#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
👴🏼 از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم.
📱 پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
😳 لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید.
😬 داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت.
#قسمت_بیست_و_سوم
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر