شیرینترازنامشماامکانندارد
مخروبہباشدهردلۍجانانندارد
جانمنوجانانمنمهدۍزهرا
قلبمبہجزصاحبزمانسلطانندارد🔓🤍
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مرد اونیه که نیمههای شب ترکشهای موشک میخوره تا آب تو دل مردم کشورش تکون نخوره!
مرد یعنی شهیدحاج قاسم سلیمانی ❤️
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین🤍
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- دل جای علی است ، نه جای دگران . . .
#مولا<🫀🌚>
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلویکم به ا
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلودوم
با صدای تلفن همراهم از چرت گنجشکیام بیدار شدم.کنارم روی زمین داشت برای خودش زنگ میخورد؛ پژمان بود.
- زنگ زدم بگم رسیدیم.الآن هم دمشقیم.هروقت تونستم بهت زنگ میزنم.
****
هر روز توی صف تلفن میایستادم تا به سارا زنگ بزنم.میدانستم هر لحظه منتظر است و بیتابی میکند.از ساختمان چند طبقه گردان زدم بیرون و سوار موتور ۲۵۰ ژاپنی شدم.دیگر قلقلش آمده بود دستم.روز اولی که موتور را بهم دادند،دل و جیگرش را درآوردم. بعد از یک تعمیر جزئی،همه جایش را تروتمیز و سربهراهش کردم،ولی هنوز برای بقیه چموش بود و به هر کسی سواری نمیداد.همین چموش بودنش، چند روز پیش،من را پیاده تا ساختمانهای گردان کناری کشاند. موتور را داده بودم دست منصور تا به آنجا برود و برگردد.بعد از یک ساعت دیدم یک نفردارد پیاده به طرفم میآید.از آنجا که لباس همهمان یکدست،سبز دیجیتالی بود،اول نفهمیدم منصور است.چشمهایم را که ریز کردم شناختمش.
از همان فاصله داد زدم:«پس کو موتور؟»
سرش را تکان داد و گفت:«عامو، ای که خراب بود!»
نزدیک که شد زدم به شانهاش و گفتم:
«شوهرش دادی! ها؟!»
تند راه آمده بود و داشت نفس نفس میزد.
- هرچی هندل زدم،آخم نگفت.
موتور زبان بسته آنجا مانده بود.حالا نوبت من بود تا پیاده راه بیفتم به دنبالش. ۱۰ دقیقهای از روی خاکهای نرم و بین ساختمانهایی که روزی برای خودشان کارخانه بودند رد شدم تا رسیدم به ساختمان مورد نظر.
صورتم از سرما بیحس شده بود.موتور،جلوی ساختمان تکیه به دیوار ایستاده بود.سوارش شدم و تا پدال را فشار دادم،روشن شد.فهمیدم اسم موتور بد در رفته وگرنه هیچ مشکلی نداشت.فقط باید صاحبش باشی تا باهات راه بیاد.دستی به فرمانش کشیدم و لبخندی بهش زدم که ای ناقلای من! برگشتم به طرف گردان خودمان.از دور دیدم که بچهها مقابل ساختمان ایستادهاند. سوتی برایشان زدم و تا سرشان را به طرفم برگرداندند،لاستیک جلو را بالا بردم و سرعتم را زیاد کردم.
حواسم به خودم بود،ولی صدای دست زدن و تشویقشان را هم میشنیدم.همینطور تکچرخ زدم تا رسیدم جلوی پایشان خندیدم و رو به منصور گفتم:«یه هندل زده بودی روشن میشدا!»
صدای مهدی نجفی نگاهم را از بچهها رد کرد.از پشت سرشان داشت نزدیک میشد.سلامی کرد و به طرفم آمد. مثل همیشه دستانش را باز کرد.رفتم توی بغل تپلش و با هم روبوسی کردیم.
- میخواستیم بریم حموم،ای آبگرمکنو خرابه.
- کاریت نباشه،حالا درستش میکنم. موتور را کنار ساختمان پارک کردم. نجفزاده کنار کانکس حمام ایستاده بود.تا من را دید گفت:«دوده گرفته.»
خم شدم و از روی زمین یک شاخه چوب زیتون برداشتم.به مهدی گفتم:
«یه تیکه پارچه پیدا کن.»
از توی جیبش دستمالی درآورد. دستمال را به سر چوب گره زدم و رفتم داخل کانکس.تا چوب را از بالا داخل آبگرمکن بردم و تکان دادم، دودههایش ریخت بیرون.بهسرفه افتادم.تمیزش که کردم رویم را به طرف بچهها برگرداندم.از چیزی که دیدم زدم زیر خنده.
- قیافه هاشون رو! شدین مثل آفریقاییا!
قسمتهای سفید مو و ریششان هم سیاه شده بود.
- بزنم به تخته،جوون شدین!
مهدی خندید و گفت:«بچه! صورت خودت رو ندیدی.»
انگشتم را به پیشانیام کشیدم و وقتی پایین آوردم،دیدم وضع خودم بهتر از آنها نیست.
- منم حموم لازم شدم.
یکم گازوئیل ریختیم توی مخزن و آمدیم بیرون.رفتم توی ساختمان و از بچهها کبریت گرفتم و برگشتم داخل حمام.تا کبریت را روشن کردم و به سمت مخزن گرفتم،انگار که چیزی ترکید و صورتم داغ شد.بوی سوختگی زیر دماغم زد.چشمهایم را بستم و مهدی را صدا زدم.آرام آرام به طرف در حمام برگشتم.
- مهدی کجایی که سوختم!
صدای مهدی را شنیدم.
- نگاه کن،موهاش چطور شد!
از حمام رفتیم بیرون.مهدی آب آورد و صورتم را شستم.نجف زاده با خنده گفت:«موهای سر وصورتت سوخته!»
حس میکردم مژههایم هم فرق کرده. آرام بهش دست زدم و تا آمد بشکند ولش کردم.مهدی با قیچی مقابلم نشست.صورتم را عقب کشیدم و گفتم:
«قربون دستت؛میخوای چیکار کنی؟»
- بذار سوختهها رو بچینم.
سرم را جلو آوردم.مهدی هم آرام یکییکی سوختههای ریشم را چید.تا کارش تمام شد،صدای نجفزاده هم بلند شد.
- آب گرم شد.پاشین بیاین.
من رفتم توی حمام وسطی.با خیال راحت شروع کردم به شستن خودم.سرم را که شستم،دیدم آب دارد سرد میشود. بالای دیوار بین حمامها باز بود و میتوانستم با مهدی حرف بزنم..
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
پایان فعالیت❗️
عارف بزرگی میفرمود:
وقتی دلتان گرفت و گرفتار شدید
ذکر یا رئوف را زیاد بگویید.
و با این ذکر به امام رضا علیهالسلام
متوسل شوید ..
گویا خدا وقتی بخواهد برای
این ذکر شما اثری بگذارد،
کارتان را به امام رضا علیهالسلام
میسپارد..🙂🌱
شبتون درپناه خدا..التماس دعا✨
اینجایکیمنتظراومدنته🌱👀
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
بزرگترین هدیه ای که می توانید دریافت کنی، الهام بخشیدن به دیگران است. وقت آن است که بیدار شوی و الهام بخش باشی، در زندگی یک فرد تغییر ایجاد کنی.
صبح بخیر💞🍰
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
محجبہبودن..
مثلزندگۍبینابرهایۍست
ڪہماھرافقطبرایخدایشنمایان
میکند..
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
تومیگیرفیقمۍ..
توازاونرفیقصـﻤﯾمیا((:
منمیگمغــلامتم..
منازاونغلامقدیمیـــــا..🙂💔
#امام_حسینی
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای امام حسین❤️✨
هیچ سعادتی در دنیا مثل دوست
داشتنت نیست...
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
میگن مادر ها بچه ها را حسینی کردند 🥺
راست میگن
#امام_حسینی
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊⃟♥️ #استورے
🕊⃟♥️ #ڪربلا
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا علی از لب سردار نیفتد هرگز.
