عرق پیشانیام را با دست پاک کردم.بلند شدم و دستم را به دیوار گرفتم و به آشپزخانه رفتم. شیر آب را باز کردم و یک مشت آب به صورتم پاشیدم.
تعبیر خوابم چه بود؟قلبم تند میزد. خوابیدم تا کمی از فکر و خیالات بیرون بیایم،اما بدترم کرد.دیگر جرئت خوابیدن هم نداشتموضویی گرفتم و به اتاق برگشتم.تلفن همراهم را از روی پاتختی برداشتم.قسمت گالری را زدم.عکس های الکی را کنار کشیدم تا به پژمان رسیدم.توی برفها با دمپایی روی دو تا پایش نشسته و دستهایش را زیر چانهاش گذاشته و میخندید. انگار عکسها تلنگری بود تا خاطرات توی ذهنم را نقاشی کند.از روزی شروع کرد که چادر مشکیام را به سر انداختم و با اخم به سمت در ورودی خانه رفتم.
- تو اصلاً دوست نداری با من بیای خرید.هر موقع میخوام برم یه بهونه میاری.
پشت سرم آمد ودستم را گرفت و با ناراحتی روبرویم ایستاد.
- عزیزم، خب این چه حرفیه؟ مشکل از خودمه.
چه مشکلی؟منتظر شنیدن دلیلش ماندم
- سختمه بخوام بیام تو بازار،با اون وضع حجاب!
سرم را پایین انداختم و به روزهایی فکر کردم که با اصرار من همراهم میآمد.ابروهایش توی هم بود و مدام می گفت زود باش و نمیگذاشت خریدم را درست انجام دهم.
گاهی هم برای خرید بعضی چیزها،من همراهش نمیرفتم.یک روز برای خرید مرغ از کشتارگاه با ماشین پریسا رفته بودند.وقتی برگشتند،کاری برای پژمان پیش آمد و دوباره از خانه رفت بیرون.توی آشپزخانه شربتی برای پریسا درست کردم و به دستش دادم.
- راستی سارا،مرغها رو بشمار؛یه موقع با مرغهای ما قاطی نشده باشه.
پای ظرفشویی آمدم و مرغهایی را که توی پلاستیک بزرگی چپانده شده بود شمردم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایمآدرم❤️🩹(((:
فقط چندـروزتادهـہاولفاطمیہ:)🖤!'
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلوششم از ز
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلوهفتم
کنار موتورش ایستاده بود.منتظر یک نقاشی دیگر توی ذهنم شدم.یادم آمد؛ ساعت یازده شب بود که گوشیاش زنگ خورد.
- سلام مسعود خان چیشده؟ باشه الآن خودم رو میرسونم.
با تعجب بهش زل زدم.
- سارا، موتور مسعود تو خیابون خراب شده.زنش هم همراهشه.تو تنهایی تو خونه..
قبل از اینکه آسمان ریسمان ببافد گفتم:«پاشو برو. من نمیترسم.»
همینطور که قربان صدقهام میرفت بلند شد و راه افتاد.
توی عکس بعدی،مشغول کمک کردن به من بود. پای کابینت ایستاده بود. پارچه خیسی توی دستش بود و داشت گردگیری میکرد.من روی زمین نشسته بودم و با چاقو به جان خیارها افتاده تا سالاد درست کنم.نگاهی به دستمال کشیدنش کردم و گفتم:
«برای خودت کدآقایی شدی ها!»
به خودش تکانی داد و با صدای نازک خندید.کارش که تمام شد،مقابلم نشست.
- سارا دیروز یکی از دوستام رو دیدم. یه حرفی زد که اعصابم ریخت به هم.
گوجهای برداشتم و از وسط نصفش کردم.
- پول لازم بود و به هر دری میزد،جور نمیشد.که دیگه آخر تصمیم گرفت نزول بگیره.
ابروهایم را بالا بردم و به صورت غمگینش زل زدم.
- من حاضرم همه رو بفروشم تا نکبت تو زندگیش نیاد.فقط محتاج یه میلیون و خوردهایه.
خودمان هم بینیاز از این پول نبودیم و همین حدود فقط پسانداز داشتیم. با تأیید من برای قرض دادن،سریع بلند شد و شماره دوستش را گرفت تا شاهد بدبختیاش نشود.
از عکسها بیرون آمدم و سجادهام را پهن کردم.
حال عجیبی داشتم.دو رکعتی نماز خواندم و چند صفحهای هم قرآن که اذان گفته شد.میخواستم به سفارش پژمان عمل کنم و برای گرفتگی دلم به بهشت زهرا(س) بروم.هوا که روشن شد با آقاجان و مرتضی صبحانه خوردیم.آنها به سر کارشان رفتند و من هم آماده شدم و بیرون زدم.
به قطعه یک بهشت زهرا(س) رفتم. سر قبر عمویش نشستم.دستکشم را درآوردم و دستم را روی قبر کشیدم. جای پژمان کنارم خالی بود که خاک قبر را به محاسنش بکشد یا از آینده حرف بزند.
- وضع مالیمون که بهتر شد،میخوام کنکور بدم که ایشالله بچهدار شدیم، روش بشه بگه بابام چقدر درس خونده.
من هم ذوق زده همینجور نگاهش میکردم.
- اون موقع نباید از دست هر کی غذا بخوریا! باید هم یه جوری تربیتش کنیم که عاشق حضرت زهرا(س) و بچههاش بشه.
فردا روز جمعه بود با خودم گفتم ایکاش پژمان بود و مثل خیلی از جمعهها بعد از بهشت زهرا(س) به کوه طاقان میرفتیم و آن بالا آش میخوردیم.
یکی از جمعهها که به کوه رفتیم،یک روز قبل از محرم بود.با پژمان پرچم به دست از تختهسنگهای بزرگ دست نخورده رد شدیم و بعد از نیمساعت به قسمتی از کوه که حالت مسطحی داشت رسیدیم.
دورش را سنگ چیده بودند برای گروههایی که میآمدند آنجا و ورزش میکردند.پژمان وسط میدان نشست و با دست و چوب، قسمت کوچکی را گود کرد.چوب پرچم را داخلش جا داد و با سنگ دورش را گرفت تا محکم بایستد.نسیم نازک صبحگاهی،پرچم سبز با رنگ آمیزی زرد و قرمز«یا حسین»را آرام تکان میداد.
- به نیت محرّم نصبش کردیم و ایشالله اربعین درش میاریم.
باد سرد و صدای برخورد برگهای نارنجستان به هم،صدای پژمان را ازم گرفت و از فکر و خیالات بیرونم آورد. شالگردن را روی صورتم کشیدم.برای درددل آمده بودم،ولی اشکهایم قبل از آن رازم را فاش کرد.
با دستان سردم،اشکهایم را پاک کردم تا عکس عمو را واضح ببینم.
- اصلاً دلم آروم نیس.پژمان رو صحیح و سالم از شما میخوام.
سهماه پیش انگار سه روز پیش بود که همینجا روی قبر کیک را بینمان گذاشتیم.با خامه روی کیک نوشته شده بود سالگرد ازدواجتان مبارک و زیرش هم به انگلیسی حرف پی و اس نقش بسته بود.سه سال از عقدمان میگذشت.پژمان دستش را داخل جیبش برد وگفت:«چشمات رو ببند.»
من هم از خدا خواسته سریع پلکهایم را انداختم صدای خش خش میآمد.
- حالا باز کن.
توی دستش،جعبه شیشههای کوچکی بود.داخلش هم بین پرها یک حلقه طلا جاسازی شده بود.با انگشت سبابه و شستم به آرامی بیرونش آوردم.
برای عقدمان نتوانسته بودیم حلقه طلا بخریم حلقه نقرهام را از دست چپم درآوردم و طلا را به جایش پوشیدم.دستم را جلوی پژمان گرفتم. ازش توقعی نداشتم،اما او اگر داشت، از چیزی دریغ نمیکرد.
دستانش را که زیر چانهاش گذاشته و به من خیره شده بود پایین آوردم و فشردم.
- ممنون گلم،چرا خودت رو به زحمت انداختی؟
- موقع عقد که شرمندهت شدم.حالا که وضعم بهتر شده باید از خجالتت در میاومدم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
آقایاباعبــداللّٰــہ
- قَريبٌمِنالقلبِ؛
بہقلبمنزدیڪیحتۍ
اگرمنایرانباشموتوعراق..🙃♥️!"
#امام_حسین_جان
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 شماره ۴ منبع:کتاب شهید مصطفی چمران📚 ❗️کتاب شهید مصطفی چمران نوشته سید مصطفی ح
❗️فرصت ارسال پاسخ مسابقه این هفته فقط تا ساعت ۱۲ شب فردا هست❗️
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلوهفتم کنا
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلوهشتم
از کنار قبر بلند شدم.قدم زنان از نارنجستان گذشتم و به قطعه سه رفتم.این قسمت چون سقف داشت، باد کمتری صورتم را اذیت میکرد.
توی یک ردیف حدود پانزده قبر شهید بود و بقیهاش فضای خالی.کف قطعه کنار مزار شهدا،سرامیک کاری شده بود،اما قسمت فضای خالی،سیمانی بود.یک متر زیر پای اولین قبر نشستم. کتاب دعایم را از کیفم بیرون آوردم. زیارت عاشورا و سوره یاسین را خواندم.پژمان سفارش خوبی کرده بود.آرام که شدم کتاب را توی کیفم گذاشتم.گوشیام را بیرون آوردم و هندزفری را بهش وصل کردم.روضه حضرت زهرا(س) را آوردم.اینجوری آرام میشدم احساس بیکسی نمیکردم و دلتنگیام کم رنگتر میشد.روضه که تمام شد، هندزفری را کشیدم و میخواستم توی کیفم بگذارمش که زنگ خورد.
- کجایی؟ چند بار زنگ زدم؛ چرا جواب نمیدی؟!
یادم رفته بود گوشیام را از روی بیصدا بردارم.
- بهشت زهرام. بیا دنبالم.
بلند شدم کمی خم شدم و چادرم را تکاندم.ناخودآگاه نگاهم روی همان جایی که ایستاده بودم ایستاد.با خودم گفتم ما که دیگر شهیدی نداریم.
یعنی قرار است دوباره ایران جنگ شود و شهید بیاورند و اینجا دفن کنند؟یعنی چه کسی قرار است اینجا بخوابد؟به ردیف قبرها نگاهی کردم و به راه افتادم.
از بهشت زهرا(س) که خارج شدم، پدرام هم کمی بعد رسید.سوار ماشینش شدم.دوست داشتم خوابم را برای یک نفر تعریف کنم تا همدردم شود.دلشوره داشت بیطاقتم میکرد.
- یه چیزی بهت میگم؛ توروخدا به هیچکس نگو.نگاهی از تعجب بهم کرد و دوباره سرش را برگرداند.خوابم را برایش تعریف کردم.یکدفعه دیدم دارد با پشت دست اشکهایش را پاک میکند.
با حرفم حال او را هم خراب کردهبودم. از گفتن خواب داشتم پشیمان میشدم که گفت:«عزیزی، آروم باش ایشالله هر چی خیره همون میشه.»
****
پرواز نکردن هواپیما خیر بود و من خبر نداشتم.
- پژمان،با پرواز امشب میری دیگه؟
علی بازیار داشت با خیال راحت این سؤال را میپرسید.
- عملیات قراره بشه؛ کجا پاشم برم؟!
جلوی ساختمان ایستاده بودیم که تویوتای آماد آمد.راننده پیاده شد تا بسته های ناهار را خالی کند.سلامی کردم و کنارش ایستادم.
