eitaa logo
موج خروشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
47 فایل
کانون فرهنگی تبلیغی موج خروشان شناسه سازمان تبلیغات: ۳۲۶۰۱۰۰۶۳ #همسرداری #حاج_قاسم #تربیت_فرزند #مبانی_فرایند_انقلاب پشتیبانی: ۰۹۱۰۷۷۴۷۵۲۱ https://rubika.ir/mjkh_ir ثبت نام و نوبت مشاوره دینی @mjkhir مدیر: @ehfakh
مشاهده در ایتا
دانلود
🥣 آش صدام 🎊 روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود، توي كوچه پس كوچه‌هاي شهر براي خودمان صفا مي‌كرديم. 🏠 پشت ديوار خانه مخروبه‌اي به عربي نوشته بود: «عاش الصدام.» 🚙 يك دفعه راننده زد روي ترمز و انگشت به دهان گزيد كه: پس اين مرتيكه آش فروشه! آن وقت به ما مي‌گويند جاني و خائن و متجاوز! 📍 كسي كه بغل دستش نشسته بود، گفت: «پاك آبرومون رو بردي پسر، عاش، بيسواد يعني زنده باد!» 📗 مجله شميم عشق صفحه 62 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
😎 آقاي زورو (zorro) 👨‍🦱 جثه‌ ريزي‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسيجي ها خوش‌ سيما بود و خوش‌ مَشرَب‌. 🤩 فقط‌ يك‌ كمي‌ بيشتر از بقيه‌ شوخي‌ مي‌كرد. نه‌ اينكه‌ مايه‌ تمسخر ديگران‌ شود، كه ‌اصلاً اين‌ حرف ها توي‌ جبهه‌ معنا نداشت‌. سعي‌ مي‌كرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شاد كند. 🌴 از روزي‌ كه‌ آمد، اتفاقات‌ عجيبي‌ در اردوگاه‌ تخريب‌ افتاد. لباس هاي‌ نيروها كه‌ خاكي‌ بود و در كنار ساكهايشان‌ افتاده بود، شبانه‌ شسته‌ مي‌شد و صبح‌ روي‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشك‌ شده‌ بود. 🍛 ظرف‌ غذاي‌ بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نيمه‌هاي‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ مي‌شد. هر پوتيني‌ كه‌ شب ‌بيرون‌ از چادر مي‌ماند، صبح‌ واكس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوي‌ چادر قرار داشت‌... 🌅 او كه‌ از همه‌ كوچكتر و شوختر بود، وقتي‌ اين‌ اتفاقات‌ جالب‌ را مي‌ديد، مي‌خنديد و مي‌گفت‌: «بابا اين‌ كيه‌ كه‌ شب ها زورو بازي‌ در مي‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را مي‌شوره‌؟» 🎊 و گاهي‌ هم مي‌گفت‌: «آقاي‌ زورو، لطف‌ كنه‌ و امشب‌ لباس هاي‌ منم‌ بشوره‌ و پوتين هام‌ رو هم‌ واكس‌ بزنه‌.» 🎈 بعد از عمليات‌، وقتي‌ «علي‌ قزلباش‌» شهيد شد، يكي‌ از بچه‌ها با گريه‌ گفت‌: «بچه‌ها يادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروي‌ گردان‌ رو مسخره‌ مي‌كرد؟ زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود كه‌ به‌ كسي‌ نگم‌.» 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🔫 زدم، نزدم! 🧨 وسط‌ عمليات‌ خيبر، احمدي‌ خودش‌ را آماده‌ كرد تا هليكوپتري‌ را كه‌ از روبه‌رو مي‌آمد، هدف بگيرد. 🚁 هليكوپتر كه‌ به‌ خاكريز نزديك‌ شد، احمدي‌ موشك‌ را روي‌ دوش‌ گرفت‌ و پس‌ از نشانه‌گيري‌ آن‌ را شليك‌ كرد. 🚀 موشك‌ از كنار هليكوپتر رد شد. خوب‌ كه‌ نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ هليكوپتر شروع‌ كرد به‌ شليك‌ موشك‌. 