#رمان
جان شیعه
#فصل_اول
😡 نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید.
😑 مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد.
👩💼 من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: «الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!»
😱 با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود.
#قسمت_بیست_و_هفتم
ادامه دارد ...
🆔 @mjkh_ir
#موج_خروشان برای رشد تفکر