گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیودوم - سا
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیوسوم
بعد از چندماه و در دل بهار
سال ۹۴ که پولمان به حد اجاره خانه رسید،قرار شد به دنبال آپارتمان نقلیای بگردیم.من روزها سرکار بودم و نمیرسیدم به این بنگاه و آن بنگاه سر بزنم.سارا با دختر عمهام پریسا که پای ثابت مشورتمان بود،به این در و آن در زدند.بالاخره بعد از چند روز گشتن،یک واحد آپارتمان نقلی،طبقه همکف توی چهلوپنج متری باهنر روبهروی آرایشگاه پریسا پیدا کردند. وسایل را بار زدیم و زندگیمستقلمان را شروع کردیم.
****
تا صحبتم با رفیقم توی کلانتری تمام شد و گوشی را قطع کردم،سریع شماره آقایشاملی را گرفتم.باید تا دیر نشده خودمان را زودتر به بالاده میرساندیم.
- آماده شو بریم بالاده.امروز یارو میخواد بره کلانتری؛ تله براش گذاشتم.
خودم هم لباس پوشیدم.سوار پرایدی که تازه خریده بودم شدم و از خانه زدم بیرون.یک ماه پیش بود که آقایشاملی قضیه را برایم گفت.رفتهبودیم با هم بیرون و توی ساندویچی نشسته بودیم.همینطور که به ساندویچم گاز میزدم،او هم درددلش باز شد.
- چندماه پیش واسطه شدم برای یهنفر که وام بگیره.یکی از آشناها بهخاطر من شد ضامنش.حالا فهمیدم که هیچ کدوم از قسطاش رو نداده.هرچی هم زنگ میزنم،میگه به مشکل برخوردم.
- خب چرا زودتر بهم نگفتی؟گرویی ازش داری؟
دست برد توی جیب عبای طوسی رنگش و یک برگه چک درآورد.
- این رو ازش دارم.
چک را گرفتم و گفتم:«برات زندهش میکنم.»
از آن به بعد گانگستربازی شروع شد.یکبار یک سرباز از کلانتری برداشتیم و رفتیم محل کارش.مغازه آهنگری داشت.تا سرباز را دید شروع کرد به التماس کردن.زدم به شانهاش و گفتم:«آقا راه نداره؛باید همین حالا پول رو بدی.»
دستی به لباس کارش کشید و فاز مظلومنمایی برداشت.
- لااقل بریم خونه لباسم رو عوض کنم.اگه رفتیم کلانتری با همین لباس کار باید برم بازداشگاه.
تا آمدم نُچی بگویم،سرباز خودش را انداخت وسط؛
- بابا این که نمیتونه فرار کنه. خودم حواسم بهش هس.
با ضمانت سرباز رفتیم در خانهاش،ولی هر چه صبر کردیم نیامد بیرون.دوباره زنگ در را زدیم و رفتیم تو.دیدیم که جا خیس است و بچه نیست.مثل ماهی از توی دستمان لیز میخورد. ماهم دیگر حکم جلبش را از دادگاه گرفتیم،اما باز کلانتری محل، تحویلش نمیداد.به رفیقم توی کلانتری سپردم که راپورتش را بدهد و هر اتفاقی افتاد خبرم کند،تا اینکه زنگ زد و گفت: «قراره امروز برای رنگ کردن دیوارا بیاد اینجا.»
آقایشاملی را سوار کردم و بعد از نیمساعت رسیدیم بالاده.ماشینم را با فاصله از کلانتری زیر درختی پارک کردم.پیاده شدیم و آهسته رفتیم داخل.میدانستم دارد اتاق آقای رئیس را رنگ میکند.همان دم در اتاق،بعد از سلام،حکم جلب را از جیبم بیرون آوردم و رو به رئیس گرفتم.
رئيس بلند شد و آهنگر هم با تعجب بُرس رنگآمیزیاش را توی سطل انداخت.
- توروخدا بهم وقت بدین.الآن ندارم. زندگیم به مویی بنده.جون بچت،یهماه دیگه پسش میدم.
رئیس جلو آمد و مقابلمان ایستاد.
- من ضامنش میشم.دوماه دیگه پولش رو پس میده. اصلاً نداد هم خودم میدم.
نگاه حق به جانب آقایشاملی داشت به سمت دلسوزی میرفت و لبش میخواست به حرف باز شود که گوشه عبایش را کشیدم.
- اینا کارشونه برای اینکه پول مردم رو ندن،همهش ساز گدایی میزنن.
رو به رئیس کردم و قاطعانه گفتم:«یا همین حالا پول رو میده یا میره زندون.»
باز هم نالید:«خب،این کف دست؛بیا بکن!زندون که برای شما پول نمیشه.»
کوتاه نیامدم و بردنش بازداشتگاهبا آقایشاملی آمدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
- باید صبر کنیم که ببرنش زندون. شاید بازم فرار کرد.
آفتاب داشت به وسط آسمان میرسید که دست بسته از کلانتری آوردنش بیرون.چندتا از آشناهایش هم دورش را گرفته بودند.سریع خودمان را بهش رساندیم.در را که باز کردند تا سوار ماشین شود،نگاهی به من و آقایشاملی انداخت و ناامیدانه گفت: «باشه پول رو میدم.با داداشم برین براتون کارت به کارت میکنه.»
با برادرش رفتیم عابر بانک و ۱۲ میلیون به حسابم ریخت و برگشتیم کلانتری. رضایتنامه را امضا کردیم و زدیم بیرون.با سرعت گرفتنم،صدای اعتراض آقایشاملی هی کوتاه و بلند میشد.
- پژمان آخر با این رانندگیت به کشتنمون میدی.
جاده پر از گردنه و مارپیچی بود، ولی نمیتوانستم آهسته بروم.
- مگه ندیدی فامیلش رو جمع کرده بود؛شاید بیان دنبالمون!
- بابا،پول رو بگیرن بهتر از اینه که بمیریم.
- تو کاریت نباشه.هیچیمون نمیشه.
همیشه شور رانندگی من را میزد..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