🌪 احمدي‌ كه‌ دود حاصل‌ از شليك‌ موشك ها را ديد، به‌ خيال‌ اينكه ‌موشك‌ خودش‌ به‌ هليكوپتر اصابت‌ كرده‌، كف‌ دست هايش‌ را به‌ هم‌ ‌كوبيد و توي‌ خاكريز بالا و پايين‌ ‌پريد و با خوشحالي‌ گفت‌: 🗣ـ زدم‌ زدم‌... زدم‌ زدم‌... 🤦🏻‍♂️ ولي‌ تا موشك هاي‌ هليكوپتر روي‌ خاكريز خورد و منفجر شدند، احمدي‌ كه‌ ديد بدجوري‌ خراب‌ كرده‌، براي‌ اينكه‌ ضايع‌ نشود و خودش‌ را كنترل‌ كند، با همان‌ حال‌ شادي‌ و خنده‌ و در حالي‌ كه‌ دست‌ مي‌زد ادامه‌ داد: 📣ـ زدم‌ زدم‌... نزدم‌ نزدم‌... نزدم‌ نزدم‌... 🚶🏻‍♂️🚶🏻‍♂️ 📓 * به نقل از مصطفي‌ عبدالرضا 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
😐 آقا مارو مي ‌گويي! 👱‍♂️ بچه‌ها سراپا گوش بودند و منتظر بقيه‌ي ماجرا و او همين‌طور كه داستان را به پايان مي‌برد، سعي مي‌كرد توجه همه را جلب نقطه‌ي آخر قضيه كند. 🍃 مرتب راه را باريك مي‌كرد. كار را به جايي رسانده بود كه بچه‌ها تندتند بپرسند: بعد، بعد، بعد چه شد، تو چه‌كار كردي؟ خب، خب؟ ⭐️ خلاصه، همه با هول و هراس به طرف او خيره شده بودند و نگران پايان كار بودند كه او گفت: آقا، مارو مي‌گويي؟... «نيش مي‌زند». 📓 : کتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 165 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🍖 آبگوشت 🎏 فروردین سال 1365در مقر شهید محمد منتظری، از مقرهای تیپ 44 قمر بنی هاشم (ع) در نزدیکی سوسنگرد بودیم. 🍯 زير حمله هوايي دشمن مشغول خوردن آبگوشت بوديم. آن را در یک سینی بزرگی ریخته بودیم و همگی دور آن نشسته بودیم. 🔌 برق که قطع شد، شیطنت‌ها شروع شد. هرکس کاری می کرد و در آن تاریکی سر به سر دیگری می گذاشت. 🚶🏻‍♂️ با هماهنگی قبلی قرار شد یکی از بچه‌ها از حوزه استحفاظی آقای خدادادی لقمه ای را بردارد، که ایشان با لحن خاصی گفت: لطفا غواص اعزام نفرمایید، منطقه در دید کامل رادار قرار دارد! 😂 با این حرف او یک دفعه چادر از خنده بچه‌ها منفجر شد. اینقدر فضا شاد شده بود که کسی به فکر حمله هوایی دشمن نبود! 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
😎 «پا و پوتین» 🥾 پایش از زانو قطع شده بود، سراغ پوتینش را می گرفت . 🤔 می گفتیم : آخر خانه خراب پوتین بدون پا را می خواهی چه کنی؟! 🙄می گفت : طاقت دوتا داغ را با هم ندارم! ! ! ! ! ! ! ! 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🙄 آموزش صندلي 🚁 قرار بود گروهان ما با هلي‌كوپتر جابه‌جا شود. وقتي وارد هلي‌كوپتر شدم، روي يك صندلي خالي نشستم. 👱‍♂️ مدتي بعد كمك خلبان آمد و گفت: «مي‌خواهي در جاي من بنشيني؟ من كلي آموزش ديدم تا اين صندلي را به من دادند!» 😎 من كه تازه متوجه اشتباهم شده بودم، به شوخي گفتم: «روي صندلي نشستن كه آموزش نمي‌خواهد! شما مي‌آمدي پيش خودم تا بدون آموزش، دو تا صندلي بهتان مي‌دادم.» 