#میخواهم_تغییر_کنم
#پارت1
✍🏻: tavil
در اتاق را که باز کرد، بوی عطر تلخ تا عمق ریهاش را سوزاند. فضای قهوهای سوختهای که اتاق داشت در همان نگاه اول تمام انرژیاش را میگرفت. یاد اتاق آبی خودش افتاد! ناخودآگاه لبخند رو لبش نشست. سرش را بالا آورد و با نگاه، دور تا دور اتاق را به دنبال صاحبخانه کاوید. درست روبهرویش، حدود سیزده قدم جلوتر او را دید. برخاسته بود و با لبخند طویلی دستش را از پشت میز دراز کرده بود. نگاهشان که به هم گره خورد ابروهایش بالا پرید. صاحبخانه پرانرژی گفت:
- سلــــــام دوست عزیــز من! خوش اومدی! بیا جلو...
با دیدن چهره بشاش و موهای مرتب جوگندمی مردی که روبهرویش ایستاده بود جا خورد. انتظار ملاقات با یک پیر کچل عبوس را داشت! او هم دستش را از همانجا دراز کرد و با قدمهای بلند سمت مخاطبش رفت. هر کدام از یکسوی میز، دست یکدگیر محکم فشردند. با تعارف میزبان روی یکی از صندلیهای چرم سلطنتی که مقابل میز چیده شده بودند، نشست. میزبان رو به او گفت:
- خوش اومدی مایکل! مرشد محبوب من! اصلا فکرشو نمیکردم بهم اعتماد کنی و بیای!
مایکل ابروهایش را بالا انداخت. بلند خندید و گفت:
- مرشد؟ بیخیال رفیق! برای چی نیام؟ تو برای من یه چالش فوقالعاده بودی که حتی میارزید بهخاطر تجربه کردنش زندگیم تموم بشه! راستی از دیدنت واقعا تعجب کردم! خیلی بهتر از تصورات منی! واقعیت اولش تعجب کردم که چرا آدمی مثل تو باید بخواد تغییر کنه، اما حالا که فهمیدم اون ایمیل یک جملهای از طرف کی ارسال شده، حقیقتا دوست دارم در آغوشت بگیرم و بگم تا آخرش پایهام!
مرد سرش را پایین انداخت و خندید. همان لحظه در اتاق باز شد. جوانی لاغراندام با موهای وز مشکی که پشت سر بسته بود، وارد شد. یک سینی چوبی را روی میز گذاشت و بیهیچ حرف و حرکت دیگری از اتاق خارج شد. داخل سینی دو فنجان قهوه بود. مایکل نگاهش را از آنها گرفت و به مرد روبهرویش دوخت که داشت گلویش را صاف میکرد تا چیزی بگوید.
- بله! اون ایمیل یک جملهای من! "میخواهم تغییر کنم!"
مایکل جفت ابروهایش را بالا داد و با تحسین به او چشم دوخت. پای راستش را روی پای چپ گرداند. انگشتان دو دستش را در هم فرو کرد و روی زانوی راستش گذاشت. لحظهای به چشمان سبز و پر آشوب مرد روبهرویش زل زد. بلافاصله گفت:
- من خیلی اهل حاشیه رفتن نیستم، به یه چیزایی تو ایمیلهات اشاره کرده بودی اما لطفا باز هم بیشتر از زندگیت برام بگو!
مرد سرش را با خندهای دردناک تکان داد.
- زندگی من... ببین رفیق، همه امیدوارن ترومای سنگینشون روزی که طرفشون کارما پس میده آروم بگیره، اما من تو زندگیم به مرحلهای رسیدم که اونقدر کارما بدهکارم که مطمئنم هنوز کلی ترومای نچشیده هم دارم!
مایکل عینکش را در آورد. کلافه خندهای کرد و با لحن کشدار گفت:
- خیلی پیچیده صحبت میکنی اِسپَنسِر!
میزبان روی صندلی چرم قهوهای لم داد. صدای جیرجیر خفیفی از چرم واکسزدهی آهو برخاست. قهوه تلخش را یک نفس سر کشید.
- فکر میکنی آنا چرا بهم خیانت کرد مایکل؟
مایکل یکتای ابرویش را بالا انداخت. دو دستش را بالا آورد و سر انگشتانش را به هم چسباند. در حالی که ژستش به تفکر عمیق میخورد، شمرده زد:
- عا... نمیدونم! خودت دلیل خاصی توی ذهنت براش داری؟
پوزخندی زد. فنجان قهوه را در مشتش خرد کرد. صورت مایکل نه از دیدن خونی که تمام دست اسپنسر را پوشانده بود، بلکه با یادآوری قیمت فنجان چک که روکش آبطلا داشت در هم کشیده شد.
اسپنسر دست زخمیاش را مقابل صورتش گرفت. پوزخندش پررنگتر شد. یکبار دستش را مشت و سپس باز کرد. درد صورتش را در هم کشید.
- یازده سال پیش، با گاوسیاه سر انحصار قاچاق هیروئین به بوسنی شاخ به شاخ شدیم. در نهایت زنش رو گروگان گرفتم. گاوسیاه عقب کشید و قرار شد گروگان هم صحیح و سالم به خونش برگرده. اما شب قبل از موعد تحویل کمی با اون زن تنها شدم. اتفاقات اون شب هرگز از اتاق بیرون نرفت مایکل ولی... دیروز که اون خبرو درباره آنا بهم دادن خودم فهمیدم از کجا آب خورده!
مایکل با چشمها و دهان باز به او زل زده بود. اسپنسر اما راضی و آرام به نظر میرسید. بانداستریل را حین صحبت دور دست زخمیاش پیچیده بود و حالا داشت خون خشک شده را از لای ناخنهایش پاک میکرد.
- حالا هم هر لحظه منتظر یک بسته پستی از کالیفرنیا شامل اجزاء تکه تکه شدهی بدن دخترم هستم. چون همین امروز بدن تیکه تیکهی آنا رو تو یه جعبه کادوی بزرگ به پدر عوضیش هدیه کردم.
مایکل با همان دهان باز نفس عمیقی کشید. سعی کرد بحث را عوض کند.
- دخترت نهایتا برای تحصیل رفت کالیفرنیا؟
#میخواهم_تغییر_کنم
#پارت2
✍🏻: tavil
اسپنسر از جا برخاست. سراغ گرامافون قدیمی رفت. قطعه معروفی پخش و صدایش فضای اتاق را پر کرد. اسپنسر یک میله جالباسی را با دست گرفت و روی یک پا رقصید. بعد عاشقانه روبهروی آن زانو زد و با صدایی گرفته گفت:
- آه آنای معصوم و زیبای من! دوباره برایم آواز بخوان و با من برقص...
همانطور که زانو زده بود، یکلحظه تمام تنش به لرزه افتاد. سیاهی چشمش رفت و روی پوست شیری که کف اتاق را پوشانده بود، دراز به دراز افتاد. مایکل شتابان خودش را به بالای سر او رساند. کنارش زانو زد و دو انگشتش را روی نبض گردنش گذاشت. اسپنسر اما انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده باشد، ناگهان شروع به صحبت کرد.
- نه برای تحصیل به اوهایو رفت اما.. چند وقتیه یه عوضی تو کالیفرنیا باهاش قرار میزاره!
مایکل چشمانش را بست و نفسی که در سینهاش حبس شده بود را به یکباره بیرون داد. دستش را از روی نبض او برداشت و زمزمهوار حالش را پرسید. اسپنسر بیتوجه به احوالپرسی او دنباله حرف خودش را گرفت.
- دیگه بهش هشدار ندادم. بهعنوان یه دختر بالغ باید خودش عقلش به اینچیزا برسه. اگر هم اونقدر احمقه که بزار بمیره.
مایکل کمی کراوات را از دور گلویش شل کرد. دستی به گردنش کشید و مردد گفت:
- ولی اون... دخترته!
اسپنسر ناگهان چشمانش را باز و نگاه معناداری به او کرد.
- آنا هم همسر محبوبم بود!
مایکل به آنکه بخواهد، احساس کرد چیزی در دلش فرو ریخت. لبش را تر کرد. سرش را کنار سر اسپنسر گذاشت و درست بر خلاف جهت او، روی زمین دراز کشید. چشمانش را بست و زمزمه کرد:
- تو چقدر زخم داری اسپنسر...
ابروهای اسپنسر بالا پرید. وحشی، جانی، عوضی، روانی.. اینها چیزی بودند که انتظار شنیدنش را داشت. ناخودآگاه سیبک گلویش تکانی خورد. چشمانش را بست و محکم فشرد. با صدای گرفته گفت:
- هی... تو ام دیدیشون؟
اسپنسر سرش را تکان داد.
- آره. و همه، همهجای بدنت رو پوشوندن. بهتره بگم همه ابعاد وجودت رو!
اسپنسر دستش را بالا آورد. دو دکمه آستین لباس سفیدش را گشود. یکتا، دوتا، سومین تا را که زد دست نگه داشت. ساعدش را روبروی صورتش گرفت. پایین پلک راستش مجددا دچار پرشی عصبی شده بود. لبش را تر کرد و گفت:
- اولش از این زخما شروع شد.
مایکل چشمانش را گشود. نگاهش معطوف به ردیف نامنظم اسکارهای بهجا مانده از زخمهای عمیقی شد که روی رگش خورده بود. لبهایش را به هم فشرد. نفسی گرفت و گفت:
- حالا دیگه مطمئنم که تو میتونی تغییر کنی.
- چطور؟
موسیقی حالا به اوج خودش رسیده بود و خواننده ایتالیایی، جملاتی که مایکل سر از آنها در نمیآورد را پشت سر هم فریاد میزد. سعی کرد توجهش را معطوف آنچه که میخواهد بگوید کند. نفسی گرفت و گفت:
- آدما دو بعد دارن. یه بعد وحشی و حیوانی، و یک بعد روحانی! اکثر آدمایی که زخمی میشن کمکم خلق و خوشون میل به اون جنبه حیوانی میکنه، غافل از اینکه اون زخما میتونه یه سکوی پرش فوقالعاده برای رسیدن به اون زندگی روحانی باشه!
اسپنسر دستش را روی پیشانیاش گذاشت.
- بیشتر توضیح بده.
#میخواهم_تغییر_کنم
#پارت3
✍🏻: tavil
مایکل گلویش را صاف کرد.
- داستان ژانوالژان رو که حتما خوندی؟ درسته؟
اسپنسر که شگفتزده شده بود ناگهان خندهای کرد. یکتای ابرویش را بالا انداخت و تایید کرد. مایکل بر دستش تکیه کرد و نیمخیز شد.
- به نظرم اون مثال مناسبیه تا متوجه منظورم بشی. هوگو در اون رمان این سقوط و صعود رو حقیقتا عالی به تصویر کشیده!
مایکل که حالا کاملا نشسته بود، دست اسپنسر را از روی پیشانیاش در دست گرفت و محکم فشرد. اسپنسر چشمش را باز کرد و در چشمان مشکی و نافذ او خیره شد. مردد پرسید:
- به نظرت، شصت و چهار سالگی برای شروع تغییر کمی دیر نیست؟
مایکل با نگاهی دیگر به او یک تای ابرویش را بالا انداخت. خندهای کوتاه کرد و گفت:
- من یکی که تا قسم نخوری باورم نمیشه بیشتر از ۴۰،۵۰ سال داشته باشی پسر!
صدای خنده اسپنسر هم به تبعش بلند شد. چند لحظه بعد برخاست و در جای خود نشست. به نقطهای نامعلوم در روبهرویش خیره شد. مایکل چند ثانیه به او چشم دوخت و سپس از جای خود بلند شد. کتش را مرتب کرد و سمت صندلی چرمی رفت که ابتدا روی آن نشسته بود. کیفش را از صندلی کناری برداشت و سمت در قدم تند کرد. دستش را روی دستگیره گذاشت. قبل از آنکه بچرخاندش رو به اسپنسر کرد و گفت:
- اگر حالا اونقدری نمیدونم که نباید زنده باشم، باید بگم که حالا من میرم و تا هر وقت که لازم باشه منتظر جواب قطعی تو میمونم. تو آخرین ایمیلت گفتی زمان ملاقاتمون خیلی دیر شد و از وقتی که تو میخواستی تغییر کنی تا حالا کلی اتفاقات جدید افتاده که احتمالا منصرفت کرده! ولی، بازم اگر با صحبتای امروزمون نظرت تغییر کرد، من منتظر جواب میمونم اسپنسر!
اسپنسر همانطور که وسط اتاق مثل پسربچههای شش ساله زانوهایش را در بغلش گرفته بود و دیوار روبهرویش را میکاوید زمزمه کرد:
- فعلا؛
لبخندی روی لبهای مایکل نشست. دستگیره را چرخاند و آرام گفت:
- به امید دیدار مجدد.