#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهرهام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانهاش پرسید: «چیزی شده الهه؟» خندهای ساختگی نشانش دادم و گفتم: «نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!»
پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: «نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیایید پایین دور هم باشیم.»
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم: «چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز میخونه، نمازش تموم شد میام.» و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: «کی بود؟» و من با بیحوصلگی پاسخ دادم: «مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.» از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: «الهه جان! از دست من ناراحتی؟»
#قسمت_صدـو_شصتـوـنه
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
22.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خودکشی
خودکشی، عوامل و راهکارهای پیشگیری و درمان از دیدگاه روان شناسی و اسلام
🔆 حجت الاسلام دکتر رضا مهکام
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
امروز دوشنبه
۱۰ آبانماه ١۴۰۰
۲۵ ربیع الاول ١۴۴۳
۱ نوامبر ٢٠٢۱
📿ذکر امروز
یا قاضی الحاجات
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر
#رمان
جان شیعه
#فصل_دوم
نه میخواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه میتوانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم.»
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنتمان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: «بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!»
و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا میکرد.
#قسمت_صدـو_هفتاد
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر