پایان فعالیت❗️
هر وقت بعد از گناه ، خدا انقدر زنده
نگهت داشت که وضو بگیری و وایستی
جلوشو نماز بخونی ؛ یعنی پذیرفتت.
پس خدا رو بخاطر این لیاقت شکر کن!🙃✨
شبتون در پناه خدا..التماس دعا💛
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
۱۴ آبان ۱۴۰۲
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 سلام به همه میثاقی های عزیز حواستون رو جمع کانال کنین که از این به بعد هر هفته
سلام به همه میثاقی های عزیز🌸
مسابقه شماره ۱ میثاق به اتمام رسید و از بین پاسخ های درست به قید قرعه
خانم نازنین زهرا قراباغی
برنده مسابقه جایزه رو دریافت کردن
بریم سراغ مسابقه شماره ۲👇
۱۵ آبان ۱۴۰۲
💚مسابقه هفتگی میثاق💚
شماره ۲
منبع:کتاب آهوی بهشتی📚
❗️کتاب آهوی بهشتی نوشته محمدحسین صادقی رو میتونید با لینک زیر به صورت رایگان از اپلیکیشن کتابراه دریافت کنین:
https://www.ketabrah.ir/go/b23919
سوالات:
۱.شهید سید محمود بهارلو در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟
۱.مرصاد
۲.والفجر ۱
۳.والفجر ۲
۲.آهو انسان ها را به چه شکل میدید؟
۱.لکه های سیاه و تکه های نور
۲.شیاطین و فرشتگان
۳.پرندگان بهشتی و درندگان
۳.چه کسی روی آهو نام شنگل را گذاشت؟
۱.سید محمود
۲.مادر آهو
۳.پدربزرگ آهو
نحوه ارسال پاسخ:
پاسخ های خودتون رو به همراه نام و نام خانوادگی از طریق آیدی @mosabeghe_misagh ارسال کنین🌸
چند تا نکته:
❗️به هر سوال فقط یک پاسخ بدین
❗️فقط یک دفعه پاسخ هارو ارسال کنین
مهلت ارسال پاسخ: تا ساعت ۱۲ شب روز پنجشنبه ۱۸ آبان
از بین کسانی که سه سوال رو درست پاسخ بدن به قید قرعه بسته اینترنت یکماهه تقدیم میشه😍🌸
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
۱۵ آبان ۱۴۰۲
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
💚مسابقه هفتگی میثاق💚 شماره ۲ منبع:کتاب آهوی بهشتی📚 ❗️کتاب آهوی بهشتی نوشته محمدحسین صادقی رو میتو
❗️دقت داشته باشین فقط پاسخ هایی که به آیدی مسابقه @mosabeghe_misagh ارسال کنید بررسی میشه.
لطفا به آیدی ادمین کانال ارسال نکنین🌸
۱۵ آبان ۱۴۰۲
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیویکم - خ
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیودوم
- سارا یه لیوان آب بیار
صبح بود و هر کدام از اهالی خانه به سر کار خودشان رفته بودند و فقط سارا مانده بود.توی آشپزخانه نمیدانم داشت چیکار میکرد که نمیآمد. صدای ترق توروق ظرفها بلند شدهبود.من تشنهام بود و او داشت ظرف میشست!
دردی که همه بدنم را گرفته بود، آمپرم را برد بالا.
- مگه بهت نمیگم آب بیار؟مگه نمیبینی نمیتونم راه برم؟وگرنه که به تو که نمیگفتم.
- اومدم پژمان.داشتم ظرف میشستم.الان دستکشم رو درمیآرم و میآم.
یکدقیقه بعد سارا با قدمهای تند به طرفم آمد.
مقابلم نشست.زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.لیوان را به دستم داد. بعد از اینکه تا تهش را خوردم، لیوان را به سمتش گرفتم.چقدر احساس ضعف میکردم.
- سارا گشنمه.این آب ادویهای که به خوردم میدین،جاییم رو نمیگیره. نون و پنیر و خیار میخوام.
دستش را به زمین گرفت تا بلند شود. سفارش کردم:«میکس شده هم نمیخوام؛خودت باید بجویی بذاری دهنم.»
ابروهایش توی هم رفت.میدانستم به خاطر غیربهداشتی بودنش دوست ندارد این کار را انجام
دهد،اما من میخواستم طعم غذا را بفهمم.
- الهی قربونت برم.خب میکس شدهش با اینکه من بجوام چهفرقی داره؟
بعد از چند تا عمل،اعصابی برایم نمانده بود و فوری میریختم بههم.درد،کلافهام کردهبود. صدایم را بالاتر بردم تا دیگر مخالفتی نکند.
- همین که گفتم.سارا زود باش.
اگر مامان حریفم میشد، سارا نمیشد. نمیتوانستم سر مامان خیلی داد و بیداد راه بیندازم،ولی چون با سارا راحت بودم،به هر چیزی متوسل میشدم تا به خواستهام برسم.
سارا کنارم سفره پهن کرد و نشست. بوی خیار تازه،اشتهایم را چند برابر کرد.با خوشحالی به لقمه گرفتنش خیره شدم.نگاهی بهم انداخت و توی دهانش گذاشت و شروع به جویدن کرد. بعد از دقیقهای از دهانش بیرون آورد و با دست روی زبانم گذاشت. سریع با ولع قورتش دادم. بعد از خوردن چند لقمه،به خودم آمدم. خیره سارا شدم. توی این مدت چقدر اذیتش کردهبودم. سرم را پایین انداختم و با ملحفه گلگلی رویش بازی کردم.
- سارا! من رو ببخش.اعصابم خرد شده.وضعیتم رو که میبینی؛ خیلی درد دارم.
توی چشمهایم نگاه نکرد و آرام گفت:«میدونم.همه چی رو به حساب همین میذارم.»
بعد از هر بار تشر زدن کارم عذرخواهی کردن شده بود.گاهی هم که هوس پیتزا میکردم،دیگر با سارا کاری نداشتم. گوشیام را برمیداشتم و شماره سید را میگرفتم.
- سید،بیزحمت یه پیتزا بخر،بیار.
سارا با تعجب بهم زل میزد،اما حرفی نمیتوانست بزند.کمی که میگذشت، صدای زنگ در بلند میشد.سارا دکمه آیفون را میزد و به اتاق میرفت. سید داخل میآمد و پیتزا به دست جلویم مینشست.سریع پیتزا را از دستش میقاپیدم.خمیرهایش را جدا و ریزش میکردم و روی زبانم میگذاشتم و قورتش میدادم.
سهماه طول کشید تا توانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم.توی این مدت هم هر چه پول پسانداز داشتم خرج درمانم کرده بودم.
از همان اول با سارا قصد برگزاری مراسم عروسی نداشتیم و تصمیم گرفتیم چند روزی به ماهعسل برویم،اما دیگر آهی در بساطمان نمانده بود.چون از اول قرار بود روی پای خودمان بایستیم،باید زندگی را از نو شروع میکردیم.یکروز که رفتهبودیم خانه مامان سارا،پیشنهادی بهمان داد.
- شما که فعلاً پولی ندارین بخواین جایی رو اجاره کنین. یهسالی هم که از عقدتون میگذره،فعلاً بیاین طبقه بالای ما تا یه پولی بیاد تو دستتون. سارا سیبی را که پوست گرفته بود توی بشقاب گذاشت و به سمتم هل داد.هر چی فکر میکردم تنها راه چارهمان همینبود.سرم را بلند کردم و به سارا نگاه کردم تاعکسالعملش را ببینم.با لبخند سرش را به نشانه تأیید تکان داد.رو به مامانش کردم و گفتم:«من حرفی ندارم، ولی دوست ندارم باعث زحمتتون بشیم.»
- چه زحمتی؟ طبقهبالا که خالیه.
از اینکه بعد از چندماه زیر یک سقف میرفتیم،احساس آرامش میکردم.سارا میگفت وقت نفس کشیدنم رسیده. میخواهم حالا حالاها سرم را بیرون آب نگهدارم،ولی من از حرفهایش سر در نمیآوردم. طبقهبالا فرش شده برای مهمان بود.سارا جهیزیهاش را گوشه سالن چید تا توی خانهای که متعلق به خودمان دو تا بود بازش کند.نیازی به باز کردنشان هم نبود،چون فقط برای خواب به بالا میآمدیم.مدتی توی تاکسی تلفنی مشغول شدم و توانستم با پولی که جمع شد،دوباره تعمیرگاهی اجارهکنم.کار و کاسبیام گرفت و همهچیز داشت خوب پیش میرفت..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
۱۵ آبان ۱۴۰۲
پایان فعالیت❗️
شهید ذوالفقاری خیلی قشنگ میگن که:
سکوت را به حرف زدن ترجیح دهید؛
قبل از گفتن حرفی با خود فکر کنید
که آیا ضرورت دارد یا خیر؛ چه بسا
حرفها و سخنانی که به زبان آوردیم
و به دروغ و غیبت و..ختم شد!
شبتون سرشار از یاد خدا؛✨
التماس دعا..💛
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
۱۵ آبان ۱۴۰۲
خـــوشبختی بجز این نیست
که تو فرصت این را داری
یک روز دیگر نیز به همه
عزیزانت ســـلام کنی
به آنها بگویی
که دوستشان داری
سلام صبح همه بخیر 🐞🐚
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
۱۶ آبان ۱۴۰۲
غزه را دیدم شکستم از درون
غزه را دیدم میان بحر خون
غزه را دیدم مقاوم در نبرد
غزه را دیدم پر از اندوه و درد
غزه را دیدم صدای بمب ها
غزه را دیدم سرای بمب ها
غزه را دیدم دلم صد پاره شد
غزه را دیدم پر از فواره شد
غزه را دیدم ز خون فواره ها
غزه را دیدم پر از آواره ها
غزه را دیدم که مادر گریه کرد
غزه را دیدم به ایران تکیه کرد
غزه را دیدم که اصغرخانه بود
غزه را دیدم پر از ریحانه بود
غزه را دیدم ولی اصغر چه شد؟
غزه را دیدم ولی مادر چه شد؟
غزه را دیدم پدر بی خانه شد
غزه را دیدم که بی ریحانه شد
غزه را دیدم پر از دود و کفن
غزه را دیدم در آمد اشک من
غزه را دیدم بر او گفتم درود
غزه را دیدم جفا دید از یهود
غزه را دیدم بدون برق و آب
غزه را دیدم رقیه هم رباب
غزه را دیدم پر از بیمار بود
غزه را دیدم عدو کفتار بود
غزه را دیدم چه شد بیمارِستان؟
غزه را دیدم زدند موشک بر آن
غزه را دیدم پر از بیمار و خون
غزه را دیدم عدویش در جنون
غزه را دیدم ولی با حرمله
غزه را دیدم نه تنها حرمله
غزه را دیدم ولی با صد یزید
غزه را دیدم و هم کاخ سفید
غزه را دیدم عدویش شمر پست
غزه را دیدم دلم خیلی شکست
غزه را دیدم ولی فاتح شود
غزه را دیدم علی فاتح شود
غزه را دیدم علی موسی شود
غزه را دیدم عصا اَژدا شود
غزه را دیدم که ایران پشت اوست
غزه را دیدم عدو در مشت اوست
غزه را دیدم پر از نور و امید
غزه را دیدم بلا شد بر یزید
غزه را دیدم که ایران یار اوست
غزه را دیدم علی مختار اوست
غزه را دیدم عصا در دست کیست؟
غزه را دیدم که موسایش علی است
غزه را دیدم به ایران دلخوش است
غزه را دیدم علی صهیون کش است
غزه را دیدم علی فرمانده هست
غزه را دیدم عدو درمانده هست
غزه را دیدم عزیز رهبر است
غزه را دیدم که فتح خیبر است
غزه را دیدم علی خیبرگشاست
غزه را دیدم علی دست خداست
📝 علی شیرازی
•┈〰✾•☘🌺☘•✾〰┈•
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
۱۶ آبان ۱۴۰۲
امروز درهای گذشته را میبندم و درهای آینده را به روی خود میگشایم و با عزمی راسخ گام مینهم بسوی فصلی جدید در زندگانیام
سلام صبحتون بخیروسلامت انشالله 🎶♥️
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
۱۷ آبان ۱۴۰۲
سلام به میثاقیهای عزیز..؛
دیشب بهخاطر اختلال در برنامه ایتا،نتونستیم براتون پارت سیوسومِ رمان رو تو کانال بذاریم..
امشب هم پارت سیوسوم و هم پارت سیوچهارم،تو کانال گذاشته میشه..💛✨
۱۷ آبان ۱۴۰۲
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیودوم - سا
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیوسوم
بعد از چندماه و در دل بهار
سال ۹۴ که پولمان به حد اجاره خانه رسید،قرار شد به دنبال آپارتمان نقلیای بگردیم.من روزها سرکار بودم و نمیرسیدم به این بنگاه و آن بنگاه سر بزنم.سارا با دختر عمهام پریسا که پای ثابت مشورتمان بود،به این در و آن در زدند.بالاخره بعد از چند روز گشتن،یک واحد آپارتمان نقلی،طبقه همکف توی چهلوپنج متری باهنر روبهروی آرایشگاه پریسا پیدا کردند. وسایل را بار زدیم و زندگیمستقلمان را شروع کردیم.
****
تا صحبتم با رفیقم توی کلانتری تمام شد و گوشی را قطع کردم،سریع شماره آقایشاملی را گرفتم.باید تا دیر نشده خودمان را زودتر به بالاده میرساندیم.
- آماده شو بریم بالاده.امروز یارو میخواد بره کلانتری؛ تله براش گذاشتم.
خودم هم لباس پوشیدم.سوار پرایدی که تازه خریده بودم شدم و از خانه زدم بیرون.یک ماه پیش بود که آقایشاملی قضیه را برایم گفت.رفتهبودیم با هم بیرون و توی ساندویچی نشسته بودیم.همینطور که به ساندویچم گاز میزدم،او هم درددلش باز شد.
- چندماه پیش واسطه شدم برای یهنفر که وام بگیره.یکی از آشناها بهخاطر من شد ضامنش.حالا فهمیدم که هیچ کدوم از قسطاش رو نداده.هرچی هم زنگ میزنم،میگه به مشکل برخوردم.
- خب چرا زودتر بهم نگفتی؟گرویی ازش داری؟
دست برد توی جیب عبای طوسی رنگش و یک برگه چک درآورد.
- این رو ازش دارم.
چک را گرفتم و گفتم:«برات زندهش میکنم.»
از آن به بعد گانگستربازی شروع شد.یکبار یک سرباز از کلانتری برداشتیم و رفتیم محل کارش.مغازه آهنگری داشت.تا سرباز را دید شروع کرد به التماس کردن.زدم به شانهاش و گفتم:«آقا راه نداره؛باید همین حالا پول رو بدی.»
دستی به لباس کارش کشید و فاز مظلومنمایی برداشت.
- لااقل بریم خونه لباسم رو عوض کنم.اگه رفتیم کلانتری با همین لباس کار باید برم بازداشگاه.
تا آمدم نُچی بگویم،سرباز خودش را انداخت وسط؛
- بابا این که نمیتونه فرار کنه. خودم حواسم بهش هس.
با ضمانت سرباز رفتیم در خانهاش،ولی هر چه صبر کردیم نیامد بیرون.دوباره زنگ در را زدیم و رفتیم تو.دیدیم که جا خیس است و بچه نیست.مثل ماهی از توی دستمان لیز میخورد. ماهم دیگر حکم جلبش را از دادگاه گرفتیم،اما باز کلانتری محل، تحویلش نمیداد.به رفیقم توی کلانتری سپردم که راپورتش را بدهد و هر اتفاقی افتاد خبرم کند،تا اینکه زنگ زد و گفت: «قراره امروز برای رنگ کردن دیوارا بیاد اینجا.»
آقایشاملی را سوار کردم و بعد از نیمساعت رسیدیم بالاده.ماشینم را با فاصله از کلانتری زیر درختی پارک کردم.پیاده شدیم و آهسته رفتیم داخل.میدانستم دارد اتاق آقای رئیس را رنگ میکند.همان دم در اتاق،بعد از سلام،حکم جلب را از جیبم بیرون آوردم و رو به رئیس گرفتم.
رئيس بلند شد و آهنگر هم با تعجب بُرس رنگآمیزیاش را توی سطل انداخت.
- توروخدا بهم وقت بدین.الآن ندارم. زندگیم به مویی بنده.جون بچت،یهماه دیگه پسش میدم.
رئیس جلو آمد و مقابلمان ایستاد.
- من ضامنش میشم.دوماه دیگه پولش رو پس میده. اصلاً نداد هم خودم میدم.
نگاه حق به جانب آقایشاملی داشت به سمت دلسوزی میرفت و لبش میخواست به حرف باز شود که گوشه عبایش را کشیدم.
- اینا کارشونه برای اینکه پول مردم رو ندن،همهش ساز گدایی میزنن.
رو به رئیس کردم و قاطعانه گفتم:«یا همین حالا پول رو میده یا میره زندون.»
باز هم نالید:«خب،این کف دست؛بیا بکن!زندون که برای شما پول نمیشه.»
کوتاه نیامدم و بردنش بازداشتگاهبا آقایشاملی آمدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
- باید صبر کنیم که ببرنش زندون. شاید بازم فرار کرد.
آفتاب داشت به وسط آسمان میرسید که دست بسته از کلانتری آوردنش بیرون.چندتا از آشناهایش هم دورش را گرفته بودند.سریع خودمان را بهش رساندیم.در را که باز کردند تا سوار ماشین شود،نگاهی به من و آقایشاملی انداخت و ناامیدانه گفت: «باشه پول رو میدم.با داداشم برین براتون کارت به کارت میکنه.»
با برادرش رفتیم عابر بانک و ۱۲ میلیون به حسابم ریخت و برگشتیم کلانتری. رضایتنامه را امضا کردیم و زدیم بیرون.با سرعت گرفتنم،صدای اعتراض آقایشاملی هی کوتاه و بلند میشد.
- پژمان آخر با این رانندگیت به کشتنمون میدی.
جاده پر از گردنه و مارپیچی بود، ولی نمیتوانستم آهسته بروم.
- مگه ندیدی فامیلش رو جمع کرده بود؛شاید بیان دنبالمون!
- بابا،پول رو بگیرن بهتر از اینه که بمیریم.
- تو کاریت نباشه.هیچیمون نمیشه.
همیشه شور رانندگی من را میزد..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
۱۷ آبان ۱۴۰۲
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_سیوسوم بعد
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_سیوچهارم
از بچگی وقتی با دوچرخه از مسجد شیخ به خانه برمیگشتم،توی راه مدام تکچرخ میزدم.یکروز توی خیابان گیرم آورد. فرمان دوچرخه را محکم گرفت و گفت:«آخرش با این دوچرخه میری زیر ماشین و له میشی.»
با یکی به دو کردن با آقای شاملی سرسرعتماشین،رسیدیم کازرون و پول را به حساب ضامن ریختم و خسته و کوفته به طرف خانه رفتم.
****
قسمتهایی از موهای جلویم را گیس کردم و با گیره های رنگارنگ،ثابت نگهشان داشتم.مابقیاش را هم طبق سلیقه پژمان،به پشت،آزاد رهایشان کردم.کار صورت و موهایم که تمام شد،نگاهی به سر و رویم انداختم و از جلو آینه میز آرایش کنار رفتم.به هال آمدم و منتظر نشستم تا پژمان برگردد. به ساعت بالای تلویزیون نگاه کردم. چیزی تا دو نمانده بود؛دیگر باید میرسید.چند روزی بود که دوباره داشت برای رفتن به سپاه تلاش میکرد.من هم دوست داشتم که پاسدار شودسرم به گوشیام مشغول بود که صدای چرخاندن کلید توی قفل آمد.بلند شدم و پشت در ایستادم تا در را باز کرد و چشمش بهم افتاد،سوتی کشید.
- وای! چه خبره؟! خانم به خودش رسیده.چه خوشگل شدی! ماشاءالله بزنم به تخته.
انگشت سبابهاش را چندبار به در کوبید.از خجالت ابروهایم را در هم کردم.
- دیگه بسه.اگه بخوای این جوری کنی، دیگه آرایش نمیکنما!
دستش را دور گردنم حلقه کرد و صدایش را بالابرد.انگار بلندگو جلوی دهانش گرفته بودند.
