🖤 «مداح بی سر»
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت
می گفت: « شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟»
بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.
سراغ قبر که رفتند دیدند که براي هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بی سرش.
◾️ راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تربیت بدون فریاد
داد زدن به اندازه کتک زدن اثرات مخربی روی رفتار بچه ها دارد.
مواردی که مطلقا در تربیت ممنوع است👇👇
دادزدن-سرزنش کردن-توبیخ -تهدید-توهین-تبعیض-تحقیر-تنبیه بدنی
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
با گفتن جملاتي همچون👇
"نترس، شجاع باش، ديگه بزرگ
شدي، براي تو زشته و..."
نه تنها مشكل حل نميشود.
بلكه خطر پاك كردن صورت
مسئله را هم به جان مي خريد.
پذيرش، بخش بزرگي از حل
مسئله است.
ترس كودك را اعم از اينكه
"درست و بجا" باشد و يا
"نادرست و نابجا" بپذيريد.
و در پی راه حلی برای درمان
آن باشید...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
هر كه آيد بر سر اين سفره
و خوان حسين
مـےشود همواره و پيوسته
مهمان حسين
حـرّ شبی آمد بہ مهمانیِ
سلطانِ عطش
شد بہ قصرِ ڪربلا پيوستہ
دربانِ حسين
#روزچهارمبهنامحرریاحی
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
15.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞|نماهنگ بسیار زیبا ویژه محرم
⚜نِعمَ الاَمیر⚜
🏴هدیه به ساحت مقدس حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام و شهدای کربلا
🌀کاری از:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
⭕️با حضور:
🔅نوجوانان و نوگلان حسینی
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم: «مگه نمیخوای هدیه بخری؟» سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت: «چرا! ولی حالا عجلهای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی میخریم.» میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد.
در انتهای مسیر، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد: «الهه! فکراتو کردی؟» و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: «دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!» از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: «الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مردِ آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!»
هر چه عبدالله بر زبان میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود. ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید: «الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!» از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم.
#قسمت_صدـو_سیـوـپنج
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر