eitaa logo
مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران
1.1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
561 ویدیو
43 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 { صفحه رسمی مسجد جامع امام علی علیه‌السلام } تأسیس ۱۳۵۸ه.ش . . . . به محل فعالیت رفیق شهیدمان آرمان علی وردی پایگاه بسیج امیرالمومنین (ع) خوش آمدید❤️🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
ناشر:شهید ابراهیم هادی نویسنده:گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 📖کتاب "سه دقیقه در قیامت" روایتی است از خاطرات یکی از که در جریان عمل جراحی بمدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد؛ اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی سخت است. 📖 به دلیل درخواست راوی کتاب هویت وی در این کتاب به صورت باقی مانده است. آنچه میخوانید نتیجه چندین مصاحبه و دیدار و شرح ماجرایی نادر است که برای این جانباز اتفاق افتاده است. 📖در این کتاب که بسیار مورد استقبال خوانندگان قرار گرفته و نقدها و تفسیرهایی هم بر آن شده است، حقایقی درباره ، ، حال انسان در برزخ و بسیاری مطالب دیگر درباره حیات پس از مرگ خواهید خواند. 📌اگر دوست دارید حقایقی حیرت‌انگیز از دنیای پس از مرگ بدانید، این کتاب را در شهران حتما بخوانید. | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
🔷# قسمت_اول 💠گذر ايام: پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم. در خانواده‌اي مذهبي رشد كردم و در پايگاه بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت داشتم. 🔻در دوران مدرسه و سال‌هاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. 🔷سال‌هاي آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضاي معنوي جبهه را تجربه كنم. 🍃راستي، من در آن زمان در يكي از شهرستان‌هاي كوچك استان اصفهان زندگي مي‌كردم. دوران جبهه و جهاد براي من خيلي زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام مي‌دادم. 🌀مي‌دانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتي به مسجد مي‌رفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. 💫يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم. در همان حال و هواي هفده سالگي از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتي‌ها و گناهان نشوم. ✨بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند. گفتم: من نمي‌خواهم باطن آلوده داشته باشم. من مي‌ترسم به روزمرگي دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس مي‌كردم كه زودتر به سراغم بيايد! 🔅چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راه‌اندازي كنيم. با سختي فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند. 🔷روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم بود و فكر مي‌كردم كار خوبي مي‌كنم. نمي‌دانستم كه اهل‌بيت(ع) ما هيچگاه چنين دعايي نكرده‌اند. آن‌ها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه مي‌دانستند. 🌱خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه‌هاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم. بلافاصله ديدم جواني بسيار زيبا بالاي سرم ايستاده. ⭐️از هيبت و زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم. ايشان فرمود: «با من چه‌كار داري؟ چرا اين‌قدر طلب مرگ مي‌كني؟ هنوز نوبت شما نرسيده.» فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ايشان اين‌قدر زيبا و دوست داشتني است، پس چرا مردم از او مي‌ترسند؟! 🌾مي‌خواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماس‌هاي من بي‌فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود! 🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
🔷 💠موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. مي‌خواستم بلند شوم اما نيمۀ چپ بدن من شديداً درد مي‌كرد!! 🌀خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چه‌قدر زيبا بود!؟ 🔻روز بعد از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته‌اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. 🔸در مسير برگشت، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. ⭕️ آن‌قدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم. نيمۀ چپ بدنم به شدت درد مي‌كرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد مي‌لرزيد. فكر كرد من حتماً مرده‌ام. 🔅 يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آن‌قدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الآن روح از بدنم خارج مي‌شود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد مي‌كرد! ✅ يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: «اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم مي‌مانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام‌رضا(ع) منتظرند. بايد سريع بروم.» از جا بلند شدم. 🍃راننده پيكان گفت: شما سالمي! گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اين‌كه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟ بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر مي‌كرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. 🔆كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در دنيا فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا مي‌كردم كه مرگ ما با شهادت باشد. 🌱در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخرالزماني امام غائب از نظر است. 🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