🌱🕶
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی خوشش همه جا را معطر کرده است:)♥️
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
شماره آخرتلفنتچنده؟
برایاونشهید۵تاصلواتبفرست
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهیدمحسنحججی
3 شهید جهاد مغنیه
4 شهیدعباسدانشگر
5 شهیدابراهیمهادی
6 شهیدمحمودکاوه
7 شهیدانگمنام
8شهیدمحمدحسینفهمیده
9شهدای امنیت
0 شهیدبابک نوری هریس
کپیکنازثوابشجانمونی...
+ثوابیهویی🌿
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچهدنیاهمهزیباستولیبیتردید
بهترازصحنحسین درهمهیعالمنیست🕊
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
و خدا رحم کند /:)
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
حکم جهاد این روزا تبینِ ...
حق رو بشناسید و در قالب مهر معرفی کنید ، که خواسته ی امام زمان نفسی لک الوقا از ما همینه !
خودسازی فردی ، اجتماعی.برای جهاد تبیین و روشنگری درکانال ایران قوی با ما همراه شو😎👇
https://eitaa.com/information59
https://eitaa.com/information59
جواناندهههشتادیدرمقایسهبادیگر
نسلهایِانقلاب،بهمعنایِحقیقیکلمه
#پـیرِ؛اینانقلاباند..!
این کانال خبرهای خوب کشور عزیزمون
رو گلچین میکنه میزاره از دستش ندید:
https://eitaa.com/information59
https://eitaa.com/information59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تہ رویاے منہ کربلا💔
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
گروه فرهنگی جهادی میثاق🇮🇷
🌙🍃🌸🍃✨ 🍃🌸 🌸 🍃 ✨ دوستت دارم..به یک شرط [زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی] #پارت_چهلودوم با ص
🌙🍃🌸🍃✨
🍃🌸
🌸
🍃
✨
دوستت دارم..به یک شرط
[زندگینامه شهید مدافع حرم، پژمان توفیقی]
#پارت_چهلوسوم
- میگما،آبو داره سرد میشه.
- ها، شیر آبو ببند،ببینیم گرم میشه. نجفزاده که سریع کارش را کرد و از حمام رفت بیرون.چند دقیقهای آب را بستیم.وقتی بازش کردم دیدم هنوز سرد است.
- مهدی،این همون جوریه.من یاعلی میگم و میرم زیرش هر چه بادا باد.
یکدفعهای رفتم زیر دوش و نفسم بند آمد.جیغ زدم.
- مهدی خیلی یخه.
- برو زیرش.حالا یا سالم از زیرش در میام یا چپ و چوله.
همینطور زیر آب لرزیدم تا آمدم بیرون؛بیرونی که از هوای داخل حمام هم سردتر بود.زیر نمنم باران دویدم به سمت ساختمان گردان.
****
هر روز بهم زنگ میزد،اما فقط در حد یک دقیقه میتوانستم صدایش را بشنوم.بهخاطر اینکه همه میخواستند با خانوادهشان تماس بگیرند،سریع
قطعش میکرد.
- اوضاع اونجا چیجوریه؟غذا چی چی میخورین؟
- امروز قورمهسبزی داشتیم.اینجا این قدر غذا فراوونه که نمیخواد دنبالش بگردی.
دعا کردم که همینطور باشد.من که آب و غذایم،اشک و استغاثه شده بود؛ موبایلم هم یک عضو جداییناپذیر بدنم! یک لحظه هم ازش جدا نمیشدم به امید اینکه الآن پژمان زنگ میزند. صدایش گرفته بود پرسیدم:«چته؟چی شده؟»
- یکی از بچههای کازرون،«مهرداد قاجاری»شهید شد.
- وای خدای من!
با رفتن پژمان، عضو گروه تلگرامی همسران مدافع حرم شده بودم.حالا توی گروه غوغا به پا میشد.وقتی پژمان میگفت و میخندید هم دلم آرام و قرار نداشت؛حالا که داشت با گریهاش به دلم نیش میزد.جوی اشکم باز طغیان کرد.
- یه دختر کوچولو داره.خدا به فریاد خانمش برسه.چی میکشن؟
پژمان روضهخوان شده بود و من گریهکُنش.دلم برای همسران گروه ریش ریش میشد. بقیه داشتند به راحتی زندگی میکردند؛ کنار هم و قدرنشناس هم،اما ما قدر خاطراتمان را هم میدانستیم و روز و شب مرورشان میکردیم تا یک موقع، خاطرهای بین این همه دلواپسی گموگور نشود.پژمان هم داشت برای خانواده بقیه دل میسوزاند.پس من چه؟مگر من خانوادهاش نبودم،به من فکر نمیکرد؟ اگر خدایی نکرده بلایی سرش میآمد،چه خاکی بر سرم میریختم؟ با گریه،دست به دامنش شدم.
- توروخدا مواظب خودت باش.سعی کن همهش تو پناهگاه باشی.
گریه من،گریه او را قطع کرد.
- من اومدم اینجا بجنگم.نیومدم قایمباشک بازی که.
از من اصرار و از او انکار؛ البته با خنده.
****
سارا نمیدانست بعد از حمله آن شب که قاجاری شهید شد،توی دلم غوغا به پا شده بود.نمیدانست توی خواب و بیداری مدام حرفهای سخنران ایام فاطمیه توی گوشم میپیچد.
رفته بودیم خانه آقای خوشکردار برای مراسم.رفاقتمان با آقای خوشکردار بعد از سربازی هم ادامه داشت.هر وقت توی خانهاش مراسم میگرفت، من و سید را هم دعوت میکرد.روحانی سبزهروی بانمکی روی صندلی مقابل همه نشست.
«ممکنه انسان گاهی دچار عصیان و نافرمانی بشه،اما محبتش در جای خودش باقیه و حاضره برای محبوبش جون بده.اگه روزی صدای انا المهدی رو بشنویم،آنقدر جوهره محبت توی وجودمان قوی هست که در پانزدهثانیه همه گناهان و گذشته خودمون رو جبران کنیم.جبران یعنی پشیمانی.»
حرفهایش برایم خاص بود.به دلم نشست.بعد از عزاداری موقع پذیرایی چای و کیک،سریع از جلوی بقیه رد شدم،ولی برای حاج آقا سفارشی از طرف خودم دو تا کیک توی بشقابش گذاشتم.
توی این روزها دوباره حرفهایش توی سرم میپیچد.باید چیکار میکردم؟! بلند شدم.بچهها خواب بودند.آرام پتویی که حکم در را داشت کنار زدم و از اتاق رفتم بیرون.ته راهرو وارد دستشویی شدم و وضو گرفتم.
از سرما موهای بدنم سیخ شد.با دو برگشتم توی اتاق.مُهری جلویم گذاشتم و ایستادم به نماز.دستانم را بالا بردم تا قامت ببندم.
«اصل محبت،جان دادن برای محبوبه.تعریف محبت اینه که تو به امام حسین(ع) ثابت کنی من در نقطه پایان،همه چیز رو کنار میذارم.»
بالأخره تکبیر نماز را گفتم. سکوت شب با صدای کوتاه و بلند خُروپف بچهها قاطی شده بود.چند رکعتی که خواندم،با شنیدن صدای بلندی،پریدم بالا.
- نگاه کی داره نماز شب میخونه!ملت بیدار شین!
اگر توی نماز نبودم یک پس گردنی بهش میزدم. یکییکی بچهها بیدار شدند.صدای بچههای بقیه اتاقها را هم که دم در آمده بودند،میشنیدم.
#بهروایت همسر شهید،طاهره خوبکار
📌ادامه دارد..
روی لینک زیر بزنید و هرشب با ما همراه باشید..👇
#گروه_فرهنگی_جهادی_میثاق
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨
🍃
🌸
🍃🌸
🌙🍃🌸🍃✨
خوشاآندِل
کِه دَرکُنجَش
هَنوزاُمیدزِندِهاست:)🌱
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن...
𝐣𝐨𝐢𝐧↴
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌻↳|http://eitaa.com/misagh_group1
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