گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلودوم با ص
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلوسوم
- میگما،آبو داره سرد میشه.
- ها، شیر آبو ببند،ببینیم گرم میشه. نجفزاده که سریع کارش را کرد و از حمام رفت بیرون.چند دقیقهای آب را بستیم.وقتی بازش کردم دیدم هنوز سرد است.
- مهدی،این همون جوریه.من یاعلی میگم و میرم زیرش هر چه بادا باد.
یکدفعهای رفتم زیر دوش و نفسم بند آمد.جیغ زدم.
- مهدی خیلی یخه.
- برو زیرش.حالا یا سالم از زیرش در میام یا چپ و چوله.
همینطور زیر آب لرزیدم تا آمدم بیرون؛بیرونی که از هوای داخل حمام هم سردتر بود.زیر نمنم باران دویدم به سمت ساختمان گردان.
****
هر روز بهم زنگ میزد،اما فقط در حد یک دقیقه میتوانستم صدایش را بشنوم.بهخاطر اینکه همه میخواستند با خانوادهشان تماس بگیرند،سریع
قطعش میکرد.
- اوضاع اونجا چیجوریه؟غذا چی چی میخورین؟
- امروز قورمهسبزی داشتیم.اینجا این قدر غذا فراوونه که نمیخواد دنبالش بگردی.
دعا کردم که همینطور باشد.من که آب و غذایم،اشک و استغاثه شده بود؛ موبایلم هم یک عضو جداییناپذیر بدنم! یک لحظه هم ازش جدا نمیشدم به امید اینکه الآن پژمان زنگ میزند. صدایش گرفته بود پرسیدم:«چته؟چی شده؟»
- یکی از بچههای کازرون،«مهرداد قاجاری»شهید شد.
- وای خدای من!
با رفتن پژمان، عضو گروه تلگرامی همسران مدافع حرم شده بودم.حالا توی گروه غوغا به پا میشد.وقتی پژمان میگفت و میخندید هم دلم آرام و قرار نداشت؛حالا که داشت با گریهاش به دلم نیش میزد.جوی اشکم باز طغیان کرد.
- یه دختر کوچولو داره.خدا به فریاد خانمش برسه.چی میکشن؟
پژمان روضهخوان شده بود و من گریهکُنش.دلم برای همسران گروه ریش ریش میشد. بقیه داشتند به راحتی زندگی میکردند؛ کنار هم و قدرنشناس هم،اما ما قدر خاطراتمان را هم میدانستیم و روز و شب مرورشان میکردیم تا یک موقع، خاطرهای بین این همه دلواپسی گموگور نشود.پژمان هم داشت برای خانواده بقیه دل میسوزاند.پس من چه؟مگر من خانوادهاش نبودم،به من فکر نمیکرد؟ اگر خدایی نکرده بلایی سرش میآمد،چه خاکی بر سرم میریختم؟ با گریه،دست به دامنش شدم.
- توروخدا مواظب خودت باش.سعی کن همهش تو پناهگاه باشی.
گریه من،گریه او را قطع کرد.
- من اومدم اینجا بجنگم.نیومدم قایمباشک بازی که.
از من اصرار و از او انکار؛ البته با خنده.
****
سارا نمیدانست بعد از حمله آن شب که قاجاری شهید شد،توی دلم غوغا به پا شده بود.نمیدانست توی خواب و بیداری مدام حرفهای سخنران ایام فاطمیه توی گوشم میپیچد.
رفته بودیم خانه آقای خوشکردار برای مراسم.رفاقتمان با آقای خوشکردار بعد از سربازی هم ادامه داشت.هر وقت توی خانهاش مراسم میگرفت، من و سید را هم دعوت میکرد.روحانی سبزهروی بانمکی روی صندلی مقابل همه نشست.
«ممکنه انسان گاهی دچار عصیان و نافرمانی بشه،اما محبتش در جای خودش باقیه و حاضره برای محبوبش جون بده.اگه روزی صدای انا المهدی رو بشنویم،آنقدر جوهره محبت توی وجودمان قوی هست که در پانزدهثانیه همه گناهان و گذشته خودمون رو جبران کنیم.جبران یعنی پشیمانی.»
حرفهایش برایم خاص بود.به دلم نشست.بعد از عزاداری موقع پذیرایی چای و کیک،سریع از جلوی بقیه رد شدم،ولی برای حاج آقا سفارشی از طرف خودم دو تا کیک توی بشقابش گذاشتم.
توی این روزها دوباره حرفهایش توی سرم میپیچد.باید چیکار میکردم؟! بلند شدم.بچهها خواب بودند.آرام پتویی که حکم در را داشت کنار زدم و از اتاق رفتم بیرون.ته راهرو وارد دستشویی شدم و وضو گرفتم.
از سرما موهای بدنم سیخ شد.با دو برگشتم توی اتاق.مُهری جلویم گذاشتم و ایستادم به نماز.دستانم را بالا بردم تا قامت ببندم.
«اصل محبت،جان دادن برای محبوبه.تعریف محبت اینه که تو به امام حسین(ع) ثابت کنی من در نقطه پایان،همه چیز رو کنار میذارم.»
بالأخره تکبیر نماز را گفتم. سکوت شب با صدای کوتاه و بلند خُروپف بچهها قاطی شده بود.چند رکعتی که خواندم،با شنیدن صدای بلندی،پریدم بالا.
- نگاه کی داره نماز شب میخونه!ملت بیدار شین!
اگر توی نماز نبودم یک پس گردنی بهش میزدم. یکییکی بچهها بیدار شدند.صدای بچههای بقیه اتاقها را هم که دم در آمده بودند،میشنیدم.
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