🔷 💠تلاش‌هاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دوره‌هاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. 🔻اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي مي‌كنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همۀ رفقا مي‌دانند كه حسابي اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. 🌱رفقا مي‌گفتند كه هيچ‌كس از هم‌نشيني با من خسته نمي‌شود. در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش مي‌رسيد. 🔆مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اين‌كه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به روزمرگي دچار شد و طي مي‌شد. روزها محل كار بودم و معمولاً شب‌ها با خانواده. برخي شب‌ها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم. 🌀سال‌ها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد. ⭕️سال 1390 بود و مزدوران و تروريست‌هاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند. 🔻آن‌ها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آن‌جا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله مي‌كردند، هر بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده مي‌شدند، نيروهاي اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار مي‌كردند. 🔸شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه، نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارك ديدند. 🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
🔷 💠عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي پژاك پاكسازي شد. 🔻من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود. 🍃آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم مي‌گفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود. 🔷در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد. آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود. اين سوزش، حالت عادي نداشت. ⭕️پزشك واحد امداد، قطره‌اي را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب مي‌شوي. ساعتي گذشت اما همين‌طور درد چشم، مرا اذيت مي‌كرد. ✨چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود. 🌀نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشم‌هايم بودم. بيشتر، چشم چپ من اذيت مي‌كرد. حدود سه سال با سختي روزگار گذراندم. 🔸در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه كردم اما جواب درستي نگرفتم. تا اين‌كه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! 🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
🔷 💠درست بود در مقابل آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبي بود. از طرفي درد شديدي داشتم. همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس مي‌كردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. 🔻كميسيون پزشكي تشكيل شد. عكس‌ها و آزمايش‌هاي متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكي كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. 🌀به علت چسبيدگي اين غده به مغز، كار جداسازي آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين مي‌رود و يا مغز او آسيب خواهد ديد. ⭕️كميسيون پزشكي، خطر عمل جراحي را بالاي 60 درصد مي‌دانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتي از ابروي من را شكافته و با برداشتن استخوان بالاي چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. 🔸عمل جراحي من در اوايل ارديبهشت ماه 1394 در يكي از بيمارستان‌هاي اصفهان انجام شد. عملي كه شش ساعت به طول انجاميد. 🍃تيم پزشكي قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكي محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايي و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام مي‌شود. 🔵با همه دوستان و آشنايان خداحافظي كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سال‌ها سختي‌هاي بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم. ✅وارد اتاق عمل شدم. حس خاصي داشتم. احساس مي‌كردم كه از اين اتاق عمل ديگر برنمي‌گردم. تيم پزشكي با دقت بسياري كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم. 🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران
#روزهای_زوج #مطالعه_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷#قسمت_پنجم 💠درست بود در مقابل آينه كه قرار گرفتم، دي
🔷 💠عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همان‌طور كه پيش‌بيني مي‌شد با مشكل جدي همراه شد. 🔻آن‌ها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد... 🌀احساس كردم آن‌ها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چه‌قدر حس زيبايي بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم. 🔅با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چه‌قدر عمل خوبي بود. با اين‌كه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم. 🍃براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكي تا لحظه‌اي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چه‌قدر حس و حال شيريني داشتم.در يك لحظه تمام زندگي و اعمالم را ديدم! 🔸در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و نوراني در سمت راست خودم ديدم او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. ✅ نمي‌دانم چرا اين‌قدر او را دوست داشتم. مي‌خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند مي‌زد. محو چهره او بودم. با خودم مي‌گفتم: چه‌قدر چهره‌اش زيباست! چه‌قدر آشناست. من او را كجا ديده‌ام!؟ 🔹سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه‌ام و آقاجان سيد (پدربزرگم) و ... ايستاده‌اند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود. پسر عمه‌ام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اين‌كه بعد از سال‌ها آن‌ها را مي‌ديدم خيلي خوشحال شدم. 🌱زير چشمي به جوان زيبارويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چه‌قدر او را دوست دارم. چه‌قدر چهره‌اش برايم آشناست. يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. 💫محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟ باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... 🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران
#روزهای_زوج #مطالعه_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷#قسمت_ششم 💠عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم
🔷 💠بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه. يكي از پزشك‌ها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به دستگاه‌ها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! 🔻عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من مي‌توانستم صورتش را ببينم! حتي مي‌فهميدم كه در فكرش چه مي‌گذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم مي‌فهميدم. 🌀همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را مي‌ديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر مي‌گفت. خوب به ياد دارم كه چه ذكري مي‌گفت. اما از آن عجيب‌تر اين‌كه ذهن او را مي‌توانستم بخوانم! ✨او با خودش مي‌گفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچه‌هايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه‌هاي من چه كند!؟ ✅كمي آن‌سوتر، داخل يكي از اتاق‌هاي بخش، يك نفر درمورد من با خدا حرف مي‌زد! من او را هم مي‌ديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا مي‌كرد. او را مي‌شناختم. قبل از اين‌كه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم. 🍃اين جانباز خالصانه مي‌گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. 🔸يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه مي‌شوم. نيت‌ها و اعمال آن‌ها را مي‌بينم و... 💫بار ديگر جوان خوش‌سيما به من گفت: برويم؟ خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثي كردم و به پسر عمه‌ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم. 🔹من سال‌ها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اين‌جا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهاي من بي‌فايده بود. بايد مي‌رفتم. 🔅 همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ بي اختيار همراه با آن‌ها حركت كردم. لحظه‌اي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! 🌱اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اين‌جا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را مي‌فهميدم و صدها نفر را مي‌ديدم! آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود. 🌀من شنيده بودم كه دو ملك از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملك را مي‌ديدم. چه‌قدر چهرۀ آن‌ها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آن‌ها باشم. 🔸ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بي‌آب و علف حركت مي‌كرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم! روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديك شديم! ⭕️به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دست‌ها، چيزي شبيه سراب ديده مي‌شد. اما آن‌چه مي‌ديدم سراب نبود، شعله‌هاي آتش بود! حرارتش را از راه دور حس مي‌كردم. به سمت راست خيره شدم. در دوردست‌ها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگل‌هاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو احساس مي‌كردم. ☀️به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. مي‌خواستم ببينم چه‌كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس‌العملي نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد! 🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
🔷 💠حسابرسی جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براي حسابرسي، همين كه خودت آن را ببيني كافي است. 🔻چه‌قدر اين جمله آشنا بود. در يكي از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود: «اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا.» اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت. 🌀نگاهي به اطرافيانم كردم. كمي مكث كردم و كتاب را باز كردم. سمت چپ بالاي صفحه اول، با خطي درشت نوشته شده بود: «13 سال و 6 ماه و 4 روز» از آقايي كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟ 🔸گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدي. به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمري كم‌تر است. اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه‌هاي بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داري. من هم قبول كردم. ⭕️قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادي نوشته شده بود. از سفر زيارتي مشهد تا نمازهاي اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اين‌ها چيست؟ گفت: اين‌ها اعمال خوبي است كه قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شده. 🔅قبل از اين‌كه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهي كلي به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد قبول است. براي همين وارد بقيه اعمال مي‌شويم. 💫من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويق‌هاي پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزي پيش مي‌آمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خداي ناكرده نماز صبحم قضا مي‌شد، تا شب خيلي ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگي آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت مي‌دادم. خوشحال شدم. 🍃به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ، تمام كارهاي من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتي ذره‌اي كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند. تازه فهميدم كه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ» يعني چه. هرچي كه ما اين‌جا شوخي حساب كرده بوديم، آن‌ها جدي جدي نوشته بودند! 🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران
#روزهای_زوج #مطالعه_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷#قسمت_هشتم 💠حسابرسی جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ ا
🔷 💠در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهاي روزانه من، چيزي شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتي به آن خيره مي‌شديم، مثل فيلم به نمايش در مي‌آمد. درست مثل قسمت ويدئو در موبايل‌هاي جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده مي‌كرديم. آن هم فيلم سه‌بعدي با تمام جزئيات! 🔻يعني در مواجه با ديگران، حتي فكر افراد را هم مي‌ديديم. لذا نمي‌شد هيچ‌كدام از آن كارها را انكار كرد. 🌀غير از كارها، حتي نيت‌هاي ما ثبت شده بود. آن‌ها همه چيز را دقيق نوشته بودند. جاي هيچگونه اعتراضي نبود. تمام اعمال ثبت بود. هيچ حرفي هم نمي‌شد بزنيم. 🔸اما خوشحال بودم كه از كودكي، هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم. از اين بابت به خودم افتخار مي‌كردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت مي‌ديدم. ⭕️همين‌طور كه به صفحه اول نگاه مي‌كردم و به اعمال خوبم افتخار مي‌كردم، يكدفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده بود! 💫با عصبانيت به آقايي كه پشت ميز بود گفتم: چرا اين‌ها محو شد. مگر من اين كارهاي خوب را انجام ندادم!؟ گفت: بله درست مي‌گويي، اما همان روز غيبت يكي از دوستانت را كردي. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. 🍃با عصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ و هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثي از پيامبر(ص) كه مي‌فرمايند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پاي سرعت اثر غيبت در نابودي حسنات يک بنده نمي‌رسد. 🔅رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و... فيلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأييد من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيلي‌ها مثل من بچه مثبت بودند. خيلي از كارهاي خوبي كه فراموش كرده بودم تماماً براي من يادآوري مي‌شد. ✨اما با تعجب دوباره مشاهده كردم كه تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: اين‌دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟ 🔹جوان گفت: يكي از رفقاي مذهبي‌ات را مسخره كردي. اين عمل زشت باعث نابودي اعمالت شد. بعد بدون اين‌كه حرفي بزند، آيه سي‌ام سوره يس برايم يادآوري شد: روز قيامت براي مسخره‌كنندگان روز حسرت بزرگي است. «يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِم مِّن رَّسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ» 🌱خوب به ياد داشتم كه به چه چيزي اشاره دارد. من خيلي اهل شوخي و خنده و سركار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اين‌طور باشه كه خيلي اوضاع من خرابه! 🖋ادامه دارد... | مسجدجامع امام علی علیه السلام شهران |
مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران
#روزهای_زوج #مطالعه_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷#قسمت_نهم 💠در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كار
🔷# قسمت_دهم 💠رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلي اعمال خوب داشتم. اما كارهاي خوب من پاك نشد. با اين‌كه آن روز هم شوخي كرده بودم، اما در اين شوخي‌ها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسي اهانت نكرديم. 🔻غيبت نكرده بودم. هيچ گناهي همراه با شوخي‌هاي من نبود. براي همين، شوخي‌ها و خنده‌هاي من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر. خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، باتعجب ديدم كه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! 🌀به آقايي كه پشت ميز نشسته بود با لبخندي از سر تعجب گفتم: حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجواني کي مكه رفتم که خبر ندارم!؟ 🍃گفت: ثواب حج ثبت شده، برخي اعمال باعث مي‌شود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اين‌كه از سر مهرباني به پدر و مادرت نگاه كني يا مثال زيارت با معرفت امام‌رضا(ع) و... ⭕️اما دوباره مشاهده كردم كه يكي يكي اعمال خوب من در حال پاك شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود. خودم مشاهده كردم كه آخر شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغول اذيت كردن يكي از دوستان بوديم، ياد آيه 65 سوره زمر افتادم كه مي‌فرمود: «برخي اعمال باعث حبط (نابودي) اعمال (خوب انسان) مي‌شود.» 🔸به دو نفري كه در كنارم بودند گفتم: شما يك كاري بكنيد!؟ همين‌طور اعمال خوب من نابود مي‌شود و... سري به نشانه نااميدي و اين‌كه نمي‌توانند كاري انجام دهند برايم تكان دادند. ✅همين‌طور ورق مي‌زدم و اعمال خوبي را مي‌ديدم كه خيلي برايش زحمت كشيده بودم، اما يكي يكي محو مي‌شد. فشار روحي شديدي داشتم. كم مانده بود دق كنم. ✨نابودي همه ثروت معنوي‌ام را به چشم مي‌ديدم. نمي‌دانستم چه كنم! هرچه شوخي كرده بودم اين‌جا جدي جدي ثبت شده بود. اعمال خوب من، از پرونده‌ام خارج مي‌شد و به پرونده ديگران منتقل مي‌شد. 🌱نكته ديگري كه شاهد بودم اين‌كه؛ هرچه به سنين بالاتر مي‌رسيدم، ثواب كمتري از نمازهاي جماعت و هيئت‌ها در نامه عملم مي‌ديدم! 🔅به جواني كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم. من در اين شبها هيئت رفته‌ام. چرا اين‌ها در اين‌جا نيست؟ 🔹رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر مي‌شد، ريا و خودنمايي در اعمالت زياد مي‌شد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت مي‌رفتي اما بعدها، مسجد مي‌رفتي تا تو را ببينند. هيئت مي‌رفتي تا رفقايت نگويند چرا نيامدي! اگر واقعاً براي خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودند نمي‌رفتي؟   🖋ادامه دارد.. | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران
#روزهای_زوج #مطالعه_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷# قسمت_دهم 💠رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلي اعمال خوب
🔷 💠نیت «و کتاب اعمال آنان در آن‌جا گذارده مي‌شود. پس گنه‌کاران را مي‌بيني در حالي که از آن‌چه در آن است ترسان و هراسان هستند و مي‌گويند: واي بر ما، اين چه کتاب است که هيچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اين‌که ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر مي‌بينند و پروردگارت به هيچ‌کس ستم نمي‌کند» 🔻صفحات را كه ورق مي‌زدم، وقتي عملي بسيار ارزشمند بود، آن عمل، درشت‌تر از بقيه در بالاي صفحه نوشته شده بود. در يكي از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود: کمک به یه خانواده فقیر. 🌀شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولي راستش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمك كرده باشم! يعني دوست داشتم، اما توان مالي نداشتم كه به آن‌ها كمك كنم. 🍃آن خانواده را مي‌شناختم. آن‌ها در همسايگي ما بودند و اوضاع مالي خوبي نداشتند. خيلي دلم مي‌خواست به آن‌ها كمك كنم، براي همين يك روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. ✅به دو نفر از اعضاي فاميل كه وضع مالي خوبي داشتند مراجعه كردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اين‌كه چه‌قدر در مشكلات هستند، اما آن‌ها اعتنايي نكردند. حتي يكي از آن‌ها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار بزرگترهاست. آن زمان من 15 سال بيشتر نداشتم، وقتي اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيري نكردم. ⭕️اما عجيب بود كه در نامه عمل من، كمك به آن خانواده فقير ثبت شده بود! به جوان پشت ميز گفتم: من كاري براي آن‌ها نكردم!؟ او گفت: تو نيت اين كار را داشتي و در اين راه تلاش كردي، اما به نتيجه نرسيدي براي همين، نيت و حركتي كه كردي، در نامه عملت ثبت شده. ✨البته فكر و نيت كار خوب، در بيشتر صفحات ثبت شده بود. هرجايي كه دوست داشتم كار خوبي انجام دهم ولي امكانش را نداشتم، اما براي اجراي آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود. 🔸ولي خدا را شكر كه نيت‌هاي گناه و نادرست ثبت نمي‌شد. در صفحات بعد و جاي جاي اين كتاب مشاهده مي‌كردم كه چنين اتفاقي افتاده. يعني نيت‌هاي خوب من ثبت شده بود. البته باز هم مشاهده كردم كه اعمال خوبم با اشتباهات و گناهاني که هيچ منفعتي برايم نداشت از بين رفته! به قول معروف: آش نخورده و دهان سوخته. 🔅هرچه جلو مي‌رفتم، نامه عملم بيشتر خالي مي‌شد! خيلي از اين بابت ناراحت بودم. از طرفي نمي‌دانستم چه كنم. اي كاش كسي بود كه مي‌توانستم گناهانم را به گردن او بيندازم و اعمال خوبش را بگيرم! اما هرچه مي‌گذشت بدتر مي‌شد. 💫جوان پشت ميز ادامه داد: وقتي اعمال شما بوي ريا بدهد پيش خدا ارزشي ندارد. كاري كه غير خدا در آن شريك باشد به درد همان شريك مي‌خورد. اعمال خالصت را نشان بده تا كار شما سريع حل شود. مگر نشنيده‌اي: «اَلاَعمالُ بِالنيّات. اعمال به نيت‌ها بستگي دارد.»    🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران
#روزهای_زوج #مطالعه_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷#قسمت_یازدهم 💠نیت «و کتاب اعمال آنان در آن‌جا گذارد
🔷# قسمت_دوازدهم 💠همين‌طور كه با ناراحتي، كتاب اعمالم را ورق مي‌زدم و با اعمال نابود شده مواجه مي‌شدم، يكباره ديدم بالاي صفحه با خط درشت نوشته شده: «نجات يك انسان» خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. 🔻اين كار خالصانه براي خدا بود. به خودم افتخار كردم و گفتم: خدا را شكر. اين كار را واقعاً خالصانه براي خدا انجام دادم. ✨ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در دوران جواني با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده‌رود رفتيم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح. يكباره صداي جيغ يك زن و فريادهاي يك مرد همه را ميخكوب كرد! 🌀يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا مي‌زد، هيچكس هم جرئت نمي‌كرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد. من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم اما رفقايم مانع شدند! 🍃آن‌ها مي‌گفتند: اين‌جا نزديك سد است و ممكن است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و... 🔅اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي خدا و پريدم داخل آب. خدا را شكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم. پدر و مادرش حسابي از من تشكر كردند. ⭕️خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم. آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند. اين عمل خالصانه خيلي خوب در پيشگاه خدا ثبت شده بود. من هم خوشحال بودم. لااقل يك كار خوب با نيت الهي پيدا كردم. 💫مي‌دانستم كه گاهي وقت‌ها، يك عمل خوب با نيت خالص، يك انسان را در آن اوضاع نجات مي‌دهد. از اينكه اين عمل، خيلي بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمي كرده‌ام. اما يكباره مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است! 🌱با ناراحتي گفتم: مگر نگفتيد فقط كارهايي كه خالصانه براي خدا باشد حفظ مي‌شود، خب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم. پس چرا پاك شد؟! ❄️جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتي؟ يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت دروني من مشغول صحبت بود. ⭐️من با خودم گفتم: خيلي كار مهمي كردم. اگر جاي پدر مادر اين بچه بودم، به همه خبر مي‌دادم كه يك جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جاي مسئولين استان بودم، يك هديه حسابي و مراسم ويژه مي‌گرفتم. اصلاً بايد روزنامه‌ها و خبرگزاري‌ها با من مصاحبه كنند. من خيلي كار مهمي كردم. 🌾فرداي آن روز تمام اين اتفاقات افتاد. خبرگزاري‌ها و روزنامه‌ها با من مصاحبه كردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به ديدنم آمد و يك هديه حسابي براي من آوردند و... ⭕️جوان پشت ميز گفت: تو ابتدا براي رضاي خدا اين كار را كردي، اما بعد، خرابش كردي... آرزوي اجر دنيايي كردي و مزدت را هم گرفتي. درسته؟ گفتم: همه اين‌ها درسته. بعد باحسرت گفتم: چه كنم؟! دستم خالي است. 🔸جوان پشت ميز گفت: خيلي‌ها كارهايشان را براي خدا انجام مي‌دهند، اما بايد تلاش كنند تا آخر اين اخلاص را حفظ كنند. بعضي‌ها كارهاي خالصانه را در دنيا نابود مي‌كنند!   🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران
#روزهای_زوج #مطالعه_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷# قسمت_دوازدهم 💠همين‌طور كه با ناراحتي، كتاب اعمالم
🔷 💠سفر کربلا حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخي‌هاي بيش از حد و صحبت‌هاي پشت سر مردم و غيبت‌ها و... نابود مي‌شد و اعمال زشت من باقي مي‌ماند. 🔻البته وقتي يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهاي زشت مي‌شد. چرا كه در قرآن آمده بود: «إنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ» 🔶زيارت‌هاي اهل‌بيت: بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت. البته زيارت‌هاي بامعرفتي که با گناه آلوده نشده بود. اما خيلي سخت بود. 🌀هر روز ما، دقيق بررسي و حسابرسي مي‌شد. كوچكترين اعمال مورد بررسي قرار مي‌گرفت. 🍃همين‌طور كه اعمال روزانه‌ام بررسي مي‌شد، به يكي از روزهاي دوران جواني رسيديم. اواسط دهه هشتاد. ✨يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله(ع) پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طي مي‌شود. ✅باتعجب گفتم: يعني چي!؟ گفت: يعني پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقي مي‌ماند. نمي‌دانيد چه‌قدر خوشحال شدم. اگر در آن شرايط بوديد، لذتي كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس مي‌كرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟! ⭕️گفتم: اين دستور آقا به چه علت بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودي صدّام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربلا بروم. 🔹در يكي از اين سفرها، يك پيرمرد كر ولال در كاروان ما بود. مدير كاروان به من گفت: مي‌تواني اين پيرمرد را مراقبت كني و همراه او باشي؟ من هم مثل خيلي‌هاي ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با موالي خودم خلوت داشته باشم، اما با اكراه قبول كردم. 🔅كار از آنچه فكر مي‌كردم سخت‌تر بود. اين پيرمرد هوش و حواس درست و حسابي نداشت. او را بايد كاملاً مراقبت مي‌كردم. اگر لحظه‌اي او را رها مي‌كردم گم مي‌شد. خلاصه تمام سفر كربلاي من تحت‌الشعاع حضور اين پيرمرد شد. اين پيرمرد هر روز با من به حرم مي‌آمد و برمي‌گشت. 🌱حضور قلب من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد مي‌بودم. روز آخر قصد خريد يك لباس داشت. فروشنده وقتي فهميد كه او متوجه نمي‌شود، قيمت را چند برابر گفت. من جلو آمدم و گفتم: چي داري مي‌گي؟ اين آقا زائر مولاست. چرا اين‌طوري قيمت مي‌دي؟ اين لباس قيمتش خيلي كمتره. خلاصه اين‌كه من لباس را خيلي ارزان‌تر براي اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصباني و پيرمرد خوشحال بود. 💫با خودم گفتم: عجب دردسري براي ما درست شد. اين‌فعه كربلا اصلاً به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بي‌زباني براي من دعا كرد. ❎جوان پشت ميز گفت: به دعاي اين پيرمرد، آقا امام حسين(ع) شفاعت كردند و گناهان پنج سال تو را بخشيدند. بايد در آن شرايط قرار مي‌گرفتيد تا بفهميد چه‌قدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب اين سال‌ها همگي ثبت شد و گناهانش محو شده بود.   🖋ادامه دارد .. | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |
مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران
#روزهای_زوج #مطالعه_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت 🔷#قسمت_سیزدهم 💠سفر کربلا حسابي به مشكل خورده بودم. اع
💠آزار مؤمن در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شب‌ها با دوستانمان با هم بوديم. شب‌هاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت و بازرسي و... داشتيم. ✅در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقت‌ها، دوستان خودمان را اذيت مي‌كرديم! البته تاوان تمام اين اذيت‌ها را در آن‌جا دادم. 🔻برخي شب‌هاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الآن تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اين‌كه كار مهمي نيست. من الآن مي‌روم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي! من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. ❄️خسخس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده مي‌شد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از دور شنيدم! 🍃يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شب‌هاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن مي‌شد. فهميدم كه رفقا مي‌خواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. ⭕️مي‌خواستم برگردم اما با خودم گفتم: اگر الآن برگردم، رفقاي من فکر مي‌کنند ترسيده‌ام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم. هرچه صداي پاي من نزديكتر مي‌شد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر مي‌شد! 🔶از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم. تا اين‌كه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم. 🌱پيرمرد سيد، رد پاي مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتي وارد پايگاه شد، حسابي عصباني بود. ابتدا كتمان كردم، اما بعد، از او معذرت‌خواهي كردم. او با ناراحتي بيرون رفت. 🌀حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم. نمي‌دانيد چه حالي بود، وقتي گناه يا اشتباهي را در نامه عملم مي‌ديدم، خصوصاً وقتي كسي را اذيت كرده بودم، از درون عذاب مي‌كشيدم. گويي خودم به جاي آن‌ طرف اذيت مي‌شدم. ✨از طرفي در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن مي‌گرفت، طوري كه نيمي از بدنم از حرارت آن داغ مي‌شد! وقتي چنين اعمالي را مشاهده مي‌كردم، به گونه‌اي آتش را در نزديكي خودم مي‌ديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت. 🔹همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت. سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نمي‌گذرم. او مرا اذيت كرد. او مرا ترساند. من هم گفتم: به خدا من نمي‌دانستم كه سيد داخل قبر عبادت مي‌كند. 🔅جوان رو به من گفت: اما وقتي نزديك شدي فهميدي كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتي؟ ديگه حرفي براي گفتن نداشتم.    🖋ادامه دارد... | مسجد جامع امام علی علیه السلام شهران |