📜 منبع : كتاب هلتي - صفحه: 30 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🤩 استوار بي ‌خيال 🌟 بخشي از خدمت سربازي را در آبادان بودم. قرار بود فرمانده‌ي سپاه از تيپ بازديد كند. بايد گردان را براي رژه آماده مي‌كردند. 👬👬 يكي از اين روزها نوبت ما رسيد. به صف شديم. طبل و شيپور نواخته شد. هوا گرم، بچه‌ها خسته و بي‌حال، طبيعي بود كه پاها خيلي بالا نيايد. 👨🏼‍✈️ معاون فرمانده‌ي گروهان در جايگاه ايستاده بود و از ما سان مي‌ديد. وقتي به جايگاه رسيدم و به اصطلاح نظر به راست كرديم، ايشان اگر از رژه راضي مي‌بودند بايد مي‌گفتند: «گروهان، خيلي خوب.» اما چون رژه‌ي ما تعريفي نداشت، با همين آهنگ، به جاي خيلي خوب، حيف نان گفتند. 😁😁 ولي بدون معطلي و به صورت غيرقابل انتظاري در جواب او بسيجي صفر كيلومتري كه در صف جلو پا به رمين مي‌كوبيد، با صداي بلند گفت: «استوار، بي‌خيال.» كه تمام فرماندهان در جايگاه زدند زير خنده و بقيه‌ي تمرين لغو شد و گُل از گُلِ كل گردان شكفته شد. 🔺 منبع: کتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 50 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
👻 اللهم العن ابن مرجانه ✨ دوستي داشتيم كه حاضر جواب بود. يكي از دوستان كه با او صميمي‌تر بود، گفت: «ما را كه سر دعاهايت فراموش نمي‌كني؟» ☄️ جواب داد: «هرگز! شما را به طور خاص ياد مي‌كنم» ❓ بچه‌ها كه مي‌دانستند حرف او خالي از مزاح نيست،‌ پرسيدند: «حالا چه مواقعي بيشتر به فكر ما هستي؟» 📿 گفت: «در زيارت عاشورا. آن‌جا كه آمده است، اللهم العن ابن مرجانه». 🔮 منبع: کتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها) - صفحه: 192 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🐴 الاغ باوفا 🎇 توی منطقه برای جابه جایی آذوقه و مهمات یک الاغ داده بودند که هراز چند گاهی با بچه ها سواری هم می کردیم. 🐃 یک روز الاغ گیج شده بود و رفته بود طرف خط دشمن، با دوربین که نگاه کردیم دیدیم عراقی ها هم دارند حسابی از الاغ بیچاره کار می کشند چند روز بعد دیدیم الاغ با وفا با کلی آذوقه از طرف دشمن پیش خودمان برگشت. 📎 راوی: رزمنده عباس رحیمی 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🔫 اسلحه فرمانده 🏕 رسیدیم منطقه، اما هیچ کدام اسلحه نداشتیم .به مافوقمان گفتیم: ما را بدون اسلحه آورده اید این جا چه کار؟ 📌 گفت: اسلحه نداریم یا باید مال زخمی ها را بردارید یا غنیمت بگیرید. ناراحت گوشه ای نشسته بودم که متوجه شدم یک اسلحه نو که کمی با مال بقیه متفاوت بود گوشه ای افتاده بود. 😎 حسابی خوشحال شدم دویدم و اسلحه را برداشتم. اما خوشحالی ام دوام زیادی نداشت 👨🏼‍🎨 چون بعد از چند دقیقه فهمیدم اسلحه، اسلحه فرمانده است. 📝 راوی: رزمنده حسن هنروری 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر
🤞🏼 اجازه 🤚🏽 توی یکی از عملیات ها انگشت سبابه اسحق قطع شده بود ❓ بعد از عملیات می پرسند: اسحق، انگشتت چی شده؟ 😄 لبخند می زند و می گوید: من می خواستم از برادران عراقی اجازه بگیرم که این اتفاق افتاد. 👤 راوی: علی اسطحی برادر شهید 🆔 @mjkh_ir برای رشد تفکر