- زیباییهات رو باید به نمایش بذاری؛ اونم فقط برای شوهرت.
برای اینکه خودم را لوس کنم،پشت چشمی نازک کردم و با لبخند،سرم را تکانی دادم.بعد هم از زیر دستش جاخالی دادم و به آشپزخانه رفتم. سفره را از کشو بیرون آوردم و توی سالن پهن کردم.کته را توی یک بشقاب کشیدم و توی یک کاسه هم ماست ریختم و روی سفره گذاشتم.پژمان هم دست و صورتش را شست و همینطور که جلو میآمد،گفت:«به به،چه بویی!همون غذاییه که دوست دارم.»
مقابلم سر سفره نشست.بشقاب را وسط گذاشتم تا دست دوتایمان بهش برسه.
- خب،چه خبر از سپاه؟
دهانش را پر کرد و سرش را تکان داد.
- هیچی.فعلاً داریم آموزش میبینیم.
یک قاشق ماست برداشتم و روی برنج ریختم.
- سارا،یادته روز اول به شرطی کردم و تو هم قبول کردی؟
قاشق را توی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم.خاطرات توی ذهنم را ورق زدم و به عقب برگشتم.شب خواستگاری یک شرط گذاشته بود.
- بله،یادمه.حالا که جایی جنگ نیس!
قاشقم را پر کردم و دوباره به دهان رساندم.پژمان دیگر ادامه نداد. زیرچشمی نگاهش کردم چرا این
حرف را زد؟برای چه میخواست یادآوری کند؟
چیزی به ذهنم نرسید.نمیخواستم هم بپرسم.
بیخیالش شدم و به خوردنم ادامه دادم.
چند روز که گذشت،مسئلهای ذهنم را درگیر کرد.
پژمان یکماهی میشد که به سپاه میرفت،اما ساعت کاریاش با دوستانش که میشناختم فرق داشت.یک شب که داشتم ظرفهای شام را میشستم و پژمان هم آب کشی میکرد،ازش پرسیدم:«چی جوریه تو صبح میری و ظهر برمیگردی؟چرا آقایمحمدی ساعت کاریش فرق میکنه؟!»
بشقابی را که دستش بود،توی جاظرفی گذاشت وگفت:«من که نمیرم سر کار!»
یکم ریکا روی اسکاچ ریختم و با تعجب پرسیدم:«یعنی توی سپاه قبول نشدی؟! پس برایچی داری میری؟»
بعد از کمی مکث گفت:«دارم به عنوان بسیجی آموزش میبینم که برم سوریه.»
یک لحظه دلم آشوب شد.
- مگه سوریه جنگه؟!
سرش را به پایین تکان داد.آخرین ظرف آبکشی شده را هم توی جاظرفی گذاشت. با اخم به طرفش برگشتم.
- با اجازه کی میخوای بری سوریه؟
دستکش را که درآوردم و روی ظرفشویی گذاشتم،دستم را گرفت و به سالن برد.دستان خیسش را چندبار به شلوارش زد تا خشک شود.باز شرط شب خواستگاری را یادم آورد.رضایت آن شب من از روی خوشخیالی بود. فکر نمیکردم با یک کلمهدارم برگه رضایتنامه سرنوشت خودم را امضا میکنم.
به خاطر یک مشت آدم کثیف که دارند همهچیز را به هم میریزند،چرا زندگی من باید خراب شود؟
باز کم کم آب داشت سرم را به پایین میکشید.باید با تمام زوری که داشتم سرم را بالا نگه میداشتم؛ بهانهتراشی را شروع کردم.
- خب،اونا چه ربطی به ما دارن؟اگه توی کشور خودمون بودن،میتونستی بری.
دست خشک شدهاش را روی شانهام گذاشت.
- سارا،مسلمون که هستن.
- خب،مردم خودشون دفاع کنن.
- ارتشش آنچنان قدرتی نداره.از وقتی هم که النصره پا گرفته،وضع بدتر شده.اینا به کنار، بیشتر مردم اونجا سنی هستن و خیلی کاری به دفاع از حرم ندارن..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
۱۷ آبان ۱۴۰۲