- هر کی جای تو بود،بلند میشد راحت میرفت ایران.مگه دیوونه شدی؟
دستم را دراز کردم تا بسته غذایی را از راننده بگیرم و ببرم توی ساختمان. با دست دیگرم،لپ گوشتی علی را کشیدم وگفتم:«من رانندتم، میخوام باهات باشم.»
لبخندی موفقیت آمیز برای علی زدم و بسته را بردم توی ساختمان.کار پخش غذا که تمام شد باید کم کم آماده میشدیم برای رفتن.وسایلم را ریختم توی کوله پشتی و از ساختمان زدم بیرون.
بوی عملیات،همه را سر حال کرده بود.بچهها گروه گروه سوار تویوتاها میشدند.من و رضا صالحی،فرمانده گروهان ۳ هم با موتور به طرف روستای حردتنین رفتیم.بچههای قم دیروز اینجا را از تروریستها پس گرفته بودند.فاصلهمان با دشمن،حدود سیصد متر بود و به خاطر احتمال حمله مجددشان،در حال آماده باش کامل بودیم.داشتیم توی خانههای مخروبه مستقر میشدیم که موتورهایی به سمتمان آمدند.سرنشینانشان لباس شخصی به تن داشتند.نزدیک که شدند بیشتر نگاهمان روی موتورهایشان قفل شد. برچسب.های رنگی که به فرمان و چراغشان چسبانده بودند،همینجور توی هوا میچرخید.رو به علی کردم و پرسیدم:«اینا کیان؟»
- اهالی شهرای نُبل و الزهران.بیچارهها بعد چهار سال از محاصره دراومدن.
این دو شهر را بچهها چند روز پیش آزاد کرده بودند،ولی تثبیتش نیاز به آزادسازی رتیان داشت.
سه روز بود که گروههای مختلفی از فاطمیون،زینبیون و حزب الله و بقیه کشورها برای آزادسازی رتیان رفته بودند،ولی هنوز درگیری ادامه داشت النصره با مقاومت ایستاده بود. موتورها همینطور که از کنارمان رد میشدند،با خوشحالی دست تکان میدادند.
- شكراً سيدي، شكراً!
با خودم گفتم من یک هفته توی بیمارستان را نتوانستم تحمل کنم.اینها که چهارسال توی محاصره بودند چه کشیدند!
آن شب هر سه ساعت،پستها عوض میشد و اگر کسی وقت گیر میآورد ساعتی هم چشمهایش را روی هم میگذاشت.قرار شد با شروع تاریکی هوا،اول من پست بدهم و بعد علی و بعد هم رضا صالحی.هر دویشان چند سالی از من بزرگتر بودند.
بهشان غبطه میخوردم و میگفتم کاش من هم پاسدار بودم.سه تا کنسرو که به عنوان شام داده بودند،خوردیم و من از خانه زدم بیرون.روی تخته سنگی نشستم و اطراف را پاییدم.از سوز سرما بینیام دچار آبریزش شد.آتش هم نمیشد روشن کرد..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
بسمه الله الرحمن الرحیم
▫️همایش دختران حاج قاسم در روزجمعه مورخ ۱۴۰۲\۹\۳ ساعت ۹ صبح برگزار میگردد
▫️مکان " روبه روی مسجد جامع
▫️منتظر قدومتان هستیم
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
Mehdi Rasooli - Madare Ghamkhar.mp3
3.99M
دلم از این میسوزه تو مدینه یکی نمیگه چه غصه ای داری....
#مداحی
#مهدی_رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه همه ولم کنن امام رضا رو
دارم...❤️🩹🌙
#امام_رضا🕊
#مشهد🕌
#دلتنگی🫀
اللّهُمَّ الرزُقنا حَرَم💚
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
یلدا به شرط مهربونی🍉
🔹امسال هم مثل سالهای گذشته حال خوب یلدارو با نیازمندان قسمت کنیم.
🔻پذیرای نذورات نقدی و غیرنقدی شما هستیم.
#برای_خدا
#برای_مردم
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۵۲۷۳۴۶۶
به نام: گروه فرهنگی جهادی میثاق
🔹منتظر کمک های سبزتون هستیم🌹
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
یلدا به شرط مهربونی🍉
🔹امسال هم مثل سالهای گذشته حال خوب یلدارو با نیازمندان قسمت کنیم.
🔻در صورت توان لباس گرم نو و یا در حد نو تهیه کنید و به دست ما برسونید که بتونیم توسط شما لبخندی روی لب این عزیزان بکاریم و زمستون سرد پیش رو پشت سر گذاشته شه براشون.
🔺به همراه بسته های یلدایی تقدیمشون میشه.
🔹منتظر کمک های سبزتون هستیم🌹
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
48.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گریه داره"
خدا این لحظه رو واسه هیچ کسی نیاره!
# امام حسین من 🖤
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
توصیه های حاج قاسم به عزاداران حضرت زهرا(س)
عشق و ارادت ویژه ای که سردار رشید اسلام، شهید حاج قاسم سلیمانی به بزرگ بانوی اسلام حضرت صدیقه کبری(س) داشت، باعث شده بود که این شهید عزیز منزل شخصی خود در کرمان را به بیت الزهرا(س) تبدیل کرده و آن را وقف عزاداری و ترویج سیره حضرت زهرا سلام الله علیها نمایند.
سردار سرافراز اسلام سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی تاکید زیادی به برگزاری جلسات عزاداری حضرت فاطمه(س) داشت به طوری که منزل شخصی خود در کرمان را وقف عزاداری و ترویج سیره و...آن حضرت کرده بود. این سردار بزرگ جهان اسلام برای برگزاری جلسات اهل بیت(ع) اهتمام ویژه ای داشت به طوری که شخصا در این جلسات حضور پیدا می کرد، مقابل درب ورودی بیت الزهرا(س) می ایستاد، به عزاداران خوش آمد می گفت و...
توصیه های صمیمی و پدرانه حاج قاسم در باب آداب حضور عزاداران در جلسات عزاداری از زبان این شهید بزرگوار شنیدنی است.
هنوز صدای حاج قاسم در مراسم فاطمیه سال گذشته در کرمان و در بیت الزهرا(س) در گوشم است، حاجی شروع به سخنرانی کرد ناخودآگاه صدایش را ضبط کردم، هر چند وقت یکبار گوش می دادم و این روزها که نیست هر روز.حاج قاسم در توصیه به عزاداران فاطمی در بیت الزهرا(س) کرمان این گونه گفت: مجلس حضرت زهرا(س) جای عمه چطوره؟ عمو چطوره؟ همسایه چکار کرده؟ چی چی خریدی؟ نیست.
مجلس حضرت زهرا(س) است.
باید به آن دقت کرد، باید احترام کرد، باید توجه کرد؛ همان جا که نشستی.
همه اصرار من در برگزاری این مجلس این است که مجلس عبادت و عبودیت باشد.
به همین دلیل باید به نماز اول وقت در این جلسات توجه شود، به همه موضوعاتی که در آن گفته می شود توجه شود.
من حریصم.
من آنجا می نشینم و گوش می دهم.
اینجا نشستید ذکری بگویید، همان طور که نشستید و آرام آرام گوش می دهید ذکری را نذر کنید؛ برای یک چیزی، برای گرفتاری خودتان.
اما حرف هایی که مربوط به جلسه عزادار حضرت زهرا(س) نیست، مربوط به مجلس و جلسه عبادت نیست، نباید در این جلسه گفته شود. بگذارید برای وقت دیگری.
از این جلسه که بیرون رفتید وقت فراوان است، تماس بگیرید با همدیگر صحبت کنید، حرف بزنید، احوال پرسی کنید. هم مستحب است هم لازم و ضروری.
اما نه در این جلسه.
این جلسه، جلسه گوش دادن است.
این جلسه، جلسه توجه کردن، تفکر کردن و ذکر گفتن است🖤
__________________________________________________
#حاج_قاسم #حضرت_زهرا #ایام_فاطمیه #عزاداری #گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