🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت2
سرش را که برگرداند، دید سهند روی زمین افتاده و از سرش خون می آید...
بچه دو ساله اش را مثل ماهی بی جان توی دست هایش گرفت. در خانه را باز کرد. بغض سنگینی در گلویش نشسته بود. یکی شان با غضب به چشمان بی پناهش زل زد و گفت:
- چه عجب. خانم از خونه اومد بیرون..!
چشمانش شده بود کاسه خون. دستش را از جای زخم سهند برداشت. عربده سر داد:
- نامردااااااا ! کشتین بچم و...
عین کلاغ به اینطرف و آنطرف فرار کردند. دستش را دوباره جای زخم کودکش گذاشت. چشمهایش بسته شده و دهانش باز مانده بود. خون موهای نامرتبش را به هم چسبانده بود. دو تا پا داشتپ دو تای دیگر هم قرض گرفته بود و فقط میدوید.
اخیرا بیمارستانی در محله شان زده و همه مردم کلی خوشحال بودند که جایی دارند بتوانند راحت، بروند و بیایند.
او هم حالا خیالش خیلی راحت بود که آنجا هست. سریع وارد شد و داد زد:
- یکی بیاد به من کمک کنه، کجا باید برم؟ چیکار باید بکنم؟ بچم داره جون میده..! تو رو خدا یکی کمکم کنه...
همه به سر و وضعش نگاه میکردند و پوزخند میزدند! یکدفعه یکی از دکترها با عجله سمتش آمد. پرسید:
- چی شده خانم؟
بهت زده دکتر را نگاه کرد و گفت:
- خانم دکتر بچم سرش ضربه خورده، حالش خیلی بده، تو رو خدا کمکم کنید. آخه چیکار کنم؟
قلبش هنوز داره می تپه، کمکش کنید به خدا جونم به جونش بسته است...
🍁به قلم ح.جعفری♡
💜پرش به پارت اول:
[ https://eitaa.com/mjholat/1398 ]
🚫هرگونه کپی از رمان ممنوع میباشد.
💠@mjholat
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#میخواهم_تغییر_کنم
#پارت2
✍🏻: tavil
اسپنسر از جا برخاست. سراغ گرامافون قدیمی رفت. قطعه معروفی پخش و صدایش فضای اتاق را پر کرد. اسپنسر یک میله جالباسی را با دست گرفت و روی یک پا رقصید. بعد عاشقانه روبهروی آن زانو زد و با صدایی گرفته گفت:
- آه آنای معصوم و زیبای من! دوباره برایم آواز بخوان و با من برقص...
همانطور که زانو زده بود، یکلحظه تمام تنش به لرزه افتاد. سیاهی چشمش رفت و روی پوست شیری که کف اتاق را پوشانده بود، دراز به دراز افتاد. مایکل شتابان خودش را به بالای سر او رساند. کنارش زانو زد و دو انگشتش را روی نبض گردنش گذاشت. اسپنسر اما انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده باشد، ناگهان شروع به صحبت کرد.
- نه برای تحصیل به اوهایو رفت اما.. چند وقتیه یه عوضی تو کالیفرنیا باهاش قرار میزاره!
مایکل چشمانش را بست و نفسی که در سینهاش حبس شده بود را به یکباره بیرون داد. دستش را از روی نبض او برداشت و زمزمهوار حالش را پرسید. اسپنسر بیتوجه به احوالپرسی او دنباله حرف خودش را گرفت.
- دیگه بهش هشدار ندادم. بهعنوان یه دختر بالغ باید خودش عقلش به اینچیزا برسه. اگر هم اونقدر احمقه که بزار بمیره.
مایکل کمی کراوات را از دور گلویش شل کرد. دستی به گردنش کشید و مردد گفت:
- ولی اون... دخترته!
اسپنسر ناگهان چشمانش را باز و نگاه معناداری به او کرد.
- آنا هم همسر محبوبم بود!
مایکل به آنکه بخواهد، احساس کرد چیزی در دلش فرو ریخت. لبش را تر کرد. سرش را کنار سر اسپنسر گذاشت و درست بر خلاف جهت او، روی زمین دراز کشید. چشمانش را بست و زمزمه کرد:
- تو چقدر زخم داری اسپنسر...
ابروهای اسپنسر بالا پرید. وحشی، جانی، عوضی، روانی.. اینها چیزی بودند که انتظار شنیدنش را داشت. ناخودآگاه سیبک گلویش تکانی خورد. چشمانش را بست و محکم فشرد. با صدای گرفته گفت:
- هی... تو ام دیدیشون؟
اسپنسر سرش را تکان داد.
- آره. و همه، همهجای بدنت رو پوشوندن. بهتره بگم همه ابعاد وجودت رو!
اسپنسر دستش را بالا آورد. دو دکمه آستین لباس سفیدش را گشود. یکتا، دوتا، سومین تا را که زد دست نگه داشت. ساعدش را روبروی صورتش گرفت. پایین پلک راستش مجددا دچار پرشی عصبی شده بود. لبش را تر کرد و گفت:
- اولش از این زخما شروع شد.
مایکل چشمانش را گشود. نگاهش معطوف به ردیف نامنظم اسکارهای بهجا مانده از زخمهای عمیقی شد که روی رگش خورده بود. لبهایش را به هم فشرد. نفسی گرفت و گفت:
- حالا دیگه مطمئنم که تو میتونی تغییر کنی.
- چطور؟
موسیقی حالا به اوج خودش رسیده بود و خواننده ایتالیایی، جملاتی که مایکل سر از آنها در نمیآورد را پشت سر هم فریاد میزد. سعی کرد توجهش را معطوف آنچه که میخواهد بگوید کند. نفسی گرفت و گفت:
- آدما دو بعد دارن. یه بعد وحشی و حیوانی، و یک بعد روحانی! اکثر آدمایی که زخمی میشن کمکم خلق و خوشون میل به اون جنبه حیوانی میکنه، غافل از اینکه اون زخما میتونه یه سکوی پرش فوقالعاده برای رسیدن به اون زندگی روحانی باشه!
اسپنسر دستش را روی پیشانیاش گذاشت.
- بیشتر توضیح بده